Wednesday, December 3, 2008

همکلام

این روزام پر از نوشته است، روزی حداقل دو سه تا سوژه واسه نوشتن گیرم میاد ولی تقریبا یا بهتر بگم، تحقیقا هیچ فرصتی برای نوشتنشون ندارم.
-

عادت خوب یا بدی دارم که وقتی تعهدی رو می‌پذیرم، تمام وجودم رو وقف اون تعهد می‌کنم بی توجه به اینکه چقدر برام بازده یا برگشت و فایده داره. خودم رو گول می‌زنم و دلداری می‌دم که «آدم پاک‌بازی» هستم ولی خودم هم می‌دونم که تو این دوره زمونه، تنها اسم و صفت درست براش «حماقته»! 
زمانی که عاشق بودم، همه زندگیم به پای عشقم ریختم... آنگاه که درسخوان بودم، همه زندگیم به پای درسم ریختم... آنگاه که نویسنده بودم، همه زندگیم به پای نوشتنم ریختم... ولی از هیچ کدامشان هیچ دستم نگرفت و من ماندم و تنهایی تنهای خویش! حال که دوباره شاغل شده‌ام، همه زندگیم رو رها کردم و هر روز از صبح تا پاسی از شب -با غروب اشتباه نشود!- سر کارم بی آنکه حتی قراردادی داشته باشم یا به روشنی درباره‌ی حقوقم صحبت یا توافقی کرده باشم!
گمانم همه اینطور باشند: باید در هر لحظه خود را وقف چیزی/کسی بدانیم و برای آن زندگی کنیم. عشقم که پرید وقف کارم شدم، کارم که پرید وقف خاطراتم شدم! 

-
از من پژترین بپذیرید و وقف هرچه شد، بشوید و وقف خاطرات نشوید!
--
خسته‌ام از کار دنیا، دلتنگم از این همه فاصله. دلم همکلامی می‌خواهد بی‌ریا. قدری درد و دل. کمی پیاده‌روی در سوز دلگیر پاییزی خیابانهای خاکستری شهر. به هر سو نگاه می‌کنم هیچکس نیست. عجیب دور و برم خالی است!

No comments:

Post a Comment