حدیث عزیز مرا به
بازیای دعوت کرد که مدتهاست به آن فکر میکنم. مدتها که میگویم، غرض یک روز و ده روز نیست؛ سالهاست در این اندیشهام و برای کسی که پیوسته آمادهی پذیرش مرگ است، این امری بدیهی است.
اگر بدانم که دقیقا بیست و چهار ساعت دیگر زنده خواهم بود، چه خواهم کرد؟ سئوالی که جوابش در هر برههای از زمان متاثر از شرایط موجود کمی متفاوت است ولی فقط کمی، کلیات فرقی نخواهد کرد.
مقدمه چینی بس است! برم سراغ اصل کاری:
اول از همه یک اتوموبیل دارای آرم طرح ترافیک و زوج و فرد با راننده کرایه خواهم کرد. اول جایی که میروم، بانک است. همهی موجودیام را برداشت میکنم و به مقصد بعدی که فروشگاه خرید کادویی است میروم و هر چه به نظرم زیبا و دوست داشتنی آمد خریداری میکنم. آنقدر زیاد که به هر کسی که میشناسم چیزی برسد. بعد که ماشین پر شد از کادویی، یکی یکی به تمامی دوستان و آشنایان و حتی دشمنانم سر خواهم زد و ضمن احوالپرسی، هدیهای به آنها خواهم داد و بیآنکه حرفی از مردنم بزنم، خداحافظی میکنم و تلاش که در این آخرین دیدار، خاطرهای خوش برایمان بماند. با آنهایی که کدورتی دارم، یک طرفه رفع مشکل میکنم و خلاصه به قدر سلامی همه را ملاقات میکنم. به یک دشمن دوستنما ضمن خوش و بش خواهم گفت که "تو پستترین آدمی هستی که در زندگیام بودی" ولی به وقت خداحافظی رویش را خواهم بوسید و هدیهاش میدهم. تنها کسی که نمیدانم بخواهم و بتوانم ببینمش همان دخترک بیوفاست. شاید تنها به سراغ شوهرش روم و هدیهشان را به او دهم و بخواهم که سلامم را به او برساند.
سفر کوتاهی هم به یکی از شهرستانهای نزدیک که جمعی از اقوام آنجا هستند خواهم رفت و به همه مخصوصا بزرگان خاندان که همیشه در نظرم محترم و دوست داشتنی هستند، عرض ادبی خواهم کرد. تنها مشکل این است که نمیدانم چطور برای همهشان بهانه بیاورم که نمیتوانم نهار بمانم و کار دارم و توجیه کنم این سفر و دیدار کوتاه و ناگهانی را!
بعد که سفرها و دید و بازدیدها تمام شد، گمانم دوازده ساعت وقت مانده باشد برای خودم و خانوادهام. از این زمان هم نه ساعتش را صرف جمع و جور کردن انبوه کارهای نیمه تمامم میکنم. تعداد زیادی مطلب برای نوشتن خواهم داشت. از ایدههای داستانی گرفته تا نامههای خداحافظی. دوست دارم برای همهی آنهایی که دیدمشان، یک نامهی چند خطی بنویسم و دلیل آن دیدار ناگهانی را در چند جمله توضیح دهم. نامهی بلندبالایی برای آن بیوفا که عاشقانه دوستش داشتم و به ضمیمهاش تمامی یادگارهایمان؛ یادآوری میکنم آخرین خواهشم را که آخرین قولش بود و در حالی که با دیدگان اشکبار سر با سینهام نهاده بود، قول داد و قسم خورد که آن خواستهی کوچک را اجابت کند، کار سختی نیست، نه گمانم ده ثانیه بیشتر وقتش را بگیرد و امیدوار که کمینه این آخرین سوگند را پایبند باشد.
نامهی بلندبالایی برای آبجی کوچیکهی محبوبم به نشان تشکر بابت همهی مهربانیهایش و سفارشنامهای طولانی که پس از من چه کند و ماندهی کارهایم را چگونه به سر و سامان برساند. موبایلم از آن او خواهد بود و زحمت پاسخگویی به تماسهایم که البته خیلی هم نیست که انسان تنها و گوشهنشینی چون پژ، زنگخور چندانی ندارد. نیز یادگارهایی بر وب دارم که به او میسپارم و نایبش میکنم تا یکسال جوابگوی دوستان و آشنایانم بر دنیای مجازی و غیرمجازی باشد. پس از یکسال مختار است که تمامیشان را پاک کند یا هر چه میخواهد.
دوستان مجازیام را فراموش نخواهم کرد و سه ساعت از آن نه ساعت وقت را برای ایمیل زدن به تک تک دوستان اینترنتیام خواهم گذاشت. عزیزانی که در این دنیای غیرواقعی، همراه و همکلامم شدند و شریک روزهای شادی و غم، همگیتان را دوست دارم و دورادور به نشان مهر، روی تک تکتان را میبوسم. اگر شد به وبلاگ تک تکشان میروم و به قدر جملهای عرض ادبی میکنم. چند نفری هستند که به واقع مدیون محبتشان هستم؛ سپاسنامههای مخصوصم را دریافت خواهند کرد. البته این را هم بگویم که برای اولین و آخرین بار در عمرم به قانون به موقع قطع شدن از شبکه پایبند خواهم بود و به توییتر و فرندفید و مسنجر اجازه نخواهم داد بیش از زمان مجاز و مقرر مرا در شبکه نگه دارند! قول!
یک پست کوتاه برای اینجا، چند پست کوتاه برای چند جای دیگر، و کمی شیطنت و شادی و خنده در فرندفید... اینگونه زندگی مجازیام را نیز خاتمه خواهم داد.
در آن سفارشنامهای که برای آبجی کوچیکه مینویسم، تکلیف همه چیز را مشخص خواهم کرد. دارایی خاصی که ندارم ولی همانهایی را که هست را تعیین تکلیف میکنم و شاید سختترین کار همانا رساندن امانتیها به دخترک خواهد بود. به طور قطع در همان ساعات محدود یک وکالتنامهی محضری با اختیارات نامحدود به خواهرم خواهم داد که مشکلی پس از من برای تعیین تکلیف نداشته باشد.
یک وصیتنامهی کوتاه مینویسم مبنی بر طلب حلالیت و سفارش که برایم هیچگونه مجلسی به عزا برگزار نشود یا اگر شد هیچ
روضه خوان و آخوندی حق ندارد بیاید و این آخرین درخواست از سوی کسی است که معمولا در زندگی درخواستی از خانواده نداشته است.
بیست و چهار ساعت فرصت داشتم و حال سه ساعت مانده... یک ساعتش را میروم سلمانی و بعد یک حمام کامل و در آن دو ساعت باقیمانده را، خانواده را جمع میکنم و تلاش که تلافی همهی آن نبودنها در جمع خانه را در این زمان کوتاه جبران کنم، مادرم را عاشقانه دوست دارم و دل کندن از او شاید سختترین کار باشد، بدی بسیار کردم و کاش ببخشد.
ده دقیقه مانده به پایان وقت، با همه دیده بوسی میکنم و میآیم درون همین اتاق که همیشه کنج تنهاییهایم بوده. قلم و کاغذی به دست میگیرم و آنقدر مینویسم تا ثانیه به آخر رسد و قلم و صاحب قلم با هم به زمین افتند.
شاید چنین مرگ برنامهریزی شدهای یکی از آمال حقیقیام باشد!
-
طولانی شد! نه گمانم کسی حوصلهی خواندن چنین مطلبی را داشته باشد! پس اگر اینقدر بیکار بودید و با حوصله که تا به این جای مطلب رسیدید، بگویم که قاعدهی بازی میشکنم و هیچ کس را به این بازی دعوت نمیکنم که حاضرم صد بار بمیرم و لیک شاهد مرگ هیچ یک از دوستان و عزیزانم نباشم!
تک تک تان را دعوت میکنم به بازی از خوبیها و خوشیهای زندگی لذت بردن! از مهربان بودن و مهربانی دیدن! از هر آنچه جز خوشی چیزی به میانش نباشد! بشتابید که همه دعوتید!