ماااااااااااع
خواهر کوچیکم یه دسته کلید داره که یه گاو عروسکی بهش آویزونه. دسته کلید مزبور توی جابجاییها و ریخت و پاشهای بناییمون گم و گور شده بود تا چند روز پیش که اتفاقی پیدایش کردم. وقتی اومد خونه با آب و تاب و ادا و اطوار، شرح ماجرا چنین دادم:
- ...بستهها رو که داشتم جابجا میکردم... یهویی یه صدایی شنیدم!
- خب...؟
- یه صدایی که میگفت: "مااااااع... مااااااع..."
- نه! گاوم پیدا شد؟!
- آره دیگه! حالا باقیش رو داشته باش!
- خب...؟
- بستهها رو که برداشتم، یهویی گاوت که انگاری نور چشماشو اذیت کرده بود و درست نمیدید با خوشحالی فریاد زد: "ماااااااااااع... ماااااااااااع... مااامااان شیرین..."
- خب...!؟
(لحن صدامو فوری عوض کردم و خیلی جدی و سریع گفتم)
- نگران نباش! فوری بهش توضیح دادم که "من مامانت نیستم! مامانت دانشگاهه یه ساعت دیگه برمیگرده!" از اشتباه درآوردمش!
آبجی کوچیکه گذاشت دنبالم!
- ...بستهها رو که داشتم جابجا میکردم... یهویی یه صدایی شنیدم!
- خب...؟
- یه صدایی که میگفت: "مااااااع... مااااااع..."
- نه! گاوم پیدا شد؟!
- آره دیگه! حالا باقیش رو داشته باش!
- خب...؟
- بستهها رو که برداشتم، یهویی گاوت که انگاری نور چشماشو اذیت کرده بود و درست نمیدید با خوشحالی فریاد زد: "ماااااااااااع... ماااااااااااع... مااامااان شیرین..."
- خب...!؟
(لحن صدامو فوری عوض کردم و خیلی جدی و سریع گفتم)
- نگران نباش! فوری بهش توضیح دادم که "من مامانت نیستم! مامانت دانشگاهه یه ساعت دیگه برمیگرده!" از اشتباه درآوردمش!
آبجی کوچیکه گذاشت دنبالم!
کله ات رو باید می کند خواهر کوچیکه دیگه :))
ReplyDeleteدو پست آخرت داغ نداشتن آبجی را در دلمان تازه کرد :!:
ReplyDeleteتولدت به شدت تمام مبروک
ReplyDeleteحرکت جالبی بود!
ReplyDeleteچی میشد در حقش دائی گری !! می کردی
ReplyDelete:))
باحال بود. چرا این جور شیطنت هت میچسبه؟
ReplyDeleteدير يا زود خدا ميزنه پشت كمرت!!!
ReplyDelete:))))
ReplyDeleteامیدوارم خواهر کوچیکه هیج وقت نخواد انتفام بگیره
ReplyDeleteپژ عزیز از لطفت ممنونم. در خدمتیم.
ReplyDeleteشما همچنان در اعتیاد تویتر هستید؟
ReplyDeleteبه حال ما نان تویتری ها هم فکری بکنید
:))