Thursday, May 22, 2008

ماااااااااااع

خواهر کوچیکم یه دسته کلید داره که یه گاو عروسکی بهش آویزونه. دسته کلید مزبور توی جابجاییها و ریخت و پاشهای بنایی‌مون گم و گور شده بود تا چند روز پیش که اتفاقی پیدایش کردم. وقتی اومد خونه با آب و تاب و ادا و اطوار، شرح ماجرا چنین دادم:
- ...بسته‌ها رو که داشتم جابجا می‌کردم... یهویی یه صدایی شنیدم!
- خب...؟
- یه صدایی که می‌گفت: "مااااااع... مااااااع..."
- نه! گاوم پیدا شد؟!
- آره دیگه! حالا باقیش رو داشته باش!
- خب...؟
- بسته‌ها رو که برداشتم، یهویی گاوت که انگاری نور چشماشو اذیت کرده بود و درست نمی‌دید با خوشحالی فریاد زد: "ماااااااااااع... ماااااااااااع... مااامااان شیرین..."
- خب...!؟
(لحن صدامو فوری عوض کردم و خیلی جدی و سریع گفتم)
- نگران نباش! فوری بهش توضیح دادم که "من مامانت نیستم! مامانت دانشگاهه یه ساعت دیگه برمی‌گرده!" از اشتباه درآوردمش!
آبجی کوچیکه گذاشت دنبالم!

11 comments:

  1. کله ات رو باید می کند خواهر کوچیکه دیگه :))

    ReplyDelete
  2. دو پست آخرت داغ نداشتن آبجی را در دلمان تازه کرد :!:

    ReplyDelete
  3. چی میشد در حقش دائی گری !! می کردی
    :))

    ReplyDelete
  4. باحال بود. چرا این جور شیطنت هت میچسبه؟

    ReplyDelete
  5. دير يا زود خدا ميزنه پشت كمرت!!!

    ReplyDelete
  6. امیدوارم خواهر کوچیکه هیج وقت نخواد انتفام بگیره

    ReplyDelete
  7. پژ عزیز از لطفت ممنونم. در خدمتیم.

    ReplyDelete
  8. شما همچنان در اعتیاد تویتر هستید؟
    به حال ما نان تویتری ها هم فکری بکنید
    :))

    ReplyDelete