خودنویسی
چند وقتی هست که در دنیای مجازی کمرنگ شدهام. نه فقط به این خاطر که توییت نمیکنم و فالوورهایم روز به روز کمتر میشوند، نه به این خاطر که در فرندفیدی که زمانی هرشب به اتفاق امین عزیز در و دیوارش را رنگآمیزی میکردیم و سر به سر همه میگذاشتیم و بعد از کلی خستگی روزانه، ساعتی را به شیطنت و خنده میگذراندیم، پیدایم نیست؛ نه به این خاطر که کمتر و کمتر به وبلاگهایتان حضوری سر میزنم و کمتر میتوانم کامنت بگذارم؛ نه به این خاطر که پژستان بیرونق شده؛ نه به این خاطر که بیشترین تکرار اسمم در روم گمشدهگان است!... بیش از چهارصد ایمیل نخوانده و همین دلیل به قدر وافی کافی نیست؟
-
میگوییم هیچ سانسوری و هیچ فیلیرینگی جلودارمان نیست و جز آزادی نمیشناسم و هر دری ببندند و پنجرهای کیپ کنند، سوراخ خودمان را خواهیم یافت ولی نمیگوییم هر بار دلسردتر و دلسردتر میشویم... یک ماهی هست که نمیتوانم مثل یک جنتلمن وارد بلاگر شوم و حتما باید به صد سوراخ سرک بکشم آن هم با این دایل آپ کوفتی معروف! نیمی از وبلاگهایی که میخوانم ممنوع شدهاند و اگر گودر نبود، به راستی جدایی نزدیک بود! واقعیت این است هرچند کنون اینها مینویسم لیک نگرانم از اینکه چگونه باید پستش کنم!
-
روزهای پرمشغلهای را پشت سر نهادم. کار خدا! درست آن یک هفتهای که تکرار آن همه خاطرات تلخ و گزنده بود، از صبح تا بوق شب در حال -دور از جان شما- بیگاری بودم و لطفش آنکه ذهنم به جای مرور ناخودآگاه ساعتها و لحظهها و دردهایی که پس از یکسال تنها کمی رنگشان معمولی شده، در فضایی حدودا پنجاه متری با حجم انبوهی از اسناد و اوراق و دفاتر سر و کله میزد. این روزها گویا منطقیترم و کمی دور از خطر!
-
دیروز -با چه بدبختی در پیدا کردن قطعات موردنظرم- برای شرکت کامپیوتری جمع کردم ولی پس از بستن کیس متوجه شدم روشن نمیشود. تک تک قطعات را چک کردم و همه درست بودند. فقط مادربورد را نمیتوانستم چک کنم و از این رو تقریبا ایمانی شدم که مشکل از همان است. دیشب با استرس خوابیدم. آخر زمانی که مورد اعتماد کسی قرار میگیرم، این تعهد آنچنان برایم سخت و سنگین است که... امروز صبح تا ظهر دوباره افتادم به جانش و بعد از کلی حرص خوردن و در حالی که حاضر میشدم تا مادربورد را برای تعویض ببرم، متوجه شدم یکی از کابلهای برق را وصل نکردم! بارها چک کرده بودم همه چیز را ولی این یکی در سایهی کابلهای دیگر از نظر دور مانده بود! هم خندهام گرفته بود و هم حرصم! ولی صدایش را درنیاوردم! خلاصه که درست شد و بار تعهد به سلامت به منزل رسید!
-
شرکتمان را یادتان هست؟ برادران سپاهی و خواهر زادهها و برادرزادههای رئیس دستوری شرکت، صد در صدش را تصرف و همهی بچههای قدیم را بیرون کردند. خوشا خودم که اولین نفر بودم و با افتخار و اقتدار بیرون زدم! حداقل اینکه در رویشان ایستادم!
زمانی لعن و نفرینمان به صدام بود، حال به سپاه! قصد توهین ندارم و به قول عزیزی "استریوتایپ" نگری نمیکنم ولی این جمله در ذهنم نقش بسته که "سپاهی خوب، سپاهی مرده است!"
-
بس است دیگر نه؟
-
میگوییم هیچ سانسوری و هیچ فیلیرینگی جلودارمان نیست و جز آزادی نمیشناسم و هر دری ببندند و پنجرهای کیپ کنند، سوراخ خودمان را خواهیم یافت ولی نمیگوییم هر بار دلسردتر و دلسردتر میشویم... یک ماهی هست که نمیتوانم مثل یک جنتلمن وارد بلاگر شوم و حتما باید به صد سوراخ سرک بکشم آن هم با این دایل آپ کوفتی معروف! نیمی از وبلاگهایی که میخوانم ممنوع شدهاند و اگر گودر نبود، به راستی جدایی نزدیک بود! واقعیت این است هرچند کنون اینها مینویسم لیک نگرانم از اینکه چگونه باید پستش کنم!
-
روزهای پرمشغلهای را پشت سر نهادم. کار خدا! درست آن یک هفتهای که تکرار آن همه خاطرات تلخ و گزنده بود، از صبح تا بوق شب در حال -دور از جان شما- بیگاری بودم و لطفش آنکه ذهنم به جای مرور ناخودآگاه ساعتها و لحظهها و دردهایی که پس از یکسال تنها کمی رنگشان معمولی شده، در فضایی حدودا پنجاه متری با حجم انبوهی از اسناد و اوراق و دفاتر سر و کله میزد. این روزها گویا منطقیترم و کمی دور از خطر!
-
دیروز -با چه بدبختی در پیدا کردن قطعات موردنظرم- برای شرکت کامپیوتری جمع کردم ولی پس از بستن کیس متوجه شدم روشن نمیشود. تک تک قطعات را چک کردم و همه درست بودند. فقط مادربورد را نمیتوانستم چک کنم و از این رو تقریبا ایمانی شدم که مشکل از همان است. دیشب با استرس خوابیدم. آخر زمانی که مورد اعتماد کسی قرار میگیرم، این تعهد آنچنان برایم سخت و سنگین است که... امروز صبح تا ظهر دوباره افتادم به جانش و بعد از کلی حرص خوردن و در حالی که حاضر میشدم تا مادربورد را برای تعویض ببرم، متوجه شدم یکی از کابلهای برق را وصل نکردم! بارها چک کرده بودم همه چیز را ولی این یکی در سایهی کابلهای دیگر از نظر دور مانده بود! هم خندهام گرفته بود و هم حرصم! ولی صدایش را درنیاوردم! خلاصه که درست شد و بار تعهد به سلامت به منزل رسید!
-
شرکتمان را یادتان هست؟ برادران سپاهی و خواهر زادهها و برادرزادههای رئیس دستوری شرکت، صد در صدش را تصرف و همهی بچههای قدیم را بیرون کردند. خوشا خودم که اولین نفر بودم و با افتخار و اقتدار بیرون زدم! حداقل اینکه در رویشان ایستادم!
زمانی لعن و نفرینمان به صدام بود، حال به سپاه! قصد توهین ندارم و به قول عزیزی "استریوتایپ" نگری نمیکنم ولی این جمله در ذهنم نقش بسته که "سپاهی خوب، سپاهی مرده است!"
-
بس است دیگر نه؟
:|
ReplyDeleteای بی معرفت منو یادت رفت بنویسی ولی خوب اشکال نداره من و امین نداریم که :دی
ReplyDeleteمیدونی چیه گاهی اوقات کار بهترین راه برای مشغول کردن خودمان شاید با کمرنگ شدن خاطره ها راحتتر زندگی کرد
ReplyDeleteجبر جغرافیایی .
ReplyDeleteنه بس نسیت
ReplyDelete:)
میشه این استریو تایپ رو توضیح بدی منم قول میدم شامپالفیز رو توضیح بدم
:))
خوب منم فکر می کنم این استریوتاپینگ نگاه کردن خوب نباشه! من اینقدر آدم خوب و بد تو هر صفنی دیدم که کاملا به این جمله اعتقاد دارم که همه جا خوب و بد داره!!!
ReplyDeleteپژین... چرا غمگینی؟ چقدر دلت درد داره ! یعنی درد دل منظورمه. گاهی اوقات آدم یه چیز گنده رو جلو چشمش نمی بینه و دنبال ایرادای کوچیک تره. مثلا من مودمم رو روشن نکرده بودم و کانکت نمی شدم ! کلی کلنجار رفتم با سیستم هی ریست کن هی ال کن بل کن . عین خنا ! آخر سر نگاه کردم دیدم مودمم خاموشه. سوتی در حد اعلا . پژوووووو زود به زود بیا به ما سر بزن . فرندفید خیلی وقته در و دیوارش رنگش عوض نشده ه :دی
ReplyDelete