سورپرایز
پنجشنبهای که گذشت...
آبجی کوچیکه برام نقشهای کشیده بود که جشن تولدی بگیرد و چون فهمیدم گفتم نمیام! بعدش اومد و اعتراف کرد و گفت حالا که بهت گفتم،پاشو بیا و پس رضایت دادم و هرچند بیمیل ولی گفتم میام! میدانستم که حاضرین خودم و خودش و دخترعمو و نهایتا دو تا از دوستای مشترکمون هستن.
خلاصه... رفتم سر قرار و دخترعموم اومد سراغم که بیا بریم، آبجیت کاری براش پیش اومد و نمیاد! رفتیم با هم داخل کافی شاپ و به نگاه اول دیدم تنها میز خالی کنار پنجره است و باقی همه پر. گفتم بریم همونجا بشینیم دیگه... ولی یهویی در میز وسطی چشمم به یه آشنایی خورد! معلم ادبیاتم که با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم و عجیب اینکه هیچ دوزاریم نیافتاد و گفتم عجب تصادف جالبی! -کلهم چند وقتی است پخمگی خونم زده بالا!- کنار او دو نفر دیگر بودند که اولی به نگاه اول شناخته شد و دومی... نه! دوست دوران دبیرستانم که هفت سال بود ندیده بودمش و هیچ خبری ازش نداشتم! آن یکی هم دیگر همکلاسیم بود که یک سال تمام، هرچه کردیم، سه تایی کردیم! اینقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که حد نداشت! دیدن کسانی که هیچ انتظارشان را نداشتم! نشستیم و تا حال و احوالی رد و بدل کردیم، آبجی کوچیکه و یار غار کوهی ام وارد شدند! چه عصریه این عصر! فکر نمیکردم این جمع را هیچگاه در کنار هم ببینم ولی این خواهر کوچیک شیطونم هرکاری که فکرشو بکنید ازش برمیاد! سرم گرم صحبت شد که کیکی پرشمع جلوی رویم گذاشتند و هپی برثدی تو یو...! و بعد هم کادوییها و کلی خنده و شیطنت از دوستان دبیرستانی! یک ساعت و نیمی که بسیار به خوشی گذشت!
بیش از یک سال بود که جز غم به خود ندیده بودم، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت! هیچ به عمرم یاد ندارم چنین جشن زیبایی هدیه گرفته باشم! واقعا لذت بخش بود. آبجی کوچیکهی شیطون زلزلهی دوستداشتنی... دمت گرم! دستت درد نکنه! خیلی مخلصیم!
-
گاه بعضی اتفاقها هستند که اینقدر برایم زیبا و پرهیجانند، نمیتوانم درست و راحت بنویسمشان و ثبتشان کنم! این هم یکی از همانهاست! بینظیر بود... عالی!
آبجی کوچیکه برام نقشهای کشیده بود که جشن تولدی بگیرد و چون فهمیدم گفتم نمیام! بعدش اومد و اعتراف کرد و گفت حالا که بهت گفتم،پاشو بیا و پس رضایت دادم و هرچند بیمیل ولی گفتم میام! میدانستم که حاضرین خودم و خودش و دخترعمو و نهایتا دو تا از دوستای مشترکمون هستن.
خلاصه... رفتم سر قرار و دخترعموم اومد سراغم که بیا بریم، آبجیت کاری براش پیش اومد و نمیاد! رفتیم با هم داخل کافی شاپ و به نگاه اول دیدم تنها میز خالی کنار پنجره است و باقی همه پر. گفتم بریم همونجا بشینیم دیگه... ولی یهویی در میز وسطی چشمم به یه آشنایی خورد! معلم ادبیاتم که با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم و عجیب اینکه هیچ دوزاریم نیافتاد و گفتم عجب تصادف جالبی! -کلهم چند وقتی است پخمگی خونم زده بالا!- کنار او دو نفر دیگر بودند که اولی به نگاه اول شناخته شد و دومی... نه! دوست دوران دبیرستانم که هفت سال بود ندیده بودمش و هیچ خبری ازش نداشتم! آن یکی هم دیگر همکلاسیم بود که یک سال تمام، هرچه کردیم، سه تایی کردیم! اینقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که حد نداشت! دیدن کسانی که هیچ انتظارشان را نداشتم! نشستیم و تا حال و احوالی رد و بدل کردیم، آبجی کوچیکه و یار غار کوهی ام وارد شدند! چه عصریه این عصر! فکر نمیکردم این جمع را هیچگاه در کنار هم ببینم ولی این خواهر کوچیک شیطونم هرکاری که فکرشو بکنید ازش برمیاد! سرم گرم صحبت شد که کیکی پرشمع جلوی رویم گذاشتند و هپی برثدی تو یو...! و بعد هم کادوییها و کلی خنده و شیطنت از دوستان دبیرستانی! یک ساعت و نیمی که بسیار به خوشی گذشت!
بیش از یک سال بود که جز غم به خود ندیده بودم، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت! هیچ به عمرم یاد ندارم چنین جشن زیبایی هدیه گرفته باشم! واقعا لذت بخش بود. آبجی کوچیکهی شیطون زلزلهی دوستداشتنی... دمت گرم! دستت درد نکنه! خیلی مخلصیم!
-
گاه بعضی اتفاقها هستند که اینقدر برایم زیبا و پرهیجانند، نمیتوانم درست و راحت بنویسمشان و ثبتشان کنم! این هم یکی از همانهاست! بینظیر بود... عالی!
تبریک بابت تولد . و خوشحالم که بد از مدتها خوشحال شدی
ReplyDeleteتا باشه از این جشن ها و از این آبجی ها
ReplyDelete:))
ما رو هم خوشحال کردی
خطاب به آبجی بزرگه : یاد بگیر
:))
امیدوارم و مطمئنم از این روزهای شاد بیشتر وبیشتر در انتظار توست
وااااااااااي خوش بحالت
ReplyDeleteبه خدا اين جور جشن گرفتن ميارزه به جشني با 1000 تا مهمون هميشگي
!!!
خوش بحالت
راستش يه جورايي ياد فيلم
The Game
افتادم
:)))
شاد باشي پژ دوست داشتني ام
پنجره
تولدت مبارک با تاخیرات.امیدوارم همیشه خوشحال باشی
ReplyDeleteبهترین هدیه تپش قلب مهر آمیز آبجی کوچولو ... مبارک
ReplyDelete