Saturday, August 30, 2008

دکترای جعلی

رئیس جمهور در پاسخ به سئوال خبرنگاری امریکایی در خصوص مدرک دکترای جعلی کردان گفت: «شما یک کشور جعلی درست کردید و اسمش رو گذاشتید اسرائیل ولی آب از آب تکون نخورد، حالا این وزیر ما که یک بسیجی مخلص و خدمتگزاری هم هست، یه کاغذپاره‌ی ناقابل تهیه کرده که اون هم هنوز معلوم نشده جعلی باشه -و ما به زودی نماینده‌ای رو برای رایزنی و تایید صحت این مدرک به آکسفورد می‌فرستیم- این همه هیاهو و سر و صدا راه انداختید. حتی اگه ایشون خدای نکرده این مدرک رو جعل هم کرده باشند، مثل بعضی از آقایون که نمیخوان با دکتراشون مطب بزنن و از مردم پول ویزیتهای آنچنانی بگیرند که، قصد ایشون خدمتگزاری به مردم شریفه و برای خدمتگزاری هر چه بیشتر به این مردم که در دنیا مانند ندارند، از هیچ راه حلی نباید دریغ کرد.»

Wednesday, August 27, 2008

غمینم

وقتی فیلمی می‌بینید و احساس می‌کنید خودتان بازیگر تک تک صحنه‌های آن بودید... ولی داستان شما، پایان دیگری داشت...

Monday, August 25, 2008

دختر کوچولو

وقتی توی خیابون این دخترهای کوچولو موچولوی دو سه ساله رو می‌بینم که از همین سن و سال به تربیت خانواده‌شون لباسهای به شدت متبرج(!) می‌پوشند، کلی ناراحت میشم و از شما چه پنهون عذاب می‌کشم!
آخه یکی نیست به بابا ننه‌ی اینا بگه که شما که از این سن و سال بچه رو اینطور متبرج بار میارید، هیچ فکرش رو کردید، چند صباح که بزرگتر شد دیگه هیچ مدله نمی‌تونید جلوش رو بگیرید؟ نمی‌گید گناه داره؟!
حالا گناه و دین و مذهب به جهنم... نمی‌گید بچه‌های به این خوشگلی و سفیدی و ناز و مامانی رو اینطوری لخت و پتی میارید تو چشم مردم، ممکنه مردم نظر تنگ باشن و چشم‌شون بزنن؟ نمی‌گید خدای نکرده نظر بیان؟!
حالا چشم شور مردم و خرافات به جهنم... بابا تو رو خدا این طفلیها رو اینطوری نیارید زیر آفتاب! این آفتاب بی‌پدر و مادر تابستون پوست کرگدن رو هم آب می‌کنه چه برسه به پوست ظریف و نازکتر از برگ گل بچه‌ها. این لباسای بندینکی و کوتاه و اینا مال آفتاب ملایم بهاره نه آتیش سر ظهر تابستون. چرا اینقدر نفهمند مردم؟
-
امروز ظهر داشتم از توی خیابون رد میشدم، زیر آفتاب داغ ساعت یک ظهر، یه دختر کوچولوی نازی رو دیدم که شاید ته تهش دو سالش بود. این خانوم خوشگل با لباسی به شدت متبرج یعنی یه پیرهن کوتاه تا زانو، از اینایی که بالاش بندینکیه و بی آستین! دست در دست مامانش از روبروم رد می‌شد ولی طفلی کاملا از سرخ و سفیدیش معلوم بود که احوالات خوبی نداره! احتمال اول و اسلامی این بود که از شرم پوشیدن چنین لباس متبرجیه که چنین چهره‌اش گل انداخته و از خجالت، دست کوچولوشو بالای صورتش گرفته بلکه خدای آسمانها کمتر ببیندش و براش گناه یادداشت کنه! ولی احتمال عقلانی و انسانی اینکه: آخه مادر نفهم! مادر ایکس! مادر ایگرگ! باید بچه‌ی طفل معصوم رو اینطوری تو گرمای وحشتناک سر ظهر بیاری تو خیابون؟ بچه از شدت گرما همه‌ی صورتش گل انداخته بود. تمام تلاشش رو می‌کرد که با دست آزادش، با اون دست سفید و کوچولوش، یه جوری مانع رسیدن آفتاب به سر و صورتش بشه. آخه مادر احمق!...
فکر کن اشعه‌ی مرئی نور خورشید که اینقدر بچه رو اذیت میکنه، دور از جونش، فرابنفش خورشید چه بلایی به سرش میاره. آخه نقصان عقل و فهم تا کجا؟
این بچه باید یه لباس کاملا پوشیده ولی نازک تنش می‌بود با یه کلاه نقاب دار روی سرش که اینطور اذیت نشه. هر چی فکر می‌کنم این مردم با چه فکری و با چه هدفی بچه‌های مثل دسته گلشون رو اینطوری عذاب میدن، نمی‌فهمم.
-
خیلی عصبانی شدم! خیلی خیلی! و از همه‌تون میخوام که در این عصبانیت من شریک بشید و هرجا مورد مشابهی دیدید تذکر بدید! اسمایلی گشت ارشاد!
عقده‌های خودتون رو سر بچه‌ها خالی نکنید! گور پدر محدودیت و مصونیت و... با سلامتی بچه‌هاتون بازی نکنید!

Thursday, August 21, 2008

جیا


تا همین دو ساعت پیش تنها تصورم از آنجلینا جولی، یه هنرپیشه‌ی خوش قیافه و خوش هیکل بود که جز فیزیک مناسب، هیچ چیز دیگری برای ارایه نداره. ولی بعد از دیدن این فیلم نظرم کاملا عوض شد! "آنجلینا جولی" واقعا هنرپیشه‌ی قابلیه. فکرش هم نمی‌کردم که یه سوپرمدل بتونه اشک توی چشمام بیاره ولی اون تونست! بهترین بازی‌ای که می‌تونستم از کسی در ردیف آنجل انتظار داشته باشم رو دیدم! از این به بعد نظرم راجع بهش عوض میشه و می‌تونم روی فیلمهایی که اون توش بازی می‌کنه، برچسبی جز "ادالت" یا "پاپیولار" بزنم!

Tuesday, August 19, 2008

فیلم خوب

چند شبه که پشت سر هم دارم فیلمهای خوب می‌بینم! اول Shawshank بعدش Malena و امشب هم Eyes wide shut کوبریک بزرگ! قبلش هم یه فیلم متوسط از آل پاچینوی عزیز به نام Sea of love قبلترش یه شاهکار، Qullls و قبلتر از همه و در ابتدای این زنجیره‌ی طلایی، فیلمی که سالها هوس دیدنش رو داشتم: Scent of a woman.
نامها اینقدر بزرگ و معروف هستند که تنها از همچو منی برمیاد تا الان ندیده باشدشون! پس بهتره الکی وراجی نکنم! فقط دوست دارم به عنوان کسی که زمانی پسربچه‌ای بوده و آهسته آهسته پا به دوران مردی نهاده، اعتراف کنم که هیچ فیلمی به قدر مالنا نتونسته بحران هویتی که پسرها در دوران بلوغ بهش دچار میشن رو به تصویر بکشه! یه جورایی نوستالژی بود برام! تب و تابهای سالهای راهنمایی و دبیرستان! نگاه پاک و معصومی که به بعد ناپاک و نامعصوم(!) جدید هویت و شخصیتم داشتم! و سرگیجه‌ای که هیچکس در درمانش بهم کمکی نکرد! هیچکس هرگز نفهمید! همین بود که اینقدر زود بزرگ شدم!

پ.ن.
نیچه رو هم بین همون فیلمهایی که گفتم دیدم! When nitche wept. این یکی هم عالی بود. خدا رو شکر حداقل به اندازه‌ی یک هفته‌ی دیگه فیلم خوب برای دیدن دارم!

Sunday, August 10, 2008

جوانی و پیری

آبجی کوچیکه می‌گفت: «رئیسمون رو فکر می‌کردم حداقل چهل سالش باشه. همه‌ی موهاش سفید شده آخه طفلکی! امروز وقتی فهمیدم واقعا چند سالشه، باور نشد! تازه بیست و پنج سالشه! فکرشو بکن... یه پسر بیست و پنج ساله که قیافه‌اش درست عین مردای چهل ساله است... طفلی، دلم سوخت براش!»
بهش گفتم: «دوستم "فلانی" رو که دیدی؟ فکر می‌کنی چند سالش باشه؟»
گفت: «حدوای سی و پنج سال»
گفتم: «حداقل ده سالی کم گفتی! چهل و شش- هفت سالشه! ولی خب اینقدر خوب مونده که اگه تیپ بزنه حتی از من هم جوون‌تر به نظر می‌رسه! می‌دونی چرا اینقدر خوب مونده؟»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «چون یه عمر در آسایش و راحتی زندگی کرده. به خودش هیچ سختی‌ای تو زندگی نداده! هر چی داشته و هر چی در آورده، خورده و خوش گذرونده! درسته که لیسانس و فوق لیسانسش رو توی بهترین دانشگاههای ایران گرفته و تا دلت بخواد توی رشته‌ی خودش آدم باسوادیه، ولی درس خوندن و مطالعه سخت‌ترین کاریه که در عمرش کرده. هیچ وقت اون زحمتی که آدم رو پیر و شکسته می‌کنه رو تحمل نکرده... از اون طرف رئیس تو یه جوون بیست و پنج ساله است که در سنی که هر پسری تازه می‌خواد دنبال کار بگرده، توی یه شرکت دولتی پست مدیریت داره و می‌دونیم که این جایگاه رو نه بابای شهرستانیش بهش بخشیده و نه به کمک سپاه و بسیج و پول و پارتی به دستش آورده؛ توی همین سن واسه خودش یکی از کله‌گنده‌های "-" توی ایرانه. یعنی جایگاهی رو که قرار بوده توی چهل سالگی به دست بیاره، اینقدر زحمت کشیده و به خودش سختی داده که توی بیست و پنج سالگی کسب کرده، در عوض موهاش هم سفید شده!»
گفت: «یعنی ارزشش رو داره؟ فکر کن الان مثه مردای چهل ساله بودی، چه حالی داشتی؟»
گفتم: «رئیست الان تازه بیست و پنج سالشه ولی جای آدمای چهل ساله است، یعنی اگه یه نفر هم‌سطح خودش بیست سال دیگه فرصت برای پیشرفت و موفقیت و لذت بردن از زندگی داشته باشه، اون حداقل سی و پنج سال وقت داره! یعنی دو برابر! فکرشو بکن... می‌دونی چقدر می‌تونه از زندگیش استفاده کنه و حالشو ببره؟ می‌دونی به کجاها می‌تونه برسه؟... تاسف برای آدمی باید خورد که قیافه‌ی یه آدم چهل ساله رو داره یا نه اصلا خودش چهل سالشه ولی هنوز به جایگاهی که باید در بیست و پنج سالگی می‌رسید هم نرسیده.»
گفت: «اوهوم، راست میگی!»

Friday, August 8, 2008

دخترکان دلربا

اگر خدای ناکرده! هدفتان از دیدن فیلم، تماشای دخترکان دلرباست، بیهوده پی فیلمهای عاشقانه نروید، آنچه را که مد نظر دارید، در ژانر هارر خواهید یافت!

Sunday, August 3, 2008

بعدش چی؟

من واقعا نمی‌دونم اینایی که یهویی داغ می‌کنن و اول "وبلاگ"شون رو می‌بندن و بعد، اکانت "توییتر" و "فرندفید"شون رو تخته می‌کنن، بعدش چیکار می‌کنن؟