Tuesday, December 25, 2007

تاثير مخدرات

چند روزي كه نبودم و چند روز بعدش هم كه اينقدر مشغول بودم كه عملا باز هم نبودم. وقتي هم كه تصميم گرفتم به بودن، ديدم موضوعي براي بودن و نوشتنم نيست. اينجوري بود كه نبودم! ولي امروز صبح خبري ديدم كه خودش به قدر كافي سوژه بود براي سوژه نكردن! گفتم لينكش اينجا قرار دهم و تقلبي پژستان را به روز كنم! باشد كه از دايره متقلبين به در آيم و خود چيزي براي نوشتن بيابم!
-
معلومه كه مواد به جناب مارادونا خوان ساخته! ماري جواناي مرغوب... چه ميكنه اين بازيكن! ولي از شوخي گذشته بايد اين حركت جناب مارادونا رو ارج نهيم و از اينكه به عنوان يك آدم شكست خورده و مغموم و معمول (عملي، معتاد!) بهانه‌ي جديدي براي مطرح ساختن خود در رسانه‌ها پيدا كرد و بدين منظور جناب رئيس جمهور محترم ما را مورد تفقد و مهرورزي (كج كج نگاه نكنيد! آقاي رئيس جمهور وجود امثالهم را منكر شدند!) قرار دادند، تشكر نماييم.
-
فرض رو بر اين بگيريم كه قبلا پنجاه درصد ايرانيها جناب مارادونا را مي‌شناختند و نيمي‌شان كه مي‌شود بيست و پنج درصد جمعيت، ايشان را دوست داشتند. از اين به بعد همه مردم ايران ايشان را مي‌شناسند، تمام سپاهيان و بسيجيان و امت هميشه در صحنه شيفته‌ي هنر والا و بي‌نظير ايشان خواهند شد و بسياري از كساني كه نمي‌دانند اصلا آرژانتين كجا هست و فرق اوت با كورنر چيست، از توانايي‌هاي انكارناپذير نامبرده تعريفها خواهند كرد. مارادونا به اسطوره‌ي داستانهاي خاله زنكي اقشار ضعيف و فريب‌خورده‌ي جامعه تبديل خواهد شد و از آن سوي، بسياري از كساني كه زماني به خاطر مارادونا گلوها پاره كرده‌اند و حتي پس از ماجراهاي فراواني كه داشت، همچنان طرفدارش بودند، ترجيح خواهند داد او را فردي تمام شده به حساب آورند و غيره.
--
اينها همه نظرات شخصي پژ بود و لاغير!

Sunday, December 16, 2007

كرامت انسان

از سر كار به منزل بازمي‌گشتم. حدود صد متر مانده به ميدان ونك تجمع و همهمه‌اي بود. وقتي كه آنجا رسيدم ديدم دخترك را خواهران و برادران مهرورز به زور و فشار داخل خودرو گشت ارشاد مي‌چپانند (بابت استفاده از اين فعل مرا ببخشيد، تنها واژه‌اي است كه گوياي احوال است). مانتوي دخترك نه خيلي كوتاه بود و نه خيلي تنگ و چسبان، شالي كه بر سر داشت آنقدر پوشيده بود كه هيچ جلب توجهي نكند و شلوار مشكي ساده و همرنگ مانتو و آستين روي مچ همه‌ي چيزي بود كه از دختر در حال تقلاي «نمي‌خوام بيام، ولم كنيد، نمي‌خوام سوار شم...» ديدم، گمانم چكمه پايش كرده بوده وگرنه هيچ بهانه‌اي براي گير دادن وجود نداشت. از آن سوي ديگر برادران مهرورز پسري را به زور داخل خودرو سوار مي‌كردند كه «سوارش كنين ببينم چه كارشه؟ به تو چه ربطي داره؟ حاليش كنم تو كاري كه بهش ربط نداره دخالت نكنه...». پيرزني صدايش بلند شد كه «اين جوون بنده‌ي خدا رو چرا مي‌برين؟ اون كه كاري نكرد؟ اصلا با دختره هم نبود! ديد دارن به زور مي‌برنش اومد مردونگي كنه ازش دفاع كنه. بيچاره رو گرفتن بردن. بي‌پدر و مادرا... ولش كنيد بره...». پليسهاي محترم عينا گاو (پوزش!) محل سگ هم به مردم و سر و صدا و اعتراضهايشان نگذاشتند و رفتند پي شكار بعدي‌شان و وقتي به قدر كافي دور شدند، مرد حدودا پنجاه ساله‌اي پريد وسط ماجرا و با لهجه‌ي غليظ آذري ميكروفون به دست گرفت كه «اين همه آدم مسن اينجا واستادنا ولي هيچكدوم داشتاق (راوي را ببخشيد!) ندارن جلوشون رو بگيرن! هيچكدوم داشتاق ندارن!...» مردم صدايشان بلند شد كه «حرف بزنيم ما رو هم مثله اون پسره بگيرن ببرن؟... اينا كه اين چيزا حاليشون نيست...» و در همين سر و صداها بود كه فرياد زدم «حاج آقا! تو كه داشتي چرا صدات در نيومد؟!» سئوالي كه بي‌جواب ماند و اويي كه رفتن را به ماندن ترجيح داد و مردم هم متفرق شدند.
-
پسرك را در بازداشتگاه نشانده‌اند روي صندلي و پرونده‌اي جلويش پرت كرده‌اند «مشخصاتت رو بنويس». پسرك كه كمي بي‌حال است نگاهش را به برگه مي‌دوزد. چشمانش اندكي دو دو مي‌زند. روي برگه قيد شده: «جرم: دفاع از كرامت يك انسان».

Saturday, December 8, 2007

ناكس

من از روييدن خار سر ديوار دانستم

كه ناكس كس نمي‌گردد بدين بالانشينيها

-

ايمانم به اين بيت شعر، كمتر از برترين ايمانهايم نيست. در تاييدش بسيار ديدم و هرچند بالانشينهاي نيك هم كم نديدم. مدتهاست به اين مي‌انديشم كه اي كاش به اين يكي بيت هم همين قدر معتقد بودم. آن وقت اينچنين رو دست نمي‌خوردم!

-

گرگ زاده عاقبت گرگ شود

هرچند با آدمي بزرگ شود

-

دخترك پست فطرت، پس از سه سال كه با من نامزدبازيهايش را كرد، يك ماه پس از جدايي‌مان، با ديگري عقد كرد و در كمتر از چهارماه عروسي هم كرد! كجاست آن همه اشك و آه و... رك بگويم، كجا رفت آن همه دروغي كه مي‌گفتي؟!

Sunday, December 2, 2007

اشتباه تايپي


باور بفرماييد كه نه آنچنان ملا لغتي هستم و نه به هيچ وجه ادعاي سوادم ميشه آن هم در زمينه برنامه نويسي. ولي خب اين يكي آنچنان محكم خورد توي چشمم كه نشد سوتي وارده رو سه نكنم! اشتباه تايپي پيش مياد، زياد هم پيش مياد ولي نه در تيتر يك صفحه، اون هم در يك نشريه كه به صورت هفتگي چاپ ميشه و يك هفته فرصت هست براي ويرايش و بازخوانيش!

Friday, November 30, 2007

دولت

...عبارت معروف «سنت آگوستين» است كه مي‌گويد:
«اگر از دولت "عدالت" برداشته شود، هيچ فرقي بين دولت و يك دسته دزد نيست؛ زيرا گروه دزدان نيز داراي رئيس و فرمانروايي هستند. دزدان با يكديگر سوگند وفاداري خورده‌اند و غنائم طبق قانوني بين آنها تقسيم مي‌شود و اگر توفيق يابند كه مال و منال خود را افزايش دهند و سرزمينهايي را تصرف كند به صورت دولت درمي‌آيند با اين تفاوت كه در مرحله‌ي قبلي ياغي و قانون‌شكن لقب مي‌گرفتند و در وضع جديد خود قانون را در دست دارند.»

Saturday, November 24, 2007

توچال

در واقع اين نوشته اي است كه مي‌بايست درست يك هفته‌ي پيش مي‌نوشتم ليك حس و حالش نبود! شما بخوانيد كمي خستگي و نياز به چند روزي مرخصي بدون حقوق! نتيجه آنكه از تمامي دوستان عزيزي كه طي اين مدت سر زدند و با كامنت و ايميل مرا مورد لطف خويش قرار دادند، سپاسگزارم و از رويشان شرمنده. گمانم نيازم بود و انگونه بودن، همان نبودنش خوشتر بود!
توضيح لازم اينكه اين نوشته شرح صعودمان به قله‌ي توچال طي روزهاي پنجشنبه بيست و چهارم و جمعه بيست و پنجم آبان ماه است، تاريخها را يك هفته عقب بكشيد!
--
شب جمعه‌اي كه گذشت، با دوستي كه در اين دوران دشمني، دوستي خويش ثابتم كرده، دو تايي راه افتاديم و با كوله هايي سنگين، به قصد قله راه حركت كرديم. حدود ساعت هفت شب از ايستگاه يك راهي شديم. شب به نسبت سرد و تاريكي بود ولي خدا را شكر نه باد شديد وزيد و نه باراني آمد. شب را ايستگاه پنج خوابيديم. هيچكس آنجا نبود جز يك نگهبان. آن شب صاحبان كوه ما بوديم انگار و البته سرمايي كه آب را روي زمين منجمد كرده بود!
صبح بعد از اندك صبحانه‌اي، دوباره مسير را پي گرفتيم. ايستگاه پنج تا هفت. خواستيم زرنگي كنيم و مسير را اندكي كوتاه تر كنيم، از مسير به كل پرت افتاديم و مجبور به صعود عمودي در شيب حدود 40 درجه! تا به مسير برسيم، رسما سرويس شديم! توقفي كوتاه در ايستگاه هفت براي تجديد قوا و صرف غذا. چقدر شلوغ بود آنجا! آن همه كوهنورد داشتيم و خود خبر نداشتيم؟ تله كابين چه راحت ارزش خستگيهايمان را سوت مي‌كند!
باز رفتيم و اين بار مقصد ديگر آنچنان دور نبود. تنها نيم ساعت و اشتياقي كه تنگي نفس را كمرنگ ميكرد. تنبلي ميگفت بيخيال! همينجا سوار تله كابين شويد و برگرديد ولي خب قصد كرده بوديم و رفتيم. به هر مشقتي كه بود رفتيم! دست آخر حدود ساعت دوازده و نيم بود كه به بالاترين ارتفاع تهران رسيديم. قله از آن ماست. بلاخره رسيديم!
نگاهي به روبرو و تماشاي ابهت و عظمت بلندترين قله‌ي كشور كه نماي روبرومان را پركرده بود، كافي بود تا نيم فريادي از شادي بكشم! "واي! دماوندو نيگاه!" واقعا زيبا بود! نيمي از حاضران آنجا -كه كم هم نبودند، تا ايستگاه هفت را با تله كابين آمده بودند و تا قله پيش آمده بودند. به هر حال البته به قله رسيده بودند! ميهمانان خارجي هم داشتيم، خانواده‌اي اهل چك. آقا، خانم و سه كودك زيبايشان! گويا مرد خانواده كوهنورد بود كه هم به وجناتش ميخورد و هم به انگليسي دست و پا شكسته در جواب يكي از حاضران درباره‌ي قله ي دماوند، گفت كه دماوند رفته! راست و دروغش به پاي گوينده، راوي بيگناه است!
تا ساعت يك آنجا مانديم و بعد راه برگشت را از مسير كوتاهتر و به همان اندازه سنگيترن شيرپلا در پيش گرفتيم. چشمتان روز بد نبيند! با عضلات نداشته‌اي خسته! آن همه راه با آن همه فراز و فرود! جنازه‌مان بود كه به ايستگاه شيرپلا رسيد! و تازه قسمت صخره‌اي ماجرا شروع ميشد!
دردسرتان ندهم، هر يك قدمي كه برميداشتيم ناسزايي ميگفتيم و براي درد بعدي آماده ميشيديم. مسيري را كه يك ساعته ميرفتيم، دو ساعته هم طي نكرديم و بدتر از همه گذر از دربند و آن همه جمعيت بيكار كه براي مثلا تفريح هجوم آورده بودند. تقريبا معجزه بود كه سالم به منزل رسيديم! به واقع له و لورده شده بوديم!
ولي خب درد شيريني بود. احساس انجام دادن كاري به نسبت با ارزش. همانجا بود كه به خودمان جرات داديم خود را كوهنورد بناميم كه ديگر در تهران ارتفاعي بلندتر وجود ندارد. هدف بعديمان بسيار بزرگتر است، چيزي در حد و حدود دماوند!
-
به دوست عزيزمان لوا خانم قول داده بودم هر وقت به قله رسيدم سنگي به ياد ايشان كه بارها آن قله را فتح كرده‌اند جابجا كنم. سه سنگ بر هم نهادم و با دوربين موبايل عكسي هر چند بي كيفيت به يادگار گرفتم. اگر كمي دقت كنيد ميتوانيد آن "ديو سپيد پاي در بند" را در پس زمينه‌ي تصوير ببينيد. باشد كه پسند افتد.





پ.ن.
گفتني بسيار است. كو راوي؟!

Tuesday, November 13, 2007

1408


تا همين يك ساعت پيش فكر مي‌كردم ديگه نمي‌تونم سناريويي با جذابيت و پيچيدگي سناريوي فيلم The Game پيدا كنم ولي خب 1408 واقعا داستان زيبا و غيرقابل پيش‌بيني‌اي داشت. فلسفه‌اي عجيب كه به سادگي قابل درك بود. افكتهاي تاثيرگذار و اكسون گذاريهاي قابل تحسين. واقعا فيلم لذت بخشي بود.
ژانر فيلم وحشته ولي در واقع يك فيلم ترسناك به معناي شناخته شده نيست. منظورم اينه كه اين فيلم وحشت مثل باقي فيلمهاي وحشت نيست كه عادت به ديدنشون داريم، پر جيغ و داد و دلهره و صحنه‌هاي خشونت بار. هدف اين فيلم به نظرم صرف ترساندن نيست. فيلم تمامي عناصر پيش گفته رو در خودش داره ولي مقصود هيچكدوم از اونها نيست. فيلم داستان خودش رو روايت مي‌كنه و براي درست روايت شدن، از اين ابزارها هم بهره مي‌بره. نمي‌دونم بلاخره تونستم منظورم رو برسونم يا نه!
يه جور ديگه بگم: وقتي ميخوام به كسي چيزي ياد بدم و واقعا برام مهمه كه اون فرد اون چيز رو ياد بگيره از تمام بدخلقي‌هام بهره مي‌برم، سرش داد مي‌زنم، سر به سرش مي‌گذارم، اذيتش مي‌كنم تا جايي كه مجبور بشه اون چيزي رو كه قراره ياد بگيره، درست ياد بگيره. ولي هدف من به هيچ روي آزار رسوندن نيست! من تنها براي گرفتن بهترين نتيجه، از هيچ امكاني صرف نظر نمي‌كنم! اين فيلم هم به نظرم اين گونه بود كه قصدش صرف ترساندن نبود ولي براي رساندن پيامش، از تمامي ابزارهاي وحشت‌زاي ممكن استفاده كرد. بيشتر از اين نمي‌تونم توضيحش بدم! بايد فيلم رو ببينيد تا منظورم رو بفهميد.
-
دوست عزيزم پنجره، حدود دو ماه پيش، شبي برايم اس.ام.اس زد كه 1408 رو ببين و نظرت رو بگو، ولي خب فيلم رو بهم نداد و دو ماه طول كشيد كه پيداش كنم! اميدوارم تاخيرم رو ببخشه و فراموش نكنه كه قول پژ ممكنه دير و زود داشته باشه ولي قطعا سوخت و سوز نداره!

Sunday, November 11, 2007

Amélie

راستش رو كه بخوام بگم ميشه غرغر كردن و براي شما آه و فغان شنيدن! براي همين تعديلش ميكنم و مي‌گم ديشب چندان حالم خوب نبود. به شدت بي‌حوصله و دمغ و پكر و تو بخوان حديث مفصل از اين مجمل! به لطف دوستان، شصت هفتاد تايي فيلم نديده توي خونه دارم. هر چي ليستشون رو بالا و پايين كردم كه يكي رو انتخاب كنم كه حالم رو بدتر از ايني كه هست نكنه، ديدم نميشه. يهويي دلم هواي اميلي رو كرد. مييشناسينش؟
خيلي خيلي كم پيش مياد كه فيلمي رو دو بار ببينم ولي ديشب واقعا دلم اميلي ميخواست و تا نيمه شب نشستم و با حوصله‌ي تمام ديدمش. اميدوارم فيلمش رو ديده باشيد و يا اگر نديديد، بتونيد تهيه‌اش كنيد و تماشايش كنيد. يك فانتزي به شدت زيبا و دلنشين كه واقعا آرومم كرد. گرچه عين ... دوباره برگشتم به همون حال ولي خب، ساعتي هم فارغ از غم بودن، ساعتي لذت بردن از زندگي است.
--
پ.ن
گاها اتفاقاتي ميافته كه آدم جز خنديدن هيچ كار ديگه‌اي نميتونه در قبالشون انجام بده! در كل اين فيلم، يه جورايي فقط يه صحنه‌ي مورد دار وجود داره كه اميلي ايستاده و آمار خانمهايي رو كه از لذت معاشقه به حد اعلا مي‌رسن رو ميگيره! البته اتفاقي نميافته ولي خب صداهاي ناجوري داره ديگه! حالا فكر كنيد در دو ساعت فيلم، پدر ما دقيقا در همون لحظه‌ي خاص وارد اتاق ميشه! هيچي ديگه! فقط تونستم به وضعيت موجود بخندم!

پ.ن.ن
گمانم قبلا هم از اميلي نوشته بودم! آره؟

Sunday, November 4, 2007

دمغي

چقدر بده كه به شدت دمغ باشيد ولي دور و بريهاتون اينو نفهمن و مدام در گوشتون حرف بزنن!
-
به يه مرخصي درست و حسابي نياز دارم، جايي ناكجا آباد كه فقط خودم باشم و خودم. جايي رو سراغ نداريد؟

Thursday, November 1, 2007

درد

این هم تجربه ای متفاوت در تجربیات وبلاگ نویسی ام!
این مطلب را کنون بر روی کاغذ می نویسم به دست راست و بعد که دست چپم نیز به فرمان آید، تایپش خواهم کرد.
بخشی از بدنم به دردی سخت گرفتار آمده ناگهانی و آنچنان که دست چپم جرات حرکت ندارد. قلبم ناگهانی درد گرفته. ضربان آن تند شده و به نظرم کمی هم نامنظم شده. دردش مانند درد سایر عضلات بدن نیست. نمی توانم مانند معده درد یا سردرد توصیفش کنم. دردش گونه ای جدید و متفاوت است. سر کار هستم و پشت میزم. درد بی تاب کننده نیست و نوسان دارد. هنوز به کسی نگفته ام که گمانم نیست موضوع جدی باشد. سرعت حرکتهایم به شدت کند شده. حال عمومی ام کاملا رو به راه می نماید فقط درد پرفشار در آن عضله ی سرکش بی صاحب!
نمی توانم بیشتر بنویسم. بهتر است زودتر خود را به خانه برسانم. (چهارشنبه حدود ساعت 18)
--
خب این نوشته ی بالا مال دیشب بود. شبی که به دردی بی سر و صدا گذشت و همانطور که بی خبر آمد، صبح که بیدار شدم، رفته بود بی رد و اثری. سالها پیش دکتری قلبم را اکو کرده بود و گفته بود که اندکی افتادگی دریچه -پرولاپس- دارم ولی چیز مهمی نیست. طی این سالها که از عمرم گذشته، گاه گداری دچار دردهای خفیف قلبی شدم که نهایتا سی ثانیه طول می کشیده و بعد می رفته و به قولی تیر می کشیده. نه زیاد که از آخرین تیری که کشیده بود، قریب به دو سال می گذشت. این بار ولی درد بود و کامل بود. ساعتها درد که با هر حرکتی شدت می گرفت. شب به سختی خوابیدم. خسته بودم ولی حرکاتم در بستر به شدت دردآور بود. تنها زمانی که روی شانه ی راست دراز می کشیدم درد ساکت بود و هر اشاره ای به شانه چپ قفسه ی سینه را درگیر می کرد. طی شب چندین بار در خواب غلت خوردم و از درد بیدار شدم. تجربه ای بود برای خودش! حال بهتر درک می کنم احوال بابا را که سالهاست بیماری قلبی دارد.
-
پ.ن.
یادت هست دو سال پیش در همین حدود سال، دو سه روزی قلبت درد گرفته بود؟ آن روزی که فاش گفتی، شبانه بعد از کلاس به دیدارت آمدم، با دستی که به معتقداتمان شفابخشش کرده بودم. یادت هست که بر قلبت نهادیش؟ به چشمانم نگاه کردی و بغضت ترکید و اشک از دیدگانت جاری شد. گفتی حتی مادرت هم این همه نگران و مراقبت نبود. از شادی و رضایت گریان بودی. همان شب برای همیشه درد از قلبت پر کشید. آن قدر که هر چه اصرار کردم سری به متخصص قلب بزن، پشت گوش انداختی تا دو سال بعدش! یادت که نرفته؟ همه اش عصبی بود، می دانستم و دانستیم. و می دانیم این نیز عصبی است. یادت باشد دستی که برایت شفابخش کرده بودم را وادار کردی ساعتها بر قلبم چنگ زند بلکه فشار درد کمتر شود!

Monday, October 29, 2007

My Lady!

جواب معماي پست پيش:



Sunday, October 28, 2007

جعبه خالي

شركتي كه در آن مشغول به كار هستيم يك شركت كاملا مردانه است كه كمترين اثري از عناصر اناث در آن به چشم نمي‌خورد. اين را داشته باشيد تا بعد!
معاون مالي و اداري شركتمان طي تغييرات صورت گرفته در هيئت مديره، رفتني شد. براي همين به همكارمان «درخت»! گفت كه برود و برايش يك جعبه خالي بياورد تا وسايلش را در آن قرار دهد و خدانگهدار. همكار ما هم رفت و يك جعبه از بقالي خريد و آورد صاف گذاشت روي ميز جناب معاون و البته خود ايشان تشريف نداشتند و نتيجه آنكه همه آن جعبه را رويت فرمودند و خب به روي مبارك هم نياوردند.
از شانس همان روز يك حسابرس خانم هم براي انجام امور حسابرسي به شركت آمده بود كه اگرچه هيچ نفهميديم كه فهميد يا نفهميد ولي خب نفس وجودش در شركت قضيه را مضحكتر مي‌كرد!
جناب معاون آمد و با تغير «درخت» را خواست كه «اين چيه؟؟ برش دار از اينجا!» و آن جعبه برداشته شد و در آبدارخانه قرار گرفت براي انهدام. حال سئوال اينجاست: «مگر آن جعبه خالي چه بود؟»
اين سئوالي است كه جوابش را در پست بعدي خواهيد فهميد و نه زودتر!
--
پ.ن.
شما كه هنوز نمي‌دانيد جريان از چه قرار است ولي فردا به حقيقت اين گفته پي مي‌بريد كه «واقعا بعضي‌ها هيچ به كاري كه مي‌كنند فكر نمي‌كنند!»

Wednesday, October 24, 2007

منم بازي

بنا به دعوت رسمي عاليجناب آفتاب عالم تاب شيخ الشيوخ نادرالدين شاه اصفهاني، منم بازي!
-
1- من کی هستم: موجودی به نام ووتو ووتو، پرنده ی سریع!
2- فصل، ماه و روزی که دوست دارم: بهاران، اردیبهشتگان، پنجشنبه گان!
3- رنگ من: بی کمترین گمان، سبز چون بهاران!
4- غذای مورد علاقه من: همیشه گفتم، کباب برگی که گوشتش را مامان در ماست و پیاز و آبلیمو و هر آنچه خودش می داند بخواباند و بابا با آن صبر بی پایانش روی گاز کبابش کند!
5- موسیقی مورد علاقه من: صدای صاف و پرطنین را می پسندم و موسیقی عمیق و پویا. شجریان را دوست دارم و ربنایش که گمانم یکی از شاهکارهای آوازی اوست. کنسرتهای یانی و مخصوصا آخرین اجرایش از آهنگ Until the last moment با اجرای ویولن بی نظیر Samvel Yervinian که وجودم می لرزاند و اشک به دیدگانم می آورد.
6- بدترین ضدحالی که خوردی: یادم نمی آید هیچ ضدحال خوبی در زندگی خورده باشم!
7- بزرگترین قولی که دادم: که باوفا باشم به هر بهای ممکنی!
8- ناشیانه ترین کاری که کرم: همه عمر افسار احساسم به دست منطقم بود و یک بار احساس را بر منطق ترجیح دادم، سه سال سختی کشیدم و داغی بر وجودم نشست که پاک شود یا نشود، خدا هم نمی داند!
9- بهترین خاطره زندگیم: زندگی خوب و بد بسیار دارد، یکی از خاطرات زیبایم مربوط به تابستان پس از سال اول راهنمایی ام است... تا کلاس پنجم ابتدایی چشم و چراغ مدرسه و معلمانم بودم، همه می گفتند به نسبت سنم درک ریاضی و عمومی ام بیش از همسالانم است ولی در کمال ناباوری ام –گمانم جوگیر بودم!- نه نمونه قبول شدم و نه تیزهوشان. سال اول راهنمایی معدلم ناگاه به هفده سقوط آزاد کرد، معلم علوممان به خاطر آنکه می فهمیدم سر کلاس در گوشم زد و به شدت با من لج کرد، با همکلاسیهای شر و شوری که داشتم مشکل پیدا کردم و به واقع خود را در لبه ی زندگی می دیدم. تابستان بعد از آن، طی اتفاق جالبی با حسین –هر جا که هست، بهترینها را برایش آرزو می کنم که از نیکان زندگی ام بود- آشنا شدم و فهمیدم که مدرسه نمونه هر سال امتحان جایگزینی برگزار می کند و مانده ی ظرفیتش را تکمیل می کند. یک هفته درس خواندم و وقتی که خبر قبولی ام را از مسئول ناحیه آموزش و پرورش گرفتم انگار که درهای زندگی از نو به رویم گشوده شده باشد.  -- درهایی که کنون بسته تریند!
10- بدترین خاطره زندگیم: جدایی به اجبار و پی در پی از گروه گروه دوستانی که بهشان عادت کرده بودم، نتیجه ی کنکور، شنیدن خبر فوت حاج خانم، سكته‌ي قلبي بابا و جراحي قلبش و هفته‌ها دوندگي و دربه‌دري و نگراني – از آن سو ديدن دوستي(!) دوست‌نمايان و خنجرهايي كه چون به ضعف ديدنم از پشت به سينه‌ام فرو كردند، رحلت مادربزرگ بی‌همتایم در برابر چشمانم که تنها کسی بودم که تا آخرین لحظه در اتاق CPR بیمارستان ایرانمهر – یا هر چه دیگر که نامش بود- کنارش بودم و رفتنش به چشم دیدم... جدایی آن دخترک بی وفا و ازدواجش تنها به فاصله یک ماه از آخرین دیدارمان که سه روز راه گلویم را بست و جز مایعات آن هم به هزاران زور هیچ نمی توانستم بخورم، فهمیدن اینکه سه سال به رویم یک چیز می گفت و پشتم چیز دیگر، سه سال با صداقت تمام، دروغ تحویل می داد و بسیاری دیگر!
11- کسی که دلم می خواد ببینم: سنجاب کوچولوی خودم!
12- برای کی دعا می کنم: برای همه، همه ی کسانی که به نوعی در زندگی ام دخیل بودند، همه کسانی که به وقت دعا کردن به ذهنم خطور می کنند!
13- به کی نفرین می کنم: آن روز که خدا توانایی نفرین کردن را تقسیم می کرد، در صف «جور دیگران را کشیدن» ایستاده بودم. فارغ از اینکه نفرین تاثیری دارد یا ندارد، نمی توانم نفرین کنم، یه جورایی وجودش رو ندارم!
14- وضعیتم در 10 سال آینده: ده سال دیگر... 1396... 2017... راستش را بگویم ترجیح می دهم تا آن زمان روز قیامت شده باشد و زحمت همگی کم ولی اگر نشد دوست دارم دوباره برخواسته باشم و همانی شوم که شایسته ام است، این سه سال عقب ماندگی را جبران کرده، درسم را از نو پی گرفته و زندگی کوچک و مستقلی برای خود دست و پا کرده باشم، شاید جایی دیگر جز اینجا!
15- حرف دلم: باید از خودش بپرسم... یه خورده مهلت بدین...
--
و اما مدعوين بنده: اول از همه محبوب عزيز، بعد پنجره‌ي عزيز، بعد ماكان عزيز، بعديلداي عزيز، بعد پنگوئن عزيز و آخري هم هر عزيزي كه خود نامش را بگويد و بنويسد!

Tuesday, October 23, 2007

درد كودك

ديروز ويدئويي ديدم از خردسالي هموطن كه در خانه پاي منقل نشسته بود و به قول خودش «نئشه مي‌كرد» و پدرش از او فيلم مي‌گرفت. گمانم لينك آن را از بالاترين بدست آوردم. از ديروز تا به حال اعصابم خرد و خط خطي است. صحنه‌ي منزجر كننده‌اي بود. انبوهي تنفر و درد به جانم ريخت و هر لحظه تصوير آن كودك سه چهار ساله با آن خنده‌ي نشئه‌وار پيش چشمانم است.
دوران كودكي، دوران هر چه پيش آيد خوش آيد است. هر گونه كه با كودك رفتار كنند و هر چه بدو بگويند برايش درست و پذيرفتني است. هميشه مي‌پندارم بزرگترين نامردي آني است كه طرفت نداند با او چه مي‌كني و هيچ بدتر از «از پشت خنجر زدن» نيست. هر بدي به كودك، خنجري است كه از پشت بر قامت انساني وارد مي‌شود. چه عادت دادنش به منقل و وافور باشد، چه وادار كردنش به كار سخت، چه خوراندن خوراك ناشايسته، چه بهره‌كشي جنسي و چه هر چه ديگر.
كودك امروز، جوان فردا و مرد/زن و بعدتر پدر/مادر فرداهاست. آلوده نمودن يك كودك آغاز زنجيره‌اي از فلاكتها و سيه روزيهاست. به چشم خود مرد جواني تيزهوشي را ديدم و مي‌شناسم كه در دوران كودكي مورد تعرضي قرار گرفته بود و اين عقده در تمام اركان وجودي‌اش چنان ريشه دوانده بود كه مسير زندگي عادي خود و برادرش -كه پزشك بود- و پدر و مادرش به هم ريخته بود. او را كه ديدم درد بي‌گناهي‌اش را فهميدم. او گناهي بر مشكلي كه برايش ايجاد شده بود نداشت. چوب بلايي را مي‌خورد كه به آن زمان نه تنها دفاعي در برابرش نداشت، كه حتي نمي‌دانست اين بلاست، اين بد است!
كودكان پاك و معصومند، اميد زندگي و نور چشمند. آتش مي‌گيرم چو دردي اينچنيني به جانشان مي‌بينم.

Sunday, October 21, 2007

از پيشين تا پژين

--
پ.ن.
در صف اتوبوس معطل و منتظر ايستاده بودم، دوربين آبجي كوچيكه به دست! خوشم آمد از بي‌سوژگي، سوژه‌سازي كنم!

Monday, October 15, 2007

Blog Action Day

امروز بيست و سوم مهرماه هشتاد و شش، پانزدهم اكتبر دوهزار و هفت، در بلاگستان جهاني «روز حركت وبلاگها» يا همان "Blog Action Day" نام گذاري شده است. توضيحات مرتبط را مي‌توانيد در اينجا مطالعه فرماييد. قرار بر اين شد كه هر كس هر كجا كه هست به نگاه خويش از طبيعت و معضلات و راهكارهاي مربوط به محيط زيستش بنگارد و در يك اقدام گروهي، جماعتي انبوه هدفي يكسان را از ديدگاههاي متفاوت مد نظر قرار دهند. به شخصه موضوعي ناب كه تكراري نباشد پيدا نكردم، چند روز ذهنم را به اين مورد خاص بخشيدم و از ديگراني نيز پرسيدم ولي همه حرفها تكراري بود و كذا. قصدم ننوشتن بود ليك بهتر ديدم حتي همان حرف تكراري را هم بزنم ولي ساكت نمانم كه اگر مشكل تكراري شد از براي آن است كه راه حلش يافت نشده پس نبايد صورت مسئله‌ي كذايي را ناديده گرفت. مقدمه‌اي شد بي قصد و نيت؛ بروم به سراغ حرفهاي تكراري!
-
شنبه‌ي گذشته - همين دو روز پيش- با سه تن از دوستان به كوهستان زديم. از دربند راه افتاديم به قصد توچال ولي ميانه‌ي راه به بيراهه زديم و ديگر نتوانستيم به مسير بازگرديم؛ تا خود ايستگاه پنج در بيراهه‌هاي بي‌مسير طي طريق كرديم. به قله‌اي رسيديم و خستگي و گرسنگي بي‌امانمان كرده بود. نشستيم به خوردن و استراحت. از آنجا هر سو را كه نظر مي‌انداختيم همه كوه بود و تنها در نماي جنوبي گوشه‌اي از شهر دودگرفته از ميانه‌ي كوه‌هاي بين راه پيدا بود. دو عقاب سياه رنگ در آسمان آبي آفتابي پرواز مي‌كردند و گاه سر به سر هم مي‌گذاشتند.
با دوستان از قصدم براي نوشتن مطلبي در خصوص محيط زيست گفتم و كمك خواستم، يكي‌شان حرفي زد كه تلنگري بايسته بود «بنويس مردم بيايند و از باقيمانده‌ي طبيعت استفاده كنند» و اين «باقيمانده» كلمه‌ي ترسناكي است.
اسباب و وسايلمان را جمع كرديم و بيراهه‌مان را به سمت ايستگاه پي گرفتيم. در آنجايي كه گمانمان بود كسي به اين سادگيها گذارش نمي‌افتد، يك قوطي خالي كنسرو ماهي ديديدم. برداشتيم و در كيسه‌ي زباله‌مان قرار داديم و بحثي ديگر در گرفت كه يقينا كسي كه تا اينجا و اين نقطه‌ي پرت كوهستان آمده، نمي‌تواند يكي از انبوه كساني باشد كه صرفا به كوه مي‌آيند تا تخمه‌اي بشكنند و غذايي بخورند، رسيدن به اينجا كار سختي است كه تنها با قصد كوه‌پيمايي ممكن است. حال چگونه است كه كسي كه خود مشتري دائم كوه است و مي‌داند كه بارها و بارها به اينجا سر خواهد زد، محيط تفريح و ورزش خويش را از بين مي‌برد؟ اين بي‌توجهي از چيست؟ از كجاست؟ به قول دوستم كه مي‌گفت «اين كنسرو را آنوقتي كه پر بود و سنگيني داشت با خستگي تا اينجا آورند، بعد كه سير و پر انرژي شدند زورشان آمده قوطي خالي را كه تقريبا هيچ وزني ندارد بردارند و ببرند...».
اين حكايت ماست. اي كاش گونه‌اي دگر شود.

Sunday, October 14, 2007

مرغ يا تخم مرغ

از صبح كه نوشته‌ي دوست تازه به بلاگر بازگشته‌مون رو خوندم ناخودآگاهم به شدت درگير قضيه‌ي مرغ و تخم مرغ بود! اين كه واقعا اول مرغ به وجود آمد يا تخم مرغ. معمايي به ديرپاي تاريخ فلسفه‌ي بشريت. به راستي...
-
در ذهنم جرقه‌اي چشمك زد و به شهودي رسيدم نادانسته؛ يقيني كه تزلزلي در آن راه نباشد... بي‌شك ابتداي اين دور سلاسل مرغ بوده و نه تخم مرغ. چرا؟ روشن و مبرهن است. پروردگار عالم كه آفريننده‌ي همه‌ي ما و شماست و هر جنبنده و ناجنبنده، بي‌شك به آن روزهاي اوليه خلقت آنچنان پر كار و پرمشغله بوده است كه در تصوراتمان نيز گنجيدن نتواند. پس چگونه مي‌شود انتظار داشت كه تخم‌مرغ آفريده به نخست كه آن تخم مرغ براي جوجه شدن محتاج حرارتي است كه از خوابيدن مرغ بر آن تامين مي‌شود. نعوذبالله نكند مي‌گمانيد كه خداوند متعال بيكار بوده كه خود بيايد و بر تخم مرغ بيست و يك روز بنشيند، هان؟ اوف بر شما باد كه فكرتان حرامي است و ذهنتان شيطاني. بايسته است تمام كساني كه زين پس چنين انديشه‌ي كفرآميزي دارند را به درون آتش انداخت و هر آينه سرب داغ بر سر و صورتشان ريخت كه سفسطه‌اي چنين كوچك را بلواي عظيمي موجب نشود. باشد كه در زمره‌ي ضالين و گمراهين نباشيد.

Tuesday, October 9, 2007

بيدار باش

آلارم بيدارباش صبحگاهي موبايلم صداي اندكي محزون ميوميوي گربه است! اين را داشته باشيد تا باقي ماجرا.
-
اين ماه رمضاني به هر كس يك جور فشار مي‌آورد: يكي گرسنگي، يكي تشنگي، يكي...!، و يكي هم مثله من كم خوابي. شب كه تا مي‌جنبي ساعت دوازده شب مي‌شود و تا خوابت به مرحله‌ي انعقاد نزديك مي‌شود، بيدارباش سحري است و بعد سحر هم با معده‌ي سنگين نيم ساعتي طول مي‌كشد كه خواب از سر پريده دوباره برگردد و هنوز چشمان درست گرم نشده، بايد برخواست و به سر كار رفت! اگر نخواهم تعميم به كل دهم، حداقل من يكي كه در ماه رمضان خواب درست و حسابي ندارم.
امروز صبح -بعد از سحر- در عالم رويا بودم كه صدايي به گوشم رسيد «ميو... ميو...» بي‌اندازه خسته بودم و خواب كاملا بر وجودم سنگيني مي‌كرد. صدايي در ذهنم گفت: «اين آلارم موبايله... بلند شو بايد آماده شي بري سر كار» مردد و مجنون در حال كلنجار رفتن با رخوت بودم كه صدايي ديگر در ذهنم غرغركنان فرمايش كرد: «نه بابا! اين صداي گربه‌هاي آسمونه كه دارن برات گريه مي‌كنن» يك لحظه خيالم راحت شد كه لازم نيست بيدار شوم و بعد يك‌هو(!) تعجب همه وجودم را پر كرد و با خود گفتم: «هان؟ چي شد؟ گربه‌هاي آسمون؟!؟» و با لبخندي شگفت‌زده از خواب پريدم و موبايل را ساكت كردم!
--
تا بحال تجربه‌اي اين چنين روشن از شخصيتهاي خودساخته‌ي دروني ذهن نداشتم. اينقدر اين گفتگوي كوتاه حقيقي بود كه مجابم كرد لازم به بيدار شدن نيست و گمانم اگر آن دومي كمي عقلش مي‌رسيد و به جاي «گربه‌هاي آسمون» چيز ديگري گفته بودم، الان در رختخواب گرم و نرمم آرميده بودم!

Sunday, October 7, 2007

هم‌جـنس‌گرايي

اگر آقاي رئيس جمهور هم مثل من از وسايل نقليه‌ي عمومي براي رفت و آمدهاشون استفاده مي‌كردند، حتما مي‌دانستند كه در ايران هم تا دلتان بخواهد هـم‌جـنس‌گرا داريم از همه نوعش، هم عادي و هم دوگانه‌سوز!
توي اتوبوس يا بدتر از اون، توي مترو قشنگ يك گوشه مثل بچه‌ي آدم ايستادي و يكي از اون ميله‌ها رو محكم چسبيدي كه يهويي ازت نگيرنش! مي‌بيني جناب همشهري مياد و اگر احساس كنه ميله‌اي كه تو گرفتي خوشگلتر از ميله‌ي ديگرانه، مياد خودش رو مي‌چسبونه بهت! حالا از اين ور نشد، از اون ور، از اون ور نشد از اين ور؛ به گونه‌اي كه كاملا شيرفهم مي‌شوي «آقاجان! گل پشت و رو نداره»! مهم اون دوستي و موانستي كه شكل ميگيره! هر چي هم خودت رو مي‌كشي اونور تر كه ناظر سوم به چشم ديو مكار نگاهت نكنه، فايده نداره، همشهري دل داده و قلوه را طلبكار است. و اين داستاني است كه هر روزه تكرار مي‌شود...
--
يك داستانك داشتيم شب بيست و سوم رمضان كه نمي‌دونم چجوري بنويسمش كه هم بي‌مزه نشه و هم بي‌خودي هيجان‌انگيز ننمايه!

Sunday, September 30, 2007

توچال

شب جمعه با دو تا از بچه‌ها رفتيم توچال. جاتون خالي خيلي هوا سرد بود و رسما دندونك مي‌زديم ولي خب حال داد. يكي از دوستان را ايستگاه سه جا گذاشتيم و دو نفري تا ايستگاه پنج پيش رفتيم. خسته كننده بود -آنقدري كه تا همين الان، حس و جان نوشتن اين چند خط مختصر را نداشتم- ولي حسابي مزه داد. بايد تجربه‌اش كرده باشيد، خستگي خوشايند و راضي كننده، حس خوبي است. به محض ورود به ايستگاه، جمعي از كوهنوردان خوش اشتها كه آتش‌شان هم آماده كرده بودند به دنبالمان افتادند -فكر بد نكنيد به اين سرعت! ادامه دارد- و با جوجه كباب داغ پذيرايي‌مان كردند. آي چسبيد تو اون سرما! بعدش هم از آتش‌شان سوء استفاده كرديم و هم خود را گرم كرديم و هم تن ماهي‌مان را! سير و پر شديم و پايين آمديم. يك شب ديگر هم متفاوت از اهل خواب گذرانديم.
براي كوهنوردي شبي رويايي بود. ماه بدر پر نور تمام مسير را روشن كرده بود و كوهستان خلوت خلوت و بهتر بگويم خالي. كوه آن شب از آن خودمان بود. فقط كاش لباس گرم برده بوديم و كيسه خواب كه سرما و خستگي دمارمان درآورد! آنقدر كه در ايستگاه سه يك ساعتي بر روي موزاييك سرد خوابم برد!
اولين بار بود كه به ايستگاه پنج مي‌رسيدم. حس خوبي بود و حس بهتر آنكه مي‌دانم تا ايستگاه هفت و قله‌ي توچال، راه زيادي نمانده.

Thursday, September 27, 2007

ترسها

ديشب فيلم Mystic River رو ديدم. فيلم خوش ساخت و دلنشيني بود با بازي فوق العاده‌ي شان پن. گمانم اين بازي حسي، بهترين بازي حسي بود كه از يك هنرپيشه‌ي مرد هاليوودي ديدم. ولي آنچه بيش از همه جذبم كرد، درونمايه‌ي تكراري داستان بود: «ترسها و شكستهاي كودكي، تا آخر عمر رهايمان نخواهد كرد». نمي‌دانم فيلم را ديديد يا نه ولي مي‌خواهم بخشي از داستان را بازگو كنم. پسر بچه‌اي در دوران كودكي مورد تعرض دو پدوفايل قرار مي‌گيرد و اين ضربه‌ روحي ناشي از اين حادثه تا آخر عمر رهايش نمي‌كند. از او شخصي افسرده و به شدت درونگرا مي‌سازد كه سرخوردگي ناشي از آن واقعه‌ي دور بر سرش مي‌ماند. البته جريان فيلم چيز ديگري است ولي از من اگر مي‌پرسيد محور اصلي داستان را همين مي‌دانم. بماند.
در برخورد با جامعه، تجربياتي كه از روابط دور و نزديكم با مردم داشتم به درستي اين اصل روانشناسي ايمان پيدا كردم. مردي كه در كودكي او را از لولو ترسانده بودند و اين ترس به گونه‌اي غريب در وجودش باقي ماند و قدرت ريسك و ورود به هرگونه وادي كه از آن شناخت كامل نداشت را گرفته بود. دختري كه تولدش مصادف با فوت عزيزي بود و كسي شوم خوانده بودش و اين تعريف شوم بودن به انتظاري از خود تبديل شده بود، ساده بگويم خودش را شوم مي‌ديد. هاها! خانم يارين! مادرش در نوزده سالگي بيوه شده بود و همه عمر بيوه مانده بود و اين ترس از بيوگي در وجود دخترك شديدا ريشه دوانده بود، ترس از ترشيدن و بي‌مرد ماندن، اين بود كه به اين سرعت پيشنهاد ازدواج كسي ديگر را پذيرفت و حتي دست دست هم نكرد كه آشنايي صورت بگيرد و... فورا پاي سفره عقد نشست. و هزاران مثال ديگر كه با نگاهي ساده به دور و برمان كشفشان مي‌كنيم. نمي‌خواهيم زياد در اين بحث ريز شوم.
از دوش تا به حال در اين انديشه‌ام كه ترسهاي كودكي من چيست؟ براي من و خانواده‌ام خدا را شكر هيچ اتفاق بدي نيافتاده كه تاثيري چنين شديد بر لوح وجودم بگذارد ليك من تنها بُعدي از وجود خود را مي‌بينم. در آن ابعاد ديگر چه گذشته و چه مي‌گذرد نمي‌دانم! به اين مي‌انديشم كه اگر بتوانيم سرخوردگيهاي ريز و درشت كودكي خويش را بيابيم، شايد بتوانيم بسياري از باگهاي شخصيتي خويش را بپوشانيم. به خودتان بيانديشيد، ببينيد چيزي گيرتان مي‌آيد؟
--
پ.ن
بي شرح و توضيح اضافه، از تمامي شما دوستان عزيزم سپاسگزارم.

Sunday, September 23, 2007

ضد حال

اين نوشته از آن جمعه شب گذشته است...
-
پشت در ماندم. كليدي كه هميشه در جيب كيفم بود، باز هم در جيب كيفم بود و به كوله‌اي كه با آن بيرون زده بودم، نيامده بود. خانه و خاندان همه جايي به مهماني جمع بودند درست آن سوي شهر. يك ساعت و نيم تا آنجا مي‌رسيدم و يك ساعت اگر مي‌ماندم، باز دست كم يك ساعتي مي‌بايست در راه بازگشت باشم؛ به منطق من جور نبود سه ساعت در راه بودن براي يك ساعت  و تهش يك ساعت و نيم. آواره‌ي خيابان شدم تا كي اهل خانه برگردند.
روزه‌ي بي‌نمازم را چگونه افطار كنم؟ معده فرمان به خوردن مي‌دهد و دل هيچ نمي‌خواهد. معده را ارجح دانستم كه اين روزها ديوانه‌اي است گردن بريده، به سراغ حليمي معروف محله‌مان رفتم، تمام شده بود. باز هم حليم و حليمي بود، آش رشته و سوپ و انواع و اقسام خوراكيهاي ديگر هم بود ولي در ذوقم خورده بود، دل حاكم شد و راي منفي خويش به كرسي نشاند. به ياد فاطمي افتادم و تعريفش از چيزبرگري سر كويمان، افطار با فست فود! پاكشان تا دم در مغازه‌شان رفتم و تا بويش به شامه‌ام رسيد، رو برگرداندم. ميلش نيست. خيابان را گز كردم و چشم بر ويترين انبوه خوراكپزيهاي پرمشتري، بلكه دل هوسي كند؛ هيچ، هيچ. انگار خوردن را كريه بداند! آب خوش يافتم و اعتصاب يك روزه چنين شكستم. كمي ديگر قدم زدم تا به نان فانتزي فروشي رسيدم، اين پا آن پا كردم و به هواي پيراشكي شكلاتي هميشه محبوب داخل شدم. همه سرد بود. نانوا محبت كرد و يك دانه برايم گرم كرد تا دلم به دست آرد، خوشحال شدم ولي اين، آني نبود كه مي‌بايد؛ گرم بود ولي بيات بيات. براي حفظ سلامت معده -و اين روزها لطيفه‌اي شده- خوردمش و دوري ديگر در خيابان. گور پدر دل، رفتم تا به زور هم شده، نان و كبابي بزنم، سفارش كه دادم مغاره دار نگاهي‌ام انداخت و پرسيد: «مي‌بري ديگه؟» گفتم: «نه! مي‌خورم.» گفت: «شرمنده، امشب سرويس ندارم» و نگاهمان كه بر ميزهاي جمع شده به تفاهم رسيد. از كبابي بيرون زدم و گور پدر دل را به معده بخشيدم و از خير خوردن گدشتم كه امشب شب ضدحال خوردن است.
شارژ پلير هم تمام شده بود. به خلاف هميشه، هيچ كتاب و داستاني هم براي خواندن همراهم نبود. روزنامه فروشيها هم بسته بودند. خدايا چه كنم؟ خيابان را چندباره گز كردم، پارك نشين شدم، در مجتمع تجاري فلان كه معروفترين پاتوق منطقه‌مان است، ول گشتم و باز هم پارك. دلم هيچ نخواست، چشمم هيچ نگرفت. لعنت به اين حال، لعنت به اين بي‌حوصلگي كه چون سياهچاله، همه چيزم به درون بلعيده و سيرايي ندارد. كه مرا به اين روز انداخت؟ هماني كه اشك مي‌ريخت و مي‌گفت طاقت يك لحظه دوريت را ندارم، تاب ذره‌اي ناراحتي‌ات را ندارم. كاش نفرين كردن مي‌دانستم...
جمعه شب هميشه بد بوده و دلگير، اين يكي در رمضان و دردم از آمدن خزان. همه آنچه مي‌دانستم از انسان و روانش به كار بستم، آنچه بارها و بارها به كمكشان دست و دل ديگران گرفتم و از نكبت افسردگي و غم بيرونشان كشيدم، همه‌ي هنري كه به خرج دادم تا آن دخترك افسرده و غمگين كه جز مرگ به هيچ نمي‌انديشيد و انگيزه و هدفش همه مرده بود، بلند كنم و از او كسي سازم و به اوجي كه باورش نبود برسانمش تا پشت پايم زند و برود پي خوشي خويش، هر فني كه مي‌دانستم به خود زدم ليك كارگر نمي‌افتد، در كار خويش مانده‌ام. ظاهرم به لبخند و لودگي بيارايم، خود را كه گول نمي‌توانم زد؛ نوميد و بي‌انگيزه.
آن من كه درون نشسته، يك دم دل به دعا بسته كه اي كاش اين خزان، خزان عمرم باشد...
--
امروز نخستين روز خزان است. بچه كه بوديم حال و هواي كيف و كتاب و كلاس و همكلاسي خرمان مي‌كرد و يك هفته‌اي خوشحال بوديم و بعد مي‌فهميديم چه كلاهي به سرمان رفته و گرماي بي دغدغه‌ي تابستان چه مفت از دست داديم. سوز پاييز كه مي‌آيد، استخوانم مي‌لرزد. من بدين فصل تعلقي ندارم. من سبز و بهاري‌ام، مي‌دانم كه مرگ من بدين جاست.
دخترك... او خزان بود.

Sunday, September 16, 2007

تأهل

پيش نويس:
اين پست را دو هفته پيش مي‌خواستم بنويسم ولي اينقدر حالم افتضاح بود كه ماند!
-
قراردادهايمان را كه آماده كردند و براي امضا آوردند، مرتبه اول همكار گيجمان نام پدرم را "تهران" تايپ كرده بود و مرتبه‌ي دوم اشتباهي جالبتر به اين شكل مرتكب شده بود:





صفا كه خوب از حال و روزم خبر داشت و هر كاري مي‌كرد كه از اين حال به درآيم، اينقدر خنديد و سر به سرم گذاشت كه نگو: «هي، پژ! راستش رو بگو! تو مجردي يا زن داري؟ اينجا كه زده مجرد ولي يواشكي متاهل هم علامت زده‌ها! خانوم مانوم يواشكي صفا مي‌كني‌ها؟!» و تا مي‌كشيد انواع و اقسام تيكه‌ها و شيطنتهايش را سرم خالي كرد بلكه خنده‌اي كنم. لبم به زهرخندي باز شد و رضايت داد كه دست بردارد. قرار شد قرارداد را امضا كنم و اشتباه اصلاح شود ولي همان گونه ماند!
--
پي‌نوشت:
در اين چند وقته بودند كساني كه صميمانه تلاش كردند به هر ترتيب ممكن از آن حال افتضاح به درم آرند. از آبجي كوچيكه‌ي مهربانم گرفته تا دوست و همكار و دوستان مجازي كه از همه سپاسگزارم. دردي است مي‌بيني ديگران اينچنين به فكرت هستند و دلخوش كه غم از چهره‌ات بزدايند و ليك توانت حتي به زدن لبخندي به آرامش نيست.

Friday, September 14, 2007

پت و مت

چهارشنبه بود. ديديم برنامه‌ي محترم آيزا سرور -كه شديدا از آن بدمان مي‌آيد- تمامي اكسسها را به اينترنت بسته. با اسد تماس گرفتيم كه «آقا مديرعامل اينترنت مي‌خواد و آيزا دست گذاشته بيخ گلوش!». گذرواژه را لو داد و گفت «بريد روي سرور، تقويم برنامه رو ببينيد اشتباها امروز رو پنجشنبه يا جمعه نگرفته باشه» -در اين دو روز اينترنت بي اينترنته!- به سرور ريموت شدم ولي هر چي گشتم نتونستم برنامه‌ي آيزا سرور رو پيدا كنم. هيچ جا نبود، نه توي پروگرم فايلز و نه حتي توي برنامه‌هاي نصب شده‌ي سيستم. اين بود كه زنگ زدم به سيد و براي اينكه ضايع نشم كه نتونستم برنامه رو پيدا كنم، گفتم «من با آيزا كار نكردم، بيا و ببين مي‌توني درستش كني» در همين حين كه داشت مي‌آمد بالا، يادم افتاد كه سرور اينترنتمون از سرور شبكه‌مون مجزاست و اشتباهي ريموت شدم! فوري لاگ آف كردم و رفتم توي اون يكي و آيزا رو باز كردم ببينم كي به كيه. سيد آمد و باز براي مسكوت گذاشتن سوتي، فوري جايم را به او دادم كه من نمي‌دونم اين رو چكارش كنم! نگاهي به برنامه كرد و بعد از كمي اين ور و آن ور كردن، نگاهي به تاريخ ويندوز انداخت كه پنجشنبه‌اي در آگوست را نشان مي‌داد. گفتم «ولي الان كه سپتامبر» و در حالي كه به سررسيد وارونه‌ام بر روي ميز سرك كشيدم، به موبايلش نگاه كرد و گفت «آره، 21 سپتامبره» و من هم از روي سررسيد تاييدش كردم كه همان 21 سپتامبر است.
به اين خيال كه مشكل بر طرف شده، اينترنت را چك كرديم و ديديم نخير، خبري نيست! با هم به اين نتيجه رسيديم كه شايد بايد سرور ريست شود تا برنامه تاريخ جديد را بخواند و باقي قضايا. پنج دقيقه‌اي گذشت و هنگامي كه سرور و برنامه‌هايش به طور كامل لود شد، از نو امتحان كرديم و باز هم خبري نبود. حيران برنامه را زير و رو كرديم كه مشكل از كجاست. چون به جايي نرسيديم، آمديم و كليه‌ي دسترسي‌ها را آزاد كرديم و ديديم مشكل برطرف شد! بعد دسترسي جمعه‌ها را قطع كرديم و ناگهان اينترنت قطع شد. دقيقه‌اي گذشت تا به تاريخ روز شك كنيم! آن روز چهارشنبه 12 سپتامبر بود نه 21 ام كه جمعه باشد و هر دو ضمن مراجعه‌ي مجدد به موبايل و سررسيد به ميزان گيجي ابتداي صبح خويش پي برديم!
خنديديم ولي صدايش را درنياورديم؛ گرچه خود را به حق شايسته‌ي لقب شريف «پت و مت» دانستيم.

Monday, September 10, 2007

تلفن

- ببخشيد آقا، منزل آقاي ممتازبخش؟ ممتاز بخشي؟؟
- نخير خانم، اين شماره واگذار شده.
- من از دندانپزشكي تماس مي‌گيرم؛ شماره واگذار شده يا به كل از اونجا رفتن؟
- كلاً از اينجا رفتن.
- (با حالتي عصبي) خدا رو شكر!
- (با خنده‌اي ناخواسته) تبريك مي‌گم!
- جداً هم تبريك داره! به هر حال ببخشيد مزاحم شدم...
---
پ.ن.
تازه الان متوجه شدم كه پست پيشين، صدمين پست اين سراي مجازي‌ام بوده!

Sunday, September 9, 2007

روزنگار

آنفولانزا و معده درد شديد عصبي اين چند روزه‌ام را پر درد كرده بود. خبري گرفتم كه شوكي عصبي‌ام از آن بود «خانم يارين ازدواج كرد!» به همين سرعت! ديشب براي اينكه بتوانم بخوابم مشتي قرص وارد معده‌ي پر دردم كردم و آخر هم تا صبح نيمه بيدار بودم. غصه دار شدم ليك مي‌گمانم خيرش در همين بود. شاه‌داماد از دوستان دورم است و انساني به غايت نيك. مي‌دانم خانم يارين ديگر به اين سرا سر نخواهد زد ليك از صميم قلب برايشان سعادت و خوشبختي آرزو مي‌كنم. فقط اي كاشم مي‌ماند كه انبوه خاطرات خوشي كه داشتيم را تباه نكند.
سياه و بي‌اميد و بي‌انگيزه‌ام. براي اولين بار در عمرم ماندم كه چه كنم! شما بگوييد، چه كنم؟

Thursday, September 6, 2007

آسانسور

از جايي شنيدستم كه شهرداري در فكر اين است كه پله‌هاي رابط خيابان وليعصر و يوسف آباد را به تدبيري و جهت رفاه حال مردم به آسانسور تبديل كند. داستان از اين قرار است كه شهرداري مي‌انديشد اگر بيايد و راه پله‌هاي مذكور را به ساختمان تجاري تغيير كاربري دهد و برايش آسانسور نصب كند و صاحبان ملك جديد را ملزم به عمومي نگاه داشتن آسانسورهاي مذكور نمايد، مشكل حل خواهد شد.
آگاهان بي خبرند كه مغازه‌هاي مذكور شبانه روزي خواهد بود يا خير كه اگر نباشد آنگاه پياده مردمان تنها حق خواهند داشت طي ساعات روز از اين خيابان به آن خيابان بروند و شبها اين حركت غيرمجاز و غيرممكن خواهد بود مگر با ژان گولر و بندبازي و ماموريت غيرممكن چهار و پنج و الا آخر.

پ.ن
وقتي همه جاي بدنت به درد باشد و ناخواسته خموده بنشسته باشي، بهتر از اين نتواني نگارش!

Friday, August 31, 2007

!


اين رو كه ديدم، چشمام چهارتا شد! هر چي فكر كردم نتونستم عنواني براش انتخاب كنم! بچه‌هاي اين دوره زمونه... استغفرالله!

حيراني

آگاه شدم غلفت خود را ديدم ... بيدار شدم به خواب ديدم خود را
دو ماهه كه دارم تلاش مي‌كنم خودم رو جمع و جور كنم. خودم رو مشغول كنم و زندگي رو از دريچه‌اي جديد ببينم. توي اين دو ماه خيلي عوض شدم. خيلي فرقها كردم. ناخواسته به سمت و سوي اخلاقياتي راحتتر و بجوشتر متمايل شدم و اينقدر اين قضيه شديد و غريب بوده كه مرج به رويم زد: «پژ، توي اين يك ماهي كه نديمت خيلي عوض شدي... يعني اينقدر عوض شدي كه نتونستم بهت نگم!» مرج مهربان بود و گفت اين تغيير به سوي بهي بوده و نه بدي، ليك خود حيرانم كه اين نودميده كيست در پژمرده پژ حلول كرده؟
با تمام قوايم در حال مبارزه با آن وجود قديمي‌ام؛ آني كه غم سراپايش گرفته و شادي‌اش تمام به ماتم مات‌مانده‌اش است. اويي كه مي‌خواهد در گذشته باشد و همچنان اميدوار به بازوي نحيف كه مشكلات را خواهد كشت و زندگي‌شان را خواهد ساخت. اويي كه هنوز باور نكرده آن چنان جفا و بي‌مهري را. آني كه هنوز پدري است كه با ذره ذره وجودش، دل به مهر دختركش دارد. آني كه نادان است. آني كه نفهم است. آني كه مهربان است. آني كه در سينه دلي دارد. آني كه هست. آني كه اين چنين پوچ نيست. با او مي‌جنگم و مي‌دانم به خطايم ليك آخرين راه من است. از سر صبح تا به نيمه‌هاي شب خود را به كاري سخت و پرهمهمه سركوب كرده‌ام كه يادش نكنم. كه مجالش ندهم. كه خفه‌اش كنم. «خدايا... مرا چه كردي؟ گناهم چه بود كه عقوبتم چنيني»
باز تا سر مي‌كشم، تا به آينه نگاه مي‌كنم، تا مي‌خندم، تا مي‌گريم، تا خودم مي‌مانم و خود مي‌شوم...
مرد را دردي اگر باشد خوش است ... درد بي دردي علاجش آتش است
-
مرج دوباره ويران شد. اين بار از سوي خانواده‌اش. دختري را كه به چشم مي‌ديدم چگونه دوستش دارد، نامناسب خوانده‌اند و يا ما و يا او. مرج بيچاره سه شب مهمان بيمارستان بود و كسي خبرم نكرد. يك هفته بعدترش فهميدم. غصه‌ام شد. به دل ريختم. صدايم در نيامد.
مي‌گفت دخترك مي‌گويد هستم و تا آخر خط خواهم ماند، هرچه مي‌خواهد بشود، دوستت دارم و باكي از مشكلاتم نيست. من نمي‌برم. مرج را گفتم مكن اين كار را، مرو راهي كه من رفتم، مكن كاري كه من كردم كه شاهد زنده‌ام در مقابلت، از جماعت نسوان انتظار وفاي به عهدت نباشد، حرفشان را بيش از حرف مپندار، قولشان را جدي نگير كه وقتي سختشان شود، همه را به بهانه‌اي كوچك مي‌فروشند و مگر كمت نبود سه شب بيمارستان؟ همه را مي‌فروشند و عجب كه در مخيله‌شان آنچنان براهين و دلايلي بر درستي عملشان نازل مي‌شود كه خداي باريتعالي نيز باري نخواهد توانست در اين بناي لرزه ناخيز، ضربه‌اي بنوازد. عقل زن را عقل مخوان، عقلش نيز برده‌ي احساس است.
مكن برادر من، مكن!
-
در اين چند وقته كه از پيش‌شان رفتم، هر يك به سويي گرفتار شده‌اند؛ مرج كه بي‌اندازه منتظر دعوت مجلس نامزدي‌اش بودم كه چنان شد. سيد هم با موتورش تصادف كرد و سه شب مهمان بازداشتگاه. بارها گفتمش سيدجان، بيا برو گواهينامه‌ات را بگير، تو كه همه كارهايش را كردي، فقط مانده امتحان عملي، فردا صبح دو ساعت برو شهرك آزمايش و كار را تمام كن، كارهايت با من، جواب كارت هم خودم مي‌دهم، برو كارت را درست كن، خداي ناكرده برايت شر مي‌شود ها! هيچ گوش نگرفت. دو هفته پيش در خيابان با خانمي بچه به بغل برخورد مي‌كند، بدون گواهينامه. خانم يك شب به كما مي‌رود و سيد محجوب و آرام ما، سه شب را در بازداشتگاه، در كنار بزهكاران و ناكساني كه افتخارشان به تعداد خلافهايشان است، سر مي‌كند.
بي‌تعارف بگويم كه به كل از همه موتورسواران بدم مي‌آيد و در خيابان از برابر هر ماشيني و با هر سرعتي كه باشد، عبور مي‌كنم ليك اگر موتوري ببينم، مظلومانه مي‌ايستم و راه را به آنان مي‌دهم. سيد را ملامت مي‌كنم كه سزاوارش است ليك شما كه نمي‌دانيد چه جوان نيك و نازنيني است، چقدر سر به زير و چقدر امين، نمونه‌اي از مومنان واقعي؛ به خدا حيف است درگير چنين مشكلاتي شود، خطاكار است اما كاش بشود برايش ارفاقي قائل شد.
اين است مقابله‌ي دل و داد!
سوزنده اينجاست كه سيد به خاطر كار دفتر و تعهدي كه احساس مي‌كرد از مرخصي‌اش استفاده نمي‌كرد و آن وقت حاجي و ديگر مسئولين، وقتي اين اتفاق افتاد، هيچ به روي مباركشان هم نياوردند. فورا كسي را موقت بر جاي خالي‌اش نشاندند تا نبودش احساس نشود.
باز هم بسيار دير خبرم كردند كه خبر رسان خود درگير بيمارستان بود.
-
خبرها پاياني ندارد: حاجي و جناب مترجم عازم سفر خارجه‌اند. سفري كه من مي‌دانم به كجاست و به چه مناسبت و باز من مي‌دانم اعتبارش چيست و بهايش چقدر است. وقتي دست و پا مي‌زني كه خود را عالم و انديشمند نشان دهي و در داخل كسي كشفت نمي‌كند، خب روي به اينترنت و آن سوي آبها مي‌زني و يكي از اين موسسات پيدا مي‌شود و براي سميناري دو روزه كه با هزينه‌ي مدعوين برگزار مي‌شود! دعوتت مي‌كند كه بروي و آنجا عقده‌ي درك نشدن در وطن را خالي كني و جيبي خالي نمايي.
ياد بگيريم كسي را نصيحت كنيم كه نصيحتمان را بخواهد!
-
اما حاجي زاده هم -منظور پسر حاجي است!- عليرغم تمام هم و غم و نفوذي كه پدرش دارد و تلاشهايي كه به خرج داد، نتوانست از سربازي معاف شود و ناخواسته پست مديريتي خويش را بوسه داد و عازم آش خورستان شد. اينجاست كه باور مي‌داريم خدمت مقدس سربازي، براي همه است، از ريز گرفته تا درشت!
-
افتاده‌ام به دور نوشتن و مهملات نگاري. واكنشي دفاعي است در برابر افسردگي كه پشت در اتاق به انتظارم نشسته تا كي شود از نوشتن فارغ شوم و سر وقتم حاضر شود. هر آهنگي كه گوش مي‌كنم غمانه‌اي به يادم مي‌آورد، هر كجا را كه جستجو مي‌كنم نشانه‌اي دلم را مي‌فشارد، امروز صبح از فراز كوهستان به تهران خيره نشستم... تك تك خيابانها تلنباري از خاطراتند، مگر تا كي مي‌توانم خود را سركوب كنم؟ بعد كه اين مخدر بي‌اثر شد، آنگاه تكليف به چيست؟
-
«صفا» آبدارچي‌مان است. جوان باكلاسي است كه در رو در بايسي دوران پيسي افتاده و تن به اين كار داده. آدم فوق‌العاده باحالي است كه بعدها بيشتر از او خواهم نوشت. تمام تلاشم را به كار بستم تا بزرگان را قانع كنم جايگاهي درخور شأن و البته تواناييهاي بسيارش بدو بدهند. روزنه‌ي اميدي باز شده ليك هنوز قطعي نيست، هنوز جا دارد تا كارش را درست كنم. پرت شدم؛ رفيق باحال و با مرامي است. سر كار كه هستم و وقتي مي‌بينم زياده از حد مشغولم يا آزادم و درگير با خود، مي‌آيد و تكه‌اي مي‌اندازد و «ايول» معروفش را مي‌گويد و سعي مي‌كند از آن پريشاني به درم آرد.
در شركت همه را «ايول» گو كرده! فقط مانده مديرعاملمان بيايد و بگويد: «ايول؟» و ما جوابش دهيم: «حلّه، ايول!»
--
روزگاري است... اگرچه... تا بوده، گويا همين بوده!


پ.ن
چند وقتي هست كه سپنتا بلاگرولينگ رو صافيده و نمي‌تونستم بعد از آپديت، پينگ كنم. چند باري كه به دوست عزيزمان رنگين‌كماني زحمت دادم و چند بار هم از آي‌اس‌پي هاي ديگر استفاده كردم ولي خب در اين آدرس ميشه خيلي راحت آدرستون رو در بلاگرولينگ پينگ كنيد. گفتم شايد شما هم مشكل مشابه داشته باشيد و در پي راه حل.

Thursday, August 30, 2007

ميم مثل مادر

فقط مي‌توانم بگويم فيلم بدي نبود و بي شك خيلي بيش از اينها مي‌توانست باشد. حداقل به نظر من كه اصلا و ابدا در حد و اندازه‌ي تعريف و تمجيدهايي كه از آن مي‌شد، نبود.
--
عادت دارم به دير ديدن فيلمها!

Wednesday, August 29, 2007

منجي

به وجود منجي اعتقاد دارم. به هر نامي كه باشد فرقي نمي‌كند؛ مهدي، سوشيانس، عيسي، خضر، بودا و... ولي هميشه اين سئوال در گوشه‌ي ذهنم هست، سئوالي كه اي كاش كسي جوابش دهد: چرا به منجي اعتقاد داريم؟

Thursday, August 23, 2007

مشغوليت

خيلي وقته كه به دلخواهم هيچ ننوشتم. خيلي وقته كه اصلا چيزي ننوشتم. هر روزه انبوهي سوژه مي‌يابم و ليك وقتي براي ثبتشان نيست. مي‌ماند و از ياد مي‌رود يا تاريخ مصرفش منقضي مي‌شود. بيش از هر زمان ديگري در عمرم مشغول و پرمشغله‌ام. گويي از زندگي به كار پناه برده باشم، كار مي‌كنم كه زندگي از ياد ببرم! نتيجه چه خواهد بود؟ حتي خدا هم نمي‌داند!
تنها تفريحم شده كوهستان با دوستان و خواندن نوشته‌هاي دوستان در گوگلستان (همان گوگل ريدر خودمان!). كاش مي‌شد از آن طريق كامنت هم گذاشت. هم اينكه نويسنده بداند مطلبش خوانده شده -كه خوش مي‌دانيد لذتي است- و هم كرمي است كه به جان آدمي مي‌افتد آنگاه كه حرفي براي گفتن و نكته‌اي براي افزودن دارد ليك دستش كوتاه!
روزمر‌ه‌هايم سر به فلك كشيده. خبرهاي گونه‌گونم فراوان است. دعا كنيد وقت براي نوشتن نيابم كه بعيد نيست انبوهي مهملات و لاطائلات از زمين و زمان بر مرورگرتان ظاهر سازم؛ آنهم بدون اجي مجي لاترجي!
--
از سر كار بلاگيدن هم حاليدني دارد!

Thursday, August 16, 2007

بدشگون

استعلام قيمتي به شركت فلاني فكس كرديم با هزاران زحمت؛ هر بار كه شماره تلفن/ فكسشان را مي‌گرفتيم، پس از فشردن هفتمين رقم، ارتباط برقرار مي‌شد و هر بار از يك شركت گوشي را برمي‌داشتند (عجيب اينكه هميشه هم شركت مي‌افتاد نه منزل مسكوني و...!) تا بلاخره شماره را گرفتيم و فكس ارسال شد.
چند ساعت بعد براي ارسال جواب فكس تماس گرفتند و صفحه‌ي اول تا عنوان نامه پرينت گرفته شده بود كه فيوز پيش از كنتور ورودي برق ساختمان پريد. پس از اتصال مجدد برق، فكسمان پيغام داد كه به دليل مشكل به وجود آمده در برق دستگاه، فكسهاي موجود در حافظه پاك شده است!
ديروز تماس گرفتم با آن شركت كه فكس كذا را دوباره ارسال نمايند و مسئولش نبود. امروز صبح مجدد زنگ زدم و فكس را دوباره ارسال نمودند و اين بار تازه كاغذكش چند سانتي از كاغذ را درون كشيده بود كه به كل برق منطقه رفت!
حال در گرماي خاموشي كولر گازي پشت ميز سوت و كورم نشستم و در انديشه‌ي آن فكس بدشگون، بر روي كاغذ يادداشتي، اين مطلب را دست نويس مي‌كنم.
--
گويند عدو سبب خير مي‌شود به خواست خدا و راست است! اگر به لطف شگون آن فكس نبود، هيچ فرصتي براي نوشتن نمي‌يافتم!

Friday, August 10, 2007

ونك

حدود ساعت ده شب بود و داشتم به خانه برمي‌گشتم. قدم زنان وارد ميدان ونك شدم كه ديدم دو دختر حدودا بيست و شش، هفت ساله در حالي كه روسريهاي از سر افتاده‌شان را درست مي‌كردند به شتاب به سمت شمال آمدند و هنگامي كه از عرض خيابان رد شدند سرگرداندند و فرياد زدند: «وحشيها، بوق! كشها! بوقيدين! به مملكت» و رفتند. جلوتر گشت ارشاد ايستاده بود و آقايان و خانمهاي مهرورز! دستور مي‌دادند كه: «برين، اينجا جمع نشين...» و زمزمه‌هاي مردم كه: «دمشون گرم! حال كردم!» از كنار دو آقاي مهرورز كوچك (!) اندام كه مي‌گذشتم، شنيدم: «مّمد، نمي‌بايست كم بياري. دستاش رو اينجوري مي‌گرفتي، پرتش مي‌كردي توي ماشين!» خسته‌تر از آن بودم كه تكه‌ي بر سر زبان آمده‌ام را بپرانم: «نه آقا! نميشه كه! نامحرمه! گناه كبيره است!»

Monday, July 30, 2007

زوركي

هر چي زور مي‌زنم يه چيزي واسه نوشتن پيدا كنم هيچي گيرم نمياد! مي‌ترسم يه چيزي بنويسم و بابا بفهمه و انگ بزنه بهم كه «كار زوركي بهتر از اين نميشه!»

پ.ن
اين فيلم butterfly effect بدجوري ذهنم رو درگير خودش كرده. حتما ببينيدش. خيلي حرفها براي گفتن داره. به همين سن و سالي كه دارم، بارها و بارها نمونه‌هاي مختلفش رو تجربه كردم. اصلا بگذاريد يه اعترافي كنم: هر كي ميخواد بهم بخنده، بخنده! ولي من به راستي ايمان دارم كه بال زدن پروانه‌اي در آمريكاي جنوبي مي‌تونه موجب گردبادي در اروپا يا هر جاي ديگه‌ي دنيا بشه!

Wednesday, July 25, 2007

ایران چک

(با دو روز تاخیر!)
پیش بچه های امور مالی نشسته بودیم و بازی ایران و کره را از رادیو گوش می کردیم. بین دو نیمه اخبار اعلام کرد که «از فردا ایران چکهای دویست هزار تومانی وارد بازار خواهد شد». دوست حسابدارمان نیشخندی زد و گفت:
«خودشان هم از مملکت خودشان خبر ندارند! حداقل ده روز است که من از ایران چک دویست هزارتومانی استفاده می کنم!»

Saturday, July 21, 2007

درس اخلاق

همكاري داريم كه پسر فوق‌العاده ساكت، آرام، مودب و وارسته‌اي است؛ مومن است و ايمانش در عملش نيز نمايان است. براي مثال اگر آهنگي ايراني را از شبكه دانلود كنيم و به او بدهيم، اول مي‌پرسد كه در بازار ايران منتشر شده يا نه. جواب هر چه باشد تشكر مي‌كند و آهنگ را گوش مي‌كند. چه از آن خوشش بيايد و چه نه، اگر آهنگ در بازار منتشر شده باشد، مي‌رود و كاست يا سي‌دي آن را مي‌خرد و آن را به كسي هديه مي‌دهد. مي‌پرسيم چرا اين كار رو مي‌كني؟ تو كه آهنگ را داري ديگر چرا برايش پول مي‌دهي؟ و جواب مي‌دهد كه اولا براي رعايت حق كپي رايت و ثانيا براي آنكه صاحب اثر راضي باشد. اگر هم منتشر نشده باشد، كه فعلا هيچ ولي اگر روزي منتشر شود مي‌رود و يك نسخه‌اش را براي حلال بودي كارش خريداري مي‌كند.
--
قضيه شايد كمي مسخره به نظر آيد و خنده‌دار، ولي برايم درس اخلاقي است. گرچه خودم هيچگاه چنين نخواهم كرد ولي همين كه بدانم در اين روزگار كثيف، هنوز هم آدمهايي هستند كه چنين حلال و حرام را حرمت مي‌نهند، خوشحال مي‌شوم.

Friday, July 20, 2007

بلاگرولينگ

چند روزي هست كه بلاگرولينگ هم به جمع فيل شده‌ها پيوسته و سرگردانم كرده. از وبلاگ خواني وامانده‌ام شديد و آدرسهايي كه در حافظه‌ام مانده را تك به تك چك مي‌كنم بلكه نونوشته‌اي يابم. كاش دست از سر اين بلاگرولينگ بردارند كه واقعا معتادمان كرده.
ديروز دست به دامن گوگل ريدر شدم ولي پس از وارد شدن، با تعجب متوجه شدم كه اين لينكها، لينكهاي من نيست. نگاه كردم و ديدم كه به كل اين حساب، از آن كس ديگري است. خارج شدم و دوباره وارد شدم و اين بار سر از حساب يكي ديگر از ايرانيان درآوردم. در كل پنج تا حساب مختلف برام باز شد كه همگي هم ايراني بودند -با توجه به لينكهايشان- ولي حساب خودم باز نشد! امروز اما مشكلي نبود.
ديشب فيلم Butterfly effect رو تماشا كردم. فوق العاده بود. پريشب هم فيلم Frailty رو ديدم. كه اون هم ديدني بود. دو سه روز پيش هم بلاخره آلبوم محسن نامجو دستم اومد. آره خب، خيلي از دنيا عقبم! ترنجش فوق‌العاده است و بيابان را سراسر مه گرفته غوغا! به اين كلمه‌ي غوغا حساس شدم و فوري ياد مكس و غوغاسالارها مي‌افتم!
--
پراكنده نويسي اصولا ته نداره!

Wednesday, July 18, 2007

رستم

خاله جان پدرم به اتكاي حرفهاي مرحوم مادر شوهرش، تعريف مي‌كرد كه...
اون زمونا مثه حالا نبود ننه كه بچه كه به دنيا بياد برن و براش شناسنامه بگيرن. حالا توي تهران، آقام چون درس خونده و ارتشي بود، خودش ميرفت و به تاريخ تولدمون شناسنامه مي‌گرفت ولي توي روستاي رستم آقا اينا، مامور سجل هر دو سال يه بار ميرفته و واسه تموم بچه‌هايي كه تو اين مدت به دنيا اومده بودن شناسنامه ميداده. براي همين ميديدي توي يه روستا پنجاه تا بچه با يه تاريخ تولد وجود داشت ولي يكي شون دو سال از اون يكي بزرگتر بود!
همين رستم آقا، مادر مرحومش تعريف مي‌كرد كه اسمش اصلا رستم نبوده! مامور سجلي كه مياد دم در خونه شون دو سال و خورده‌ايش بوده ولي چون خيلي چاق و تپل و هيكلي بوده، هر چي به ماموره ميگن اين بچه دو ساله است قبول نمي‌كنه و ميگه: «شما دارين دروغ ميگين و اون سري كه اومده بودم اينجا، قايمش كرديد و بهم نشونش نداديد، -احتمالا به اين خيال كه ديرتر ببرنش اجباري يا چنين چيزي- اين بچه چهار پنج سالشه!» و اسمش رو توي سجلي مي‌نويسه رستم! بهش ميگن اسمش رستم نيست، يه چيز ديگه است و ميگه: «همين كه گفتم! با اين هيكلش اسمش فقط بايد رستم باشه!»
--
خاله جان سكته مغزي كرده بود و رفتيم عيادتش. خدا رو شكر ضايعه‌ي جدي بهش وارد نشده ولي خب سمت راست بدنش كمي لمسه. رستم آقا كه اومد ديدم كلي آب شده و شكسته شده. ديگه اون رستم آقاي تنومند هميشگي نيست. فهميدم نگراني و غم رستم رو هم از پا در مياره...

Tuesday, July 17, 2007

پيري

ديروز دوستي را پس از حدود سه سال ملاقات كردم:
- چطوري پژ، چقدر عوض شدي!
- خب دو سه سالي ميشه كه همديگه رو نديده بوديم.
- آره، راس ميگي... ولي ده سالي پير شدي، پژ!

Sunday, July 15, 2007

مظلوميت

جواب سه سال خوبي و كمك و مهرباني را آنچنان نكو گرفتم كه حتم كنيد، هيچكدامتان به پايم نخواهيد رسيد. پاسخ آن همه از خود گذشتگي، تحمل آن همه سختي، در به در به دنبال كار گشتن، از همه تفريحات دل كندن و به روزمرگي تن سپردن، گذشتن از همه چيز و همه كس، كنار گذاشتن تك تك دوستان و آشنايان، بگذشتن از آينده و موفقيتم، به دست فراموشي سپردن بهترين موقعيت تحصيل، رها كردن موقعيتهاي خوش زندگي... پاسخي بي‌مانند گرفتم، دست مريزادي بگوييد، در خواب هم اين همه پستي نمي‌ديدم!
پيوسته براي كمك به ديگران آماده‌ام. هر جا كسي نياز به كمكي دارد، دست بي‌منتم را به سويش دراز مي‌كنم و از جاي بلندش مي‌كنم. منتي نيست، حرفي هم نيست، اگر مي‌كنم براي دل خود است نه براي كسي و چيزي ديگر. ليك به عمرم چنين سواري به كسي نداده بودم، سه سال زندگي‌ام را از من گرفتند. نابودم كردند.
ديروز با دلي دردناك براي گفتن حرف آخر رفتم ليك زبانم بريدند و آنكه همه ادعايش عشق من بود، هيچ نگفت و حتي رخ ننمود و تازيانه خوردنم را به نظاره نشست. نمي‌دانم اين إدوست داشتن من» چه بود كه چنين ذره ذره آبم كرد، از آن اسلحه‌اي ساخت و به جانم افتاد. آنچنانم كرد كه تا سر به گور نهم، درد آن از سرم بيرون نخواهد شد.
مظلومانه هيچ نگفتم. ايستادم و همچون هميشه مودبانه گوش سپردم و بعد كه بهانه‌ام كامل شد، سر به زير انداختم و آن كوچه‌هاي آشنا را سلانه سلانه پشت سر نهادم. هيچ نمي‌خواستم مگر وفاي به آخرين عهدش. من نگفتم، حرف خودش بود و خودش چندين باره قول داد و اصرار كرد. من به جهنم، خواست من بي‌ارزش، كاش حداقل خواست خويش را نگاه مي‌داشت. آنقدر آرام برخورد كردم كه باورم نمي‌شود. دانستم كه ديگر ارزش جنگ ندارد. سر به زير انداختم و بغض خويش فرو بردم. در گلويم ماند و راه غذايم بست. يك روز پيشتر و يك روز پس از آن هنوز هيچ جز آب نخورده‌ام. العجب كه هنوز سرپايم! مي‌گويندم: «بيدي نيست كه به اين بادها بلرزد» خدا داند. تنه‌اي خشك و خالي‌ام. چيزي براي لرزيدنم نمانده.
مرغان آسمان صدايشان درآمد، چاره‌ام چه بود؟ هيچ! ديروز بر مظلوميت خويش گريستم.
-
انسان محكمي هستم و اين بلاي جانم شده. مي‌بينند هرچه هم كه كوله‌بار سختي‌هايم بيشتر مي‌شود باز كمر خم نمي‌كنم؛ پس بيشتر و بيشترش مي‌كنند. نمي‌هراسند از آن روزي كه اين كمر حتي اندكي خم شود، آنگاه زير اين همه بار، چونان از ميان مي‌شكند كه صدايش هيچگاه از اذهان پاك نگردد

Monday, July 9, 2007

هجده تير

عصباني از افت ولتاژ مداوم برق كه موجب ريست شدن كامپيوترم مي‌شود و در حالي كه انبوهي كار بر سرم ريخته، نگاهم به تقويم روميزي‌ام افتاد. «اِ.. امروز هجده تيره!»
-
اينقدر در به در و درگير غم نانيم كه ديگر فرصتي براي آرمانها و ارزشهامان نمي‌يابيم. نسل سوم شايد هيچگاه بازنده‌ي جنگ انديشه نباشد ولي در عمل، نا و تواني براي جنگيدنش نمانده!
-
چماق به دستان ديروز، كتاب به دستان امروز... كتاب به دستان ديروز، دست بسته‌گان امروز!

Thursday, July 5, 2007

تغيير نام

روزنامه‌ي اعتماد ملي در مطلب طنز صفحه‌ي هنر شماره‌ي ديروز خود (شماره‌ي 403 مورخ چهارشنبه 13 تير 1386) مطلب زيبايي را تحت عنوان «بوي خوش تغيير نام» به قلم رويا صدر چاپ كرده بود كه عينا برايتان مي‌آورم:
-
بوي خوش تغيير نام!
نمايش فيلمهاي سينمايي در تلويزيون، علاوه بر جرح و تعديلهاي معمول و پذيرفته شده (اعم از تغيير ماجراي فيلم و ديالوگها و لباس بازيگران و كاور و زاويه دوربين و غيره)، اخيرا با تغيير اساسي نام فيلمها نيز همراه شده است. چندي پيش فيلم «بوي خوش زن» با نام «بوي خوش زندگي» به نمايش درآمد و نام «بعد از ظهر سگي» به «بعد از ظهر نحس» تغيير يافت. از اين رو پيشنهاد ميشود نام برخي فيلمهاي معروف تاريخ سينما در صورت اكران به اين صورت تغيير يابد:
ويولن زن بر بام: زنبور بر فراز درخت چنار
تيغ برهنه: تيغ بدحجاب
پاپيون: جوراب مردانه
دوئل در آفتاب: حفاظت از نواميس در ملاء عام
بزرگترين نمايش روي زمين: سفر استاني
بانوي زيباي من: متعلقه
با گرگها مي‌رقصد: با گرگهاي متجاوز غارتگر مي‌جنگد
همدردي با شيطان: ستيز با اهريمن
آخرين تانگو در پاريس: آخرين حركات موزون در نظر آباد
--

Monday, July 2, 2007

مجرم

جامعه‌شناسي كيفري بيان مي‌دارد:
«جامعه‌اي كه خود جرم‌پرور است، حق مجازات مجرمين را ندارد»
-
نوروز امسال سفري به استان سيستان و بلوچستان داشتم؛ يكي از بزرگترين پايگاههاي قاچاق سوخت كشور. طي صحبتهايي كه با مردم منطقه داشتم، از كار و بارشان پرسيدم و به اين نتيجه رسيدم كه آنها به سه دسته تقسيم مي‌شوند:
1- درصد اندكي كه تحصيل‌كرده‌اند و در استخدام جايي هستند چون كارمندان، معلمان، پزشكان و ديگر.
2- نيمي از آنان به نوعي كاسب هستند از تاجر و مغازه‌دار گرفته تا دست فروش.
3- باقي عمدتا در كار قاچاق و عمدتا قاچاق سوخت به پاكستان.
البته اين را بگويم كه اين اطلاعاتي است كه من به دست آوردم و لزوما صحيح و مستند نيست. با چندتايي‌شان كه نان شب خود و خانواده‌شان را از باك اضافي تويوتايشان درمي‌آوردند، از طرح سهميه بندي بنزين گفتم و اگر چنين شود آنگاه چه كار خواهيد كرد؟ گفتند نمي‌دانيم و يكي‌شان به خنده خنده گفت: «آن وقت پمپ بنزين مي‌دزديم!» پرسيدم چرا كار ديگري نمي‌كنيد كه هم مطمئن‌تر باشد و هم دردسر برايتان ايجاد نكند؟ و همگي يك جواب دادند: «اينجا كار ديگري نيست!» و راست هم مي‌گفتند، از ديگراني هم پرسيدم و به همين نتيجه رسيدم كه دولت در اين مناطق طرحي براي اشتغال زايي ندارد چرا كه منطقه را چندان براي چنين منظوري امن نمي‌داند و از آن سو زماني كه بخش دولتي منطقه‌اي را امن نداند، بخش خصوصي هم جراتي براي سرمايه‌گزاري نخواهد داشت. نتيجه آنكه منطقه به دست قاچاقچيان -از همه نوع- مي‌افتد و قوت غالب مردم از همين راه تامين مي‌شود.
حال بنزين سهميه‌بندي شده و در اين فكرم كه آن مردمي كه هم صحبتشان بودم و شكم زن و بچه‌هاي فراوانشان را از راه فروش سوخت ارزان كشور به كشور همسايه، سير مي‌كردند، حال چه مي‌كنند؟ آنجا كه كار ديگري براي انجام نيست، گرسنه هم كه نمي‌شود ماند، دولت هم كه كمكي به ايشان نمي‌كند، پس اگر قاچاق مواد مخدر افزايش يابد و يا جرم و جنايت سر به فزوني نهد و يا سيل جمعيتي دوباره به اميد كار به سمت شهرهاي مركزي روانه شود، اينها هيچ گناهي ندارند. «جامعه‌اي كه خود جرم‌پرور است، حق مجازات مجرمين را ندارد!»

Saturday, June 30, 2007

اس ام اس

در اين كه كوته‌پيام تاثير شگرفي در فرهنگ و ارتباطات ايرانيان نهاده هيچ ترديدي نيست و در اين يكي هم كه اين فناوري، خوشمزگي و قريحه‌ي شوخ طبعي‌شان را به آسمان رسانده هم نيست. ديشب سه پيام برايم آمد كه مشكل نوظهور بنزين را دستمايه‌ي خويش قرار داده بود. به ذوق و قريحه‌ي مصرف شده در آنها توجه بفرماييد:
-
1- بنا به دستور دكتر احمدي‌نژاد: «آنهايي كه با كمبود بنزين مواجهند، سوار آن هفده ميليون الاغي بشوند كه به من راي دادند».
-
2- شده ماتم‌سرا دنياي هستي، ز بنزين و بهشتي و مهستي!
-
3- دوستت دارم قد يه بشكه بنزين، خاطرخواتم قد يه پمپ بنزين، روز تولد تو بهترينم، هديه بهت ميدم يه كارت بنزين!
-
4- نرخ جديد مهريه: 1386 ليتر بنزين ماشين؛ عندالمطالبه!
-
5- فيلمهاي در حال اکران : به خاطر 1 ليتر بنزين - من ترانه 1000 ليتر بنزين دارم - رستگاري قبل از ساعت 12 امشب - رايحه خوش بنزين - ب مثل بنزين -علي بنزيني - بنزيني ها - بازي بنزين - مرد بنزيني - پسر بنزين فروش - دو کارت با يک بنزين- بنزين فصل- مي خواهم بنزين بزنم! - ديشب بنزين زدم آيدا- سفر به پمپ بنزين- بازگشت بنزين- از ميدون تا پمپ بنزين- دزدان بنزين- سالهاي سهميه بندي.
--
هميشه شعارم اين است: «به چيزي كه مي‌توان خنديد، تنها بايد خنديد!»

Wednesday, June 27, 2007

شكلك

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در سخنراني دوشنبه شب خود در مسجد رضوي مشهد گفت: «احمدينژاد براي به دست آوردن راي جبهه خاكستري شكلك درنياورد».
--
نكته اول: حتي موجود كندذهن و خشك مغزي چون جناب صفار هرندي نيز به ماهيت حقيقي جناب رئيس جمهور پي بردند و ناخواسته بدان اذعان نمودند!
نكته دوم: «بهترين راه تخريب شخصيت، تعريف نسنجيده است».
نكته سوم: ضربالمثل گرانقدري دربارهي جناب عنتر و شكلك درآوردن در حافظهي جمعي ملت ثبت است كه متاسفانه در حال حاضر در حافظهي فردي ما پيدايش نيست! اگر در حافظهي شما موجود است، به عنوان نكتهي سوم مورد توجه قرارش دهيد!

Tuesday, June 26, 2007

خستگي

ديروز روز بسيار سنگيني بود. صبح تا ظهر سر كار، ظهر تا عصر در جاده، عصر تا شب مهمانداري، شب تا نيمه‌شب شب‌نشيني و بعد بدرقه‌ي مسافرانمان، نيمه‌شب تا صبح دوباره در جاده، صبح تا ظهر سر كار و ظهر بود كه ديگر ديدم تواني برايم نمانده، نه جسمي و نه روحي -كه اين دومي بلاي جانم است- و خسته و كوفته از سي و چند ساعت طاقت‌فرسا، آمدم خانه و پس از دو ساعتي صحبت تلفني با خانم يارين به خوابي عميق و شش‌ساعته فرو رفتم، بدون صبحانه، بدون نهار!
اما در هر خستگي لذتي هم هست، لذت ديدن برق رضايت و خوشحالي در چشمان كساني كه دوستشان داري و دوستت دارند و انبوهي تشكر كه براي همين چند ساعت، اين همه راه آمدي! اين دو روز عمر كه در كنار هميم را بايد به ياد هم باشيم، بر خاك عزيزان نشستن چه فايده دارد؟

Sunday, June 24, 2007

كوه‌نوردي

به تماشاي اخبار نشسته بودم. احساس كردم چيزي به گوشم چسبيده، دست كشيدم و تكه پوستي از آن كندم و اين گمان كه شايد خراشي برداشته و خود بي‌خبر. حواسم را به دوباره به اخبار سپردم. قطره آبي از گوشم جاري شد. دست كشيدم و تازه فهميدم داستان چيست. گوشم از شدت و حدت آفتاب تاول زده بود و بي‌اطلاع آن را تركانده بودم. كلاه نقاب دار جوابگو نيست و گوشها را پوشش نمي‌دهد، بايد براي كوه‌نوردي يك كلاه زبل‌خاني بخرم!
-
ديروز پس از هفت هشت ماه با يكي از دوستان و دو تا از دوستانش به كوهستان زديم. مسير را مي‌گويم تا آنهايي كه اهل مسيرند به ارزش كار پي ببرند: نقطه‌ي آغازمان دربند بود و صعود به شيرپلا، از آنجا دامنه‌ي كوه را به سمت مخالف سرازير شديم و از دره و دشت ميان دو قله‌ي شيرپلا و كولكچال گذشتيم و از كولكچال بالارفتيم. خط الراس را با بادهاي بي‌امانش گذرانديم و به اردوگاه كولكچال سرازير شديم و نهايتا از كولكچال پايين آمديم و نقطه‌ي پايانمان پارك جمشيديه بود! با احتساب دو-سه ساعتي كه ميان راه استراحت كرديم، برنامه‌مان ده ساعتي طول كشيد و بي‌تعارف بگويم ديگر نايي به وجودم نمانده بود!
-
تصور كنيد: در اولين روز تيرماه كه بلندترين روز سال و در زمره‌ي گرمترين روزهاست، درحالي كه از ميان دره‌اي كه وسطش رود كوچكي است مي‌گذريد و ناگاه با يخچالي طبيعي روبرو مي‌شويد كه زير شعله‌ي آفتاب، آخرين روزهاي خود را طي مي‌كنيد. از تمام رودخانه‌اي كه احتمالا در زمستان يخ زده بود، تنها هفت-هشت متري از آن باقي مانده بود. از زير آن رد شديم و با دهاني باز به بالا گرفته، قطره‌قطره‌هاي يخ را كه از سقف آب مي‌شد و مي‌چكيد، مي‌خورديم. گمانم اين طبيعي‌ترين آبي بود كه در طول زندگي‌ام خورده‌ام!
-
فرصت ندارم براي بيش نوشتن، جايتان خالي، بي‌مقدار خسته شديم و ليك بي‌مقدار لذت‌بخش بود!

Friday, June 22, 2007

نرخ روز

حتما براي شما نيز پيش آمده كه يكباره حرفي از دهانتان پريده و يا بر قلمتان (منظور همان كيبرد است!) جاري شده و ناگهان از آن خوشتان آمده باشد. امروز صبح براي يكي از دوستان كامنتي گذاشتم و ناخودآگاه جمله‌اي از ذهنم گذشت و آن را نوشتم، بعد ديدم چه بيان فرزانه‌باري است! توجه بفرماييد:
«امروزه ديگر نان به نرخ روز خوردن ملامت نيست، نصيحت است!»

Wednesday, June 20, 2007

بادبادك‌باز

دو سه سالي مي‌شد كه به شدت از كتاب خواندن وا مانده بودم. دردي بود و حسي غريبانه ليك گويي ميل به خواندن داستان و غرق شدن در فضايش از دستم رفته بود. چند وقتي است اما شروع كردم به از نو خواندن. حس خوشايندي است. آلامي است بر روزمره‌گي هر روزه‌ام.
-
هفته‌ي پيش «بادبادك‌باز» نوشته‌ي «خالد حسيني» را خواندم. دندانپزشك افغاني امريكا نشين در اولين رمان خود، زندگي مردم كشورش و سير اتفاقات و حوادث در افغانستان را آنچنان زيبا و صميمي روايت مي‌كند كه براي باري ديگر و بعد از سالها كتاب در دستم باقي ماند و چشمان خسته‌ام نتوانستند مجابش كنند كه ديگر بس است، باقي به روز ديگر.
ما و افغانها در دسته‌بنديهاي رايج، كمابيش همزبان فرض مي‌شويم و اين حقيقت كه هر دو از يك قوم واحديم و پيوند تاريخي و فرهنگي فراوانمان، براي من فارسي زبان حسي از همزادپنداري غريبانه را رقم زد. حوادث و اتفاقاتي كه براي اين قوم افتاده و آنان را چنين آواره و دربه در و مجبور به زندگي اينچنيني كرده؛ حال مي‌توانم دردشان را بفهمم و با نگاهي جز نگاه معمول به يك افغاني پست و بدبخت كه نگاه رايج ما ايرانيان است، بدانان بنگرم. در يك جمله خلاصه كنم، داستان سواي همه‌ي زيباييهاي ادبي‌اش، نگرش و انديشه‌هايم را نيز تكاني داد.
هيچ از داستان نمي‌گويم تا آنان كه هنوز آن را نخوانده‌اند هيچ پيش فرضي نداشته باشند و خود آهسته آهسته در قصه فرو روند.
الان كه نام كتاب را گوگليدم، متوجه شدم فيلم آن نيز ساخته شده و همين نوامبر گذشته اكران شده است. در زير تعدادي از پيوندهاي خواندني را ليست مي‌كنم تا اگر خواستيد نگاهي بياندازيد:
سايت شخصي خالد حسيني
بادبادك‌باز در آمازون
بادبادك‌باز در ويكيپديا
صفحه‌ي مربوط به فيلم بادبادك‌باز در آي‌ام‌دي‌بي
اين هم مطلب خوبي است از سايت هم‌ميهن درباره‌ي رمان جديد خالد حسيني.
--
عجب نوشته‌ي درب و داغاني شد!

Monday, June 11, 2007

شباهت

جهان تعريف كرد:
توي تاكسي نشسته بودم كه بيايم سر كار. آقايي يك پانصد توماني كهنه و درب و داغان درآورد و بابت كرايه به راننده داد. راننده اسكناس را اينجوري(!) گرفت و با تغيّر گفت: «اين چيه؟»
مسافر كه خودش هم مي‌دانست ناجوانمردانه قصد آب كردن اسكنانس قراضه‌اش را داشته، فورا كوتاه مي‌آيد: «خب چيه بابا! بده عوضش كنم!»
ولي ناگاه راننده نظرش برگشته، كج خلقي‌اش فرو مي‌نشيند و فكورانه مي‌گويد: «نه نميخواد، ولش كن. شبيه احمدي نژاده!» و اسكناس را روي داشبورد پرت مي‌كند: «لياقتمون جز اين هم نيست».

Friday, June 8, 2007

عوضكي

يكي از جذابيتهاي استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي، ارتباط با مردمه. گپ زدن و گوش كردن به حرفهاشون. گاه به گاه اتفاقها و حرفهاي بسيار جالبي در اتوبوس اتفاق ميافته. گاهي هم از توي مكالمه‌ي بلند بلند ديگران، چيز جالبي درمياد!
ديشب توي اتوبوس نشسته بودم و ناخواسته شنونده‌ي داستان به نسبت جالبي بودم:
«بعد از جنگ بود كه پسر عمم رفت سربازي، همون موقع كه آمريكا با عراق مي‌جنگيد. اون هم نزديك مرز بود و مي‌گفت همش صداي خمپاره و موشك مياد. من با اين پسر عمم خيلي شوخي داشتم. شوخيهاي ناجور پسرونه! يه خانمي هم بود كه دوستمون بود و آلمان زندگي مي‌كرد و من براي هر دو تاشون نامه مي‌نوشتم. اون موقع چون براي داداشم هم نامه مي‌نوشتم فقط پاكت نامه خارجي داشتم. يه نامه نوشتم براي اون خانمه و يه نامه هم نوشتم براي پسر عمم. نامه‌ها رو گذاشتم توي پاكت و فرستادم. يه هفته بعدش پسر عمم زنگ زد گفت: سلام عليكم، حال شما خوبه انشاالله؟ من رو با كي اشتباه گرفتي كه اينطور رسمي نامه نوشتي؟ ببينم، فلاني كيه؟! هان!... تازه فهميدم چي شده. گفتم ممد خاك به سرم شد! نامه‌ي تو رو فرستادم آلمان و نامه‌ي فلاني رو فرستادم براي تو! حالا توي نامه هم پر چرت و پرتهاي ناجور پسرونه! فوري زنگ زدم آلمان و خانمه نبود. هم‌اتاقيش بود كه اون هم ايراني بود. گفتم از ايران نامه‌اي براي فلاني نرسيده؟ گفت نه. گفتم يه نامه‌ي اشتباهي براي ايشون از تهران داره مياد. فقط مواظب باشيد نامه بدستش نرسه. تا رسيد ديپورتش كنيد! گذشت و خبري نشد و من هم خبري نگرفتم تا دو ماه بعدش دختره اومد ايران. رفتيم پيشوازش فرودگاه. تا به من رسيد با كيفش كوبيد توي سرم كه احمق اين چي بود برام فرستاده بودي!»
خب داستان خيلي تكراريه ولي خاطرات آدم رو زنده مي‌كنه! يه زماني عجيب عشق نامه‌نگاري داشتم. با هر كس و به هر جا ولي خب كسي رو نداشتم كه پايه باشه و جوابم رو بده. يادمه يكي از اولين دفعاتي كه نامه مي‌خواستم پست كنم، در پاكت رو بستم و آدرس رو به دقت روش نوشتم و تمبر هم زدم و مفتخرانه از اينكه هميشه كارهام رو مرتب و منظم انجام ميدم به مامانم مراجعه كردم براي دريافت تحسين! خيلي بچه بودم، نه گمانم بيش از هشت ساله! مادر نگاهي كرد و گفت پس نامه‌اش كو؟! كاغذ نامه رو فراموش كرده بودم و از ذوق پاكت خالي را بسته بودم و تمبر چسبانده بودم!

Sunday, June 3, 2007

سپهر


سرانجام ديروز با مرج به سازستان رفتيم و به تجربه‌ي چند ساله‌ي او و راهنماييهاي فروشنده‌ي جوان و خوشخو، «سپهر» را برگزيديم.

پ.ن.
حتي نمي‌دانم ساز را چگونه بايد در دست بگيرم! آغازي از نو، صفر مطلق، و اين چندان ساده نيست!

Thursday, May 31, 2007

توك‌نگاري

چند روزي به شدت بي دل و دماغ بودم و به جاي دل، خون را با دست و فوت در شريانها پمپاژ كرده و به جاي دماغ هم كمابيش بوها را با چشم، استشمام مي‌نمودم! تا اينكه كم‌كم از حال خودم خسته شده و سعي كردم در خود تغييراتي ايجاد كنم و اول كار هم از سر و صورت شروع كردم! موها را به دست مامور فشاري به نام سلماني سپردم تا ادبشان كند و بعد هم ريش و سه‌بيلي* بر سَبيل عقده‌دلان پرفسور نشده نهادم تا هر آشنايي كه رسيد بگويد «تغيير قيافه دادي!» و جمعي هم با اطمينان گفتند «چقدر بهت مياد! شبيه انگليسيها شدي!» و از همه محكمتر جهان گفت كه معتقد است من حتي پيش از اين هم مثل انگليسيها بودم و حالا تكميلتر شدم! حال مانده‌ام كه ذكر اين شباهت را مبني بر تعريف بدانم يا ناسزا؟!
-
يكي از بدترين اتفاقاتي كه براي هر نويسنده‌اي مي‌تواند بيافتند آن است كه چيزي بنويسد و بعد آن چيز از بين برود، درست مانند دو تا پست نازنيني كه در Notepad نوشتم و حتي تگهاي Html اش را هم درست كردم ولي پس از يك بار باز و بسته كردن برنامه، محتواي آن به صراط هيچ انكودينگي مستقيم نشد و تنها راه جمع و جور كردن لب و لوچه، همانا خوردن يك ليوان چاي غليظ و تلخ بود!
-
دوست عزيزمان ماكان به بازي تاثيرگذارترينها دعوتم كرده و از او سپاسگزارم. قواعد درست بازي را نمي‌دانم كه متاسفانه بازيهاي بلاگستانمان معمولا قواعد تعريف شده‌ي درستي ندارند و هر كس به ميل خود تغييراتي در آن ايجاد مي‌كند، اما اگر كسي مي‌داند به ما هم بگويد كه آيا اين تاثيرگذارترينها شامل تاثيرات منفي هم مي‌شوند يا نه؟ در هر حال در انديشه‌ام تا چندتايي از موثرين را انتخاب و معرفي نمايم تا برادران دلاور بسيجي و سربازان گمنام امام زمان به حسابشان برسند!
-
يك وبلاگ شكلاتي هست كه بلاگ‌بازان حرفه‌اي حتما تاكنون آن را ديده‌اند. شما غيرحرفه‌ايها نيز بشتابيد و سري به وبلاگ عشقولانه‌هايم تقديم آقا نوشته‌ي يك ذوب گشته در ولايت بزنيد كه بعضي از نوشته‌هايش به شدت شيرين و دلنشين است و شايد زيباترين نوشته‌اش تا كنون، مقايسه‌ي آقاست با آنجلينا جولي!
-
يه مزاحم تلفني پيدا كردم كه از يه جايي در آذربايجان غربي بي‌آنكه حتي اسمم و شهر سكونتم بدونه، مرتب بهم زنگ ميزنه و فك مي‌زنه! ولي من حتي موفق به كشف ديار اين بني‌بشر نشدم! كسي ميدونه اين شماره مربوط به كجا مي‌تونه باشه؟ ***04246723
ديشب پس از ده دوازده باري كه تماسش را جواب دادم و تلاش كردم قانعش كنم كه بابا جان اشتباه گرفتي و خدا روزيت رو جاي ديگه حواله كنه، ساعت يازده شب، بيست بار پشت سر هم زنگ زد و قطع كردم و باز هم زنگ زد. ناچار گوشي رو خاموش كردم. نيم ساعت بعد روشنش كردم و دوباره زنگ زد! حواله‌اش دادم به فردا صبح و امروز هم دست بردار نبود تا مثل اينكه كسي آمد و مجبور شد از تلفن دل بكند! اگر مرز بين مزاحمت و سرگرمي را مي‌فهميد بد نبود.
-
ديروز عصر به دعوت دوستي/ دشمني (!) سري به دفتر كارش زدم و مثل دو نفر آدم كه مجبورشان كني با هم صحبت كنند، كمي درباره‌ي فوتبال ايران و جهان گپ زديم. خوبي‌ام اين است كه گاه به گاه، گوش بي‌نظيري مي‌شوم!
رهاوردم از اين ديدار، چهل مگابايت فايل ديدني در قالب عكس و پاورپوينت و فايلهاي كوتاه تصويري بود كه چندتايي‌شان به شدت مضحك © بود و چندتايي را هم خودم داشتم. مي‌خواستم بگويم كه آرشيوي دو و نيم گيگابايتي از اين جور فايلها دارم كه ذره ذره و با مشقات فراواني با دايل‌آپ جمعشان كردم، دلتان بسوزد! بهتون نميدم!
-
رسما و از اين تريبون اعلام مي‌كنم كه اين آي‌اي نرم‌افزاري بيشعور، لجبار و يك دنده است. امروز بعد از آنكه اطلاعات تعدادي از فيلمهاي آرشيوم را در IMDb پيدا كردم، ناگهان جناب آي‌اي به آي‌آي و اي‌اي بازي مشغول شد و از ذخيره كردن صفحات خودداري كرد! البته پيش از آنكه چنين تصميمي را اتخاذ كند، سه صفحه را ذخيره فرمود و بعد تغيير رويه داد. بيست صفحه اطلاعات با دايل‌آپ و خط تلفن پر اشكال خانه‌ي ما! مات ماندم كه آن سه صفحه را براي چه ذخيره كرد؟ اشانتيوني از طرف آقا بيلي؟!!
-
تركه هميشه دعا مي‌كرد با امام‌ها محشور بشه، وقتي مرد، به خواب پسرش مياد. پسرش ميگه جات خوبه؟ ميگه نه بابا، پدرم دراومد، هر روز صبح كه پا ميشم اول بايد پانسمان علي رو عوض كنم، به حسين آب بدم، پوشك علي‌اصغر رو عوض كنم، رقيه رو از مهدكودك بيارم، براي سجاد سوپ درست كنم، به كفترهاي رضا دونه بدم، برم زندان ملاقات حسن عسگري، آخر شب هم خسته و كوفته بايد برم دنبال مهدي بگردم!
--
تك و توكهاي زيادي در ذهنم است كه مي‌ترسم حوصله‌تان را سر ببرد! گمانم همين هم از سرتان زيادي است!

* سي‌بيل چيزي است در مايه‌هاي دارايي پشت لب حضرت پدر، مال ما همان سه‌بيل هم نيست!

به روز رساني:
براي اينكه نگوييد اين پژ چقدر خسيس است و خيرش به كسي نمي‌رسد و از اين حرفها، يكي از فايلها را كه توانستم آپلود كنم برايتان مي‌گذارم و اميد كه از آن آموزشهاي لازم را بگيريد!
DivShare File - Olagh.3gp

Friday, May 25, 2007

پژ

حال وحشتناكي دارم. نه آنچنان جسمي كه روحم ديوانه‌وار به غليان و آشوب است، آنقدر كه مي‌دانم اگر مجال پيدايي‌اش دهم چنان تند و بي‌پروا خواهد تاخت كه بعدها خودم را نيز پشيمان خواهد كرد. دلي كه بيچاره بدين دنياي بزرگ حتي يك آشناي هم‌صحبت هم ندارد كه كمينه كمي درد خويش سبك كند. حتي يك نفر هم ندارد.
--
بگوييد در لغتنامه‌ها پيش پاي مدخل «پژ» اين معناي اصلي را كه جامانده، يادآور شوند: «پژ: تنهاترين».

Monday, May 21, 2007

بازي آرزوها

به عنوان بلاگري تازه‌كار -دنبال سوء پيشينه‌ام نباشيد! پاكش كردم!- اين نخستين باري است كه به يك بازي وبلاگي دعوت شدم و جا دارد از متتي عزيز بابت اين دعوتش سپاسگزاري كنم.
-
آرزويم است كه مزرعه‌اي سرسبز و درندشت كه درونش جنگل و رودخانه‌اي است با انواع و اقسام گياهان و پرندگان و جانوران جور واجور داشته باشم و باقي عمرم را با مام طبيعت بگذرانم. ولي ترجيحا خبري از حشرات موذي نباشد!
آرزويم است در جايگاه و مقامي باشم كه بتوانم با روي گشاده گره از كار مردم باز كنم و لبخند رضايتشان را ببينم و در ازاي آن بخواهم كه آنان نيز چون كاري از دستشان برمي‌آيد بي منت براي ديگران انجام دهند.
آرزويم است داغ هيچ يك از عزيزانم را شاهد نباشم و اگر بنا به رفتن است، چه بهتر كه خود زحمت از اين دنيا كم كنم.
آرزويم است كه دوباره روزي فرا رسد كه از خودم راضي باشم و به آرامش برسم.
آرزويم است كه هيچ آرزويم نابرآورده نماند!
-
من هم اين دوستان را دعوت مي‌كنم بدين اميد كه پاسخ مثبت دهند:
نخودچي، محبوب، ماكان و Iranian Idiot و نفر آخر هم هر كس كه خودش داوطلب شود!

Friday, May 18, 2007

تقويم تاريخ

[اِِاِاِ...كي برد رو چي كار داري؟ خوب بابا چيزي نمي گم! گفتم نمي گم ديگه! باشه!]
- اصلا نپرسيد كجام كه به هيچ وجه نمي تونم بگم،نه اين كه نخوام، اين نمي‌ذاره!
[اِ...من كه چيزي نگفتم! تو از كجا مي دوني من چي مي خواستم بگم؟ دستم رو ول كن!]
- عرضم به خدمتتون كه امروز بيست و هشتم ارديبهشت ماه هزار و سيصد و هشتاد و شش، مصادف است با هيژدهم مي دوهزار و هفت ميلادي و روز مانتره سپند از ماه ارديبهشت سال سه هزار و هفتصد و چهل و پنج ديني زرتشتي.
[باز دوباره چي شد؟ آخه چرا نمي ذاري كارم رو بكنم؟... تاريخ جهوديش رو نگفتم كه داغ بكنيد! ...خداييش؟ يعني اگر نگم اجازه‌ي پابليش كردنش رو نمي‌دن؟؟ مگه وزارت ارشاده؟! ...خيلي خوب! مي‌گم!]
- و همچنين يكم جمادي الاول هزار و چهارصد و بيست و هشت هجري قمري
[خوب شد! راضي شدي! حالا ديگه ولم كن!]
- امروز يه چند تا مناسبت داره كه يكي يكي خدمتتون عرض مي‌كنم، اول از همه امروز روز نسبتا جهاني بزرگداشت حكيم عمر خيام نيشابوريه كه...
[آی هوار! یکی من رو از دست این زبون نفهم نجات بده!... آخه مگه گناه اون هم گردن منه؟... به من چه كه اهل خمره و خمّاري بوده!... اصلا میدونی چیه؟ خايـَ.... آهان! خانوادش راضي بودن، مي‌گساري كرده! تا کور شود هر آن که نتواند دید!]
- و نيز امروز را روز اسناد ملي نام نهادند كه خدا را شكر بي خطره!!
[به تو تيكه مي‌اندازم؟ خوب معلومه كه به تو تيكه مي اندازم! اذيت مي‌كني، اذيت مي‌كنم!]
- همچنين امسال چون مصادف شده با هيژده مي، روز جهاني موزه و ميراث فرهنگيه و مي‌تونيد به هر كدوم از موزه‌هاي كشور كه خواستيد تشريف ببريد مجاني، چون بنده پول بليطش رو حساب كردم!
[يه جو مرام داشته باش و ضايع نكن! آدم كه نيستي! ولي اگه يه خورده آدميت داشته باشي بد نميشه وا!]
- البته بعضي سالها هم اين روز مصادف ميشه با هفدهم مي كه روز جهاني ارتباطاته كه چون بازار بگير بگير داغه و ماهواره و فيل‌خيس و اينها، همون بهتر كه روز موزه و ميراث فرهنگي باشه!
[آآآ...عتيقه خودتي‌ها! يه كاري نكن اين دم آخري يه پس بزنمت! بذار اين دو سه ساعت هم به خوبي و خوشي تموم شه و بعدش هردومون خلاص! یعنی من خلاص و تو پلاس!]
- و البته امروز مناسبتی دیگر هم دارد که شاید هیچ کم از اینهایی که گفتم نداشته باشد. (اِهِم!) امروز، خجسته زادروزه... (...!!!)
[صداي بابات رو در مياري؟! خب مامانت! اَاَاَه... يعني بي پدر و مادري؟! از زير بته دراومدي؟!!... همينه ديگه بی جنبه‌اي! منو باش فکر می کردم تو کی هستی... اونو كه اصلا ولش كن، نمي‌گم، هیچم نمی‌گم... آره جون تو! حالا خوبه جا به جا گفتن که وجود من و امثال من هزاري از تو شریف تره... نه دیگه! همینی که گفتم... خوب خودتو نشون دادی، خوب!]
- خوب اين هم از تقويم تاريخ امروز. چكار كنم هيچ چيز ديگه اي نميتونم بنويسم، هر چي بخوام بنويسم اين غول تَشَم…
[آي آي آي... نامرد ... خوب نازن... خوب نا هر چي... دستم شكست... نه خير من ممنوعه نگفتم... کی گفته غول تشم ممنوعه است؟... دروغ مي گم؟ همش وايسادي اينجا هيس هيس مي كني... آره جون تو، ماموري و معذور... راست میگی كارت شناساييت رو ببينم؟ حکم ماموریت داري؟...
- لعنت بر شيطون... هه هه! رفيق اسبق ايشون!!
[غلط كردم، غلط كردم!... هرچي تو بگي! ...باشه، باشه، شكر خوردم!... اوهوي! پر رو نشو ديگه!]
- واقعا به خاطر اين همه آشفتگي در نوشتار پوزش مي‌خوام ولي باور كنيد، باور كنيد، اگر نَرّه خري مثه...
[دِ آخه کلافم کردی! آبروم رو پيش اين دو تا دونه خواننده‌اي كه دارم بردي! اصلا میدونی چیه؟ میخوام حالتو بگیرم... یه کاری می کنم که خدا بکندت مسئول مستراح جهنم!... خودت کور خوندی! به خط بريل! من بینای بینا خوندم و مي‌خونم! خواهیم دید!]
- من الان هنوز به دنیا نیويويو...
[نه،نه،نه،نه... تو اينكارو نميكني... جلو نيا و گرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي... گفتم جلو نیا... من اخطار کردما... نگی نگفتی‌ها... باشه! اِاِاِ... اون حوريه رو نيگا، بد مصب عجب دافيه!... (شترق!... گرومب!...) بدبخت نديد بديد! اگه فقط يه بار مي‌رفتي پاساژ... ديگه اينطور ضايع گول نمي‌خوردي!!]
- آخيش!... راحت شدم!... اين يارو فرشته است! يعني بود! به فرمان خدا مواظبه كه مبادا من چيزي از اسرار الهي فاش كنم! بهش گفته بودم كه كورخونده ولي باورش نمي‌شد! مي خواست مهر سكوت بر لب من بزنه! زكي!... بيچاره ريش هم نداره كه به ريشش بخندم! القصه... من تا يكي دو سه ساعت ديگه قراره به دنيا بيام و الان هم هم هم...

Tuesday, May 15, 2007

سه تار

خيلي سر حال نيستم. هميني هم كه هستم به لطف بهاره وگرنه اگر فصلي ديگه بود تا حالا چيزي ازم نمونده بود!
امروز باز هم سر نهار با مرج درباره‌ي موسيقي صحبت كرديم، مثل هميشه مشتي پراكنده گويي براي پر كردن لحظات سكوت! مرج براي خودش نوازنده و خواننده و آهنگساز و ترانه‌سراست، عرض كردم كه فقط براي خودش! سه تار و گيتار و كيبرد و كمي هم ويولن مي‌نوازد. چند تايي آهنگ هم خوانده كه هنوز هيچ كجا منتشرش نكرده. بماند... گفتم «مرج به نظر تو اگر بخوام برم سراغ موسيقي، برم دنبال كدوم ساز؟» و مرج به خوبي مي‌داند كه ديوانه‌ي نواي ويولن ايراني‌ام «ببين من يه نفر رو مي‌شناسم كه توي سن خيلي بالا، حتي بيشتر از تو كه زن و بچه هم داره، ويولن رو شروع كرد و گذاشت پشتش و تو يه ساله خيلي پيشرفت كرد و الان براي خودش مي‌تونه آهنگهايي رو بنوازه. البته نه خوب ولي اونقدره كه ارضاش كنه. حالا تو هم اگر بخواي مي‌توني ولي بايد حتما هر روز مرتب چند ساعتي تمرين كني...» گفتم «ويولن براي من هميشه يه حسرته. امكانش رو ندارم كه برم طرفش. از بين سازهاي ديگه... سه تار يا گيتار، كدوم به نظرت برام بهتره» گفت «براي تو گيتار بهتره، اگرچه الان ديگه هر كي رو نگاه مي‌كني يه گيتار گرفته دستش و يه جورايي لوس شده ولي با روحيات تو گيتار بيشتر مي‌خونه. ولي خب سه تار ساز تنهاييه. با سه تار خودت ارضا ميشي و با گيتار ديگرون رو هم مي‌توني راضي كني. ... من خودم فقط سه تاره كه براي دلم مي‌زنم. بقيه ي سازها رو براي استفاده در آهنگام دست مي‌گيرم ولي سه تار شريك تنهايي‌مه»
قرار شد يه سي دي آموزشي برام بياره تا با كلياتش به صورت تئوري آشنا شم و بعدش تصميم بگيرم كه برم سمتش يا نه. البته يك سري ملاحظات هم دارم كه اوليش وقت كميابه و دوميش پول ناياب! ليك نيازم به مفري هست. در زندانم و يك نخ سيگار حداقلي است كه زنداني طلب مي‌كند! دلم بدجور ويولن مي‌خواد ولي... آه و افسوسم... گيتار رو هم بدم نمياد و يه جورايي شايد به سه تار هم ترجيحش بدم چون نواش هم مي‌تونه شاد باشه و هم غمين ولي خب يه جورايي لوث شده! سه تار اما ساز تنهايي‌هاست و براي همين كمي ازش مي‌ترسم، مي‌ترسم غمگينتر از ايني كه هستم بشم و در غم بمونم، واقعا از نواي حزينش مي‌ترسم، كه گرفتارم كنه... مرج تعبير قشنگي براش داره «سه تار براي دو نفر كمه و براي يك نفر زياده»!

Thursday, May 10, 2007

سفر- چانه زدن

بعضي‌ها فكر مي‌كنند چانه زدن كسر شأن مي‌آورد و كاهش دهنده‌ي كلاس است! ولي من معتقدم شيريني و لذت خريدن كردن است.
وارد مغازه‌اي شدم كه جنسي بخرم و فروشنده با فارسي به شدت لهجه دار خود، قيمت آن را هشت هزار و پانصد اعلام كرد و تا هشت‌هزار پايين آمد…
- يعني اصلا پايين‌تر نمي‌آيي؟
- نه! چه يكي بخري و چه هزارتا، هشت تومن كمتر نمي‌شود.
كمي مكث كردم و بعد با لحني كاملا جدي و قانع كننده شروع كردم به صحبت:
- ببين… من دو هزار كيلومتر راه اومدم تا برسم به اينجا، يه سكه‌ي يه تومني هم كه قبول داري ارزشي نداره… حالا تو به ازاي هر كيلومتر يه تومن به من تخفيف بده و شش و پونصد رو بگو مباركه!
بنده‌ي خدا چنان بهت زده شده بود كه خودم هم جا خوردم! كمي بگو و بخند كرديم و هشت تا هزاري چيدم روي ميز (يا شايد هم چهار تا دو هزاري، يادم نيست!)

Sunday, May 6, 2007

سفر- باز هم ماهيگيري

عجيب آرامشي است در ماهيگيري. قلاب را كه مي‌اندازي درون آب، ناگهان ضرباهنگ زندگي كند و آرام مي‌شود و فرصتي مي‌سازد براي با خويش انديشيدن. در ماهيگيري تنها حس لامسه دخيل است. گوش دستانت را بايد تيز كني تا كمترين ارتعاشات آب و قلاب و كوجكترين تحركات زيرآبيان را جذب كني. بيشتر اوقات ماهيهاي كوچكتر و بچه ماهيها به قلاب نزديك مي‌شوند و به طعمه نوك مي‌زنند و بي‌آنكه به دام بيافتند، غذايشان را مي‌خورند و مي‌روند. وقتي كه ماهي به قلابت نوك مي‌زند و ضربانش دريافت مي‌كني، ناخودآگاه تصوير دنياي زير آب در ذهنت نقش مي‌بندد؛ انگار كه به واقع مي‌بيني‌شان. در دل با ماهيان حرف مي‌زني كه بيايند و ببينند چه برايشان آوردي و شكمي از عزا درآورند. سعي مي‌كني فكر ماهيها را بخواني و حتي با آنها ارتباطي تلپاتيك برقرار كنيد و راضي‌شان كني كه قلابت را به دهان گيرند. به نوعي خلسه مي‌روي كه شايد كمتر نمونه‌اش پيدا كني.
در زير آب اما ماهيان فارغ از اينها، در رقابتند تا گرسنگي خويش فرو بنشانند و خطر نمي‌دانند چيست. با قلاب بازي مي‌كنند و طعمه را نوك مي‌زنند و گاه هم قلاب در دهانشان گير مي‌كند و به دام مي‌افتند. البته گاهي هم طعمه را مي‌خورند و قلاب خالي را به سويت تف مي‌كنند! آب خانه‌ي آنهاست و شك نكنيد كه در منزلشان كم قدرتي ندارند! يك ماهي كوچك بيست سانتي به هنگام شنا در آب چنان زوري وارد مي‌كند كه فكر مي‌كني طعمه‌ات يقين دو كيلويي وزنش است!
شب دوم بود گمانم كه ماهي قوي‌اي به قلاب خالو زد و قلاب را به شدت كشيد. «پژ بيا كمك» و به كمكش شتافتم و سيم را چنگ زدم. عجب زوري داشت ماهي ناقلا! سيم را به قدرت تمام مي‌كشيد آنچنان كه رد سيم دستم را به شدت سوزاند و ردي سرخرنگ به جا گذاشت. جلوي سيم را من گرفته بودم و پشتش را خالو و از اين رو فشار اصلي بر دست من بود. به خالو نگاه كردم و گفتم «دستم داره مي‌سوزه» و خالو كه زودتر اين را حس كرده بود نخ را رها كرد و به من هم گفت ولش كن و گذاشتيم تا ماهي هر مي‌تواند با خود نخ ببرد بلكه خسته شود! يكي از بوميان آنجا به كمكمان آمد و سيم را به دست گرفت و كمي با او بازي كرد و بعد آهسته بيرونش كشيد و ناگاه سيم رها شد. قلاب را كه بيرون كشيديم، به جاي طعمه، كمي از گوشت فك ماهي جا مانده بود تا جان به در برده باشد! آن بومي مي‌گفت ماهي سرخو بوده و جالب اينجاست كه اين را تنها از نوع حركت ماهي كه سيم را مي‌كشيده فهميده بود!
يكي از خطرات ماهيگيري براي ناشيان و علي‌الخصوص دور و بريهايشان اين است كه به وقت پرتاب قلاب نتوانند سيم را درست شليك كنند و وزنه‌ي سربي و قلابها به سمت و سوي خود و يا ديگران روانه شود و خدا مي‌داند مجروج چه خواهد شد! به شخصه چند باري شليكم به خطا رفت ولي خدا را شكر جز يك بار به كسي نخورد و آن يك بار هم كه به حسين خورد، چيزيش نشد! البته چندين و چند بار به هنگام پرتاب قلاب، سيم به خودم گير كرد و بارها و بارها قلاب تيز در پوست انگشتانم فرو رفت ولي خب شوق ماهيگيري بيشتر از اينها بود كه جا بزنم. خطر ديگر همان ماهي گلو بود كه اگر نمي‌دانستي و بي‌خبر تلاش مي‌كرد آن را در دست بگيري و قلاب از دهانش به در آوري، آهي از وجودت برمي‌آمد كه تا عمر داري فراموش نمي‌كردي! خالو تجربه كرده بود و حسابي هشدارمان داد! اين جناب گلو كه شباهت بي حد و اندازه‌اي به كوسه دارد، زير باله‌هاي جانبي و باله‌ي پشتي‌اش يك خار پنهان و بلند و وحشتناك دارد كه در فرو كردنش به هر چيزي، حتي به كف دمپايي هيچ ترديدي نمي‌كند! به نفعتان است اگر به آن ديار گذارتان افتاد اين موضوع را فراموش نكنيد. وگرنه دستتان باد مي‌كند و چرك مي‌كند و تا مدتي مهمان باند و پانسمان مي‌شود!
قلابت را طعمه مي‌زني و پرتاب مي‌كني و به انتظار مي‌ايستي، چشمانت به درياست، ذهنت به ساكنانش و دلت به قسمت كننده‌ي روزي. ما كه تنها براي تفريح ماهي مي‌گرفتيم ولي آنگاه كه قلاب را خالي از آب بيرون مي‌كشيديم، درد مرداني كه به اميد كسب روزي خانواده‌شان صيد مي‌كنند ولي دست خالي مي‌مانند را با ذره ذره‌ي وجود حس مي‌كرديم. هرچند گمانم هست مام آب مهربانتر از آن است كه خساست پيشه كند.

Friday, May 4, 2007

سفر- ماهيگيري

لذتهاي دريا در چندين چيز است و يكي از بهترينهايش ماهيگيري با قلاب. در آن چند روزي كه مهمان آبيان بودم، هر شب برنامه‌ي ثابتمان رفتن به اسكله و به قول خالو (!) غذا دادن به ماهيان بود! آخر همه‌ي ماهي مركبي كه سرهنگ براي خودش تهيه كرده بود را در اين چند روزه به ماهيان بخشيديم و شايد به قدر يك پنجمش -و شايد هم كمتر- ماهي گرفتيم. تازه نيمي از ماهيان صيد شده هم بلامصرف بودند، بدين خاطر كه يا بچه ماهي بودند كه چيزي براي خوردن نداشتند و يا ماهي گلو (كه آخرش هم نفهميدم گاف آن فتحه دارد يا كسره) كه حرام گوشت و به شدت بدبوست.
اولين شب كه اولين تجربه‌ام نيز بود، خالو آموزشي شفاهي‌ام داد و نحوه‌ي پرتاب قلاب، زدن طعمه و فهميدن چگونگي نوك زدن ماهي و كشيده شدن قلاب ماهي خورده را آموزشم داد و الله بختكي آن شب سه ماهي گرفتم كه دو تايش گرگ قابل خوردن و سومي گلوي دور انداختني بود. دو شب بعد اما دستم خالي ماند و در حالي كه هر كس پنج شش تايي ماهي سالم گرفته بود، من تنها يك گرگ صيد كردم و چندتايي گلو، تا رسيد به شب آخر و به تعبيري ليلة الوداع؛ همان شبي كه سپيده‌اش را به دريا بوديم.
دريا آرام بود و پر بركت، اما به ساعت اول، باز هم هيچ نصيبم نشد و تنها به رضاي خدا، براي ماهيان خوراك خيرات كردم تا اينكه خالو صدايم كرد كه بيا ببينم پژ، اين همه ماهي به دريا، چرا هيچي نمي‌گيري؟ طعمه‌ات بي‌خاصيت شده يا قلاب را به موقع نمي‌كشي؟... طعمه‌ام را عوض كرد و قلابم به آب انداخت و گفت: اين همه ماهي دارن به طعمه‌ات نوك مي‌زنن، قلابت رو كه كشيدن، نخ را بكش.
نمي‌دانم اين توصيه‌ي تكراري خالو چه خاصيتي داشت كه ناگاه متحولم كرد. به جاي خودم بازگشتم و از نو شروع كردم و تا صبح شانزده ماهي از دل دريا بيرون كشيدم! سه تا كه دوتايشان گرگ بچه بودند و يكي ماهي ژله‌اي (كه هر چند زيبا بود ولي مصرفي نداشت) به آب برگرداندم و باقي همه گرگ! حقيقتا به گله‌ي گرگها زده بودم و ركورد زدم، چنانكه هيچكدام از بستگان از ده فراتر نرفت. در اين بين، يك بارش شيرينتر از همه بود كه قلاب انداختم (توضيح كه براي ماهيگيري از چوب استفاده نمي‌كرديم و تجهيزاتمان نخ پلاستيكي بلند و محكمي بود كه بر سرش يك وزنه‌ي سربي و دو قلاب كوچك كوچك و بزرگ وصل شده بود، درست همانطور كه نق‌نقوي عزيز در كامنتهاي دو پست قبل شرح داده بود) و لحظه‌اي بعد نخم به شدت كشيده شد و وقتي قلاب را بيرون كشيدم، ديدم هر دو قلاب پر است!
- خالو! اينجا رو نگاه!
- اي جونم بشي هي پژ كه دو تا دو تا ماهي مي‌گيري! بارك الله!
آن شب دريا مهمان‌نوازي‌اش را تام و تمام نشانم داد و دلخوش و دست پر بدرودم گفت. زنده باد دريا!

Thursday, May 3, 2007

پرچونگي

توجه: اگر بخش اول و دوم نوشته رو بي‌خيال شيد و باقيش رو بخونيد، به خودتون لطف كرديد!
-
ديروز دوازدهم ارديبهشت ماه، ماه من بود. روزي كه عاشقانه‌ي آقاي پژين و خانم يارين درست دو سال و نيمه شد و در زادروزش رسما مرد. هر چه كه بود، تمام شد. آنچه از اين دو سال و نيم برايم مانده، دنيايي خاطره تلخ و شيرين و بدهي سنگيني است كه بايد به ايشان بپردازم. حس خوبي نيست كه بداني از همين الان تا پايان سال هر چه در بياوري بايد يكجا تحويل دهي. آن هم پولي كه گمانت بود براي زندگيتان، براي استقلالتان، براي خوشبختي‌تان صرف كرده‌اي. يك سال و چهار ماه پيش كه كار كنوني‌ام را شروع كردم، به شوق خانم يارين بود و حال به اجبار براي بازپس دادن قرضم به ايشان! نمي‌دانيد خانم يارين چه ها كه با من نكرد. اگر مي‌دانستم از اينجا بي‌خبر است يك دل سير گلايه مي‌كردم و اين سوز دل به دايره مي‌ريختم. ولي هر چه مي‌كنم مي‌بينم هنوز هم ياراي رنجاندنش ندارم.
-
امروز با خانم يارين قرار داشتم كه امانتيهايش باز پس دهم. بعد از كار مسيري را كه هميشه به شوق طي مي‌كردم با دلهره پشت سر گذاشتم. گويي از آن سوي شهر گريزم باشد! هر ور اين شهر سياه را كه مي‌نگرم رد پايمان مي‌بينم. هر كار كه در اين دو سال و نيم گذشته كردم، به شوق و براي او بوده. از همه چيز گذشتم و از همه كس بريدم براي او. اويي كه به همين راحتي پس كشيد.
قصد بحث كردن با او را نداشتم. تصميمي است كه گرفت و اعلام هم نمود و پس پذيرفتم. چرا اين دم آخري دلخوري باشد؟ ولي... نمي‌دانم از همان اول اينقدر خودخواه و خودبين بود و من كور، نديده بودم يا پديده‌اي نوزاست. آهم برآورد. دلم شكست. خردم كرده بود و لهم نيز كرد. گلايه‌اي ندارم. تجربه‌ي بي اندازه سنگيني بود كه بهايي سنگينتر از برايش پرداختم. گور پدر حقوق يك سال، دو سال و نيم عمرم چقدر ميارزد كه طلب كنم؟ اين همه فرصت كه از دستم رفت را از كجا باز پس گيرم؟ تك تك دوستانم را به خاطرش از دست دادم. خانواده‌ام را رنجاندم. هم صحبتي خواهركم كه جانمان به هم وصل است از كف دادم. درسم را، آرزوهايم را، آسايش و آرامشم را. و حال كه ديگر چيزي براي از دست دادن به برم نمانده، براي خير و صلاحم، تنها ماندم. خدايا شكرت!
چه حسي دستتان مي‌دهد اگر براي حمايت و حفاظت از الف با ب كه دوست صميمي‌تان است درگير شويد و دوستي‌تان به دشمني بدل شود، در حالي كه اين ميانه دوستي الف و ب محكمتر و محكمتر شود؟
چه مي‌شويد اگر به خاطر ايكس از جمع ايگرگ كه دوستان چندساله‌تان هستند ببريد و با جمع زد به خاطر ايكس كنار بياييد و بعد به خاطر راحتي‌اش از جمع زد برويد و ناگاه ببينيد نه دوستان پيشين را داريد و نه همصحبتان جديد و نه هيچ دوستي ديگر؟
حالتان چه خواهد بود كه كسي كه همه چيزتان گرفته و تا سر حد نيستي سوقتان داده، بگويدتان «فكر نمي‌كنم برات مهم باشه از دست خودم كه باهات اين كارها رو كردم، چي مي‌كشم؟»
باور كنيد اهل گله گذاري نيستم ولي به خداوندي خدا اينها زياده از حد سنگينم آمد. اشك پژ درآوردن هم هنري است به خدا!
هر چه در چنته داشتم رو كردم، هر گونه كه مي‌دانستم و فكرش را بكنيد محبت كردم. هر نوع كه بگوييد حمايتش كردم. ايمان داشتم كه اين حجم محبت و توجه، هر كسي را به راه خواهد آورد. ولي در عوض همه آنها، حال برايم چه مانده جز يك دنيا خاطره كه بر دلم چنگ مي‌زند، يك دنيا تنهايي و بي‌كسي و البته وامي سنگين!
با خودم كلنجار مي‌روم كه ذهنم را چند پاره كنم تا بتوانم همه خوبي‌هايش كه كم هم نبود، همه مهرباني‌هايش كه كم هم نبود، همه الطافش كه كم هم نبود، در بخشي جا كنم و از اين حجم خودبيني و خودخواهي مبرايشان دارم. نمي‌خواهم همه او را به همين حالي كه نشانم مي‌دهد ببينم. نمي‌خواهم خاطرات شيرينمان در اين تلخي‌ها گم شود. و اي كاش مي‌شد به كل همه خاطرات را پاك كرد...
-
شب هنگام در ماشين نشسته بودم و عصباني از حرفهايي كه شنيده بودم، اس ام اسي برايش نوشتم و گلايه‌ام فاش گفتم. قضاي روزگار شماره را اشتباه زدم و پيغام به ناشناسي رسيد. ناگاه جوابي رسيد اين چنين:

man khodam khord shodatam leh shodatam waly hayf ke nemidunam kee hastee?!!

فهميدم اشتباهي رخ داده و به انگليسي بابت اشتباه رخ داده عذر خواهي كردم و اين جواب را گرفتم:

sorry i am from ardebil dont know english well! plz tooorkish!!!

باز به انگليسي و به شوخي جواب دادم كه گمانم شما به جاي اردبيل از نمكدان آمده‌ايد و گفتم كه تركي نمي‌دانم و سرگردان كه حال تكليفمان چيست و چگونه منظور هم بايد بفهميم! پرسيدم كه ايتاليايي بلدند يا فرانسوي را ترجيح مي‌دهند و در آخر زبان شيرين افغاني را به عنوان راهكار مناسب پيشنهاد دادم كه يكدفعه ورقي متفاوت رو شد:

hay be careful! blind hunting is dangerous!

جواب دادم كه احسنت! ولي داداش اين شكار نيست و تنها اشتباهي سهوي در شماره گيري ناشي از خرابي حالم بوده و هيچ قصد مزاحمت ندارم. شبتان خوش. چي جواب داده باشه خوبه؟

so sms me later khodetam loos nakon farsi benewes shab be khayr

ديگه بي‌خيال شدم ولي گفتم خدايا شكرت كه توي اين حال خراب چنين اشتباهي رخ دهد و كمي از حال و هواي افتضاحي كه داشتم به در آيم! باور كنيد هيچ كار خدا بي حكمت نيست!
-
امروز مرج اين ترانه‌ي احسان خواجه اميري را برايم گذاشت و به گمانم دو سه ساعتي روي تكرار بود و مداوم گوشش مي‌دادم:

نه... اين قرارمون نبود، تو بي‌خبر بري، من خسته شم كه تو، بي همسفر بري
نه... اين قرارمون نبود، من رنگ شب بشم، تو سر سپرده شي، من جون به لب بشم
باور نمي‌كنم، اين تو خود تويي، اين تو كه در خودش، بي‌خود شده تويي
باور نمي‌كنم، عشق مني هنوز، گاهي به قلب من، سر مي‌زني هنوز
وقتي زندوني تو هوس، مثل پروازي تو قفس، اين رسم همراهي نشد اي همنفس
وقتي قلبت از من جداست، سرگردونه بي‌همصداست، انگار دست تو با دست من نا آشناست
باور نمي‌كنم، اين تو خود تويي، اين تو كه در خودش، بي‌خود شده تويي
باور نمي‌كنم، عشق مني هنوز، گاهي به قلب من، سر مي‌زني هنوز
-
اتوبوس پس از توقف كوتاه معمول در ايستگاه براي پياده و سوار شدن مسافران، داشت در را مي‌بست كه خانمي سراسيمه فرياد زد: «الو، الو، الو، الو، من، الو» و راننده‌ي باهوش فهميد كه ايشان منظورشان اين است كه آقا من پياده ميشم يه لحظه صبر كن!
يكي دو ايستگاه بعد خانم ديگري پياده شد ولي سيم درازي ارتباطش را با اتوبوس حفظ كرده بود! با خنده و خجالت سيم بلند هندز فري‌اش را كه به لباس خانم ديگري سوار بر اتوبوس گير كرده بود، باز كرد و رفت!
-
فكري نشويد! خوش باشيد و اين خوشي را به ديگران هم سرايت دهيد!