Friday, June 13, 2008

دهاتی

سوار ماشین شده بودم به مقصد دانشگاه -توضیح اینکه دانشگاهمان در حاشیه‌ی یکی از شهرهای بزرگ است و درونش چندین واحد دانشگاهی مختلف قرار دارد- سه پسر عقب بودیم و دختر به نسبت خوش بر و رویی جلو. به جز یکی که سرباز بود، همگی امتحان داشتیم و به شدت هم دیرمان شده بود. راننده مردی بود میانسال که شیرین پنجاه سال را داشت. ماشینش پیکانی که اگر کمی دقت می‌کردی بوی گوسفند و پهن -به کسر پ و ه!- به روشنی شامه‌نواز بود! لهجه‌ی روستایی و سر و صورت آفتاب سوخته‌اش همه گواهی می‌داد که اهل شهر نیست.
چرایش را نمی‌دانم ولی از همان ابتدا که سوار ماشین شدیم -همگی با هم- رفتم تو نخ حرکات جناب راننده. بنده‌ی خدا گمونم خیلی دختر ندیده بود چرا که هر پنج ثانیه یک بار به هر ترتیبی که بود یا مستقیم و یا در آینه نگاهی به دخترک می‌انداخت. اینقدر که گاه‌گداری نگران وضعیت رانندگی‌اش می‌شدم و بیم از خطر تصادف.
دخترک که شدیدا نگران دیر رسیدن به امتحان بود خواهش کرد سریعتر بروند و راننده با کمال میل چنین کرد و با پیکان نه چندان تر و تمیزش، بکوب صد و سی تا رفت و از سمند هم ما را سریعتر رساند. همین بس که وقتی از تویوتا کمری سبقت گرفت، راننده‌اش مات و مبهوت نگاهمان کرد! با لبخند و اشاره‌ی چشم و ابرویی بهش فهماندم که بی‌خیال! اوضاع یه کمی غیرعادیه!
راننده که احساس کرد استرس دخترک بالا گرفته، جهت کمک به رفع استرس، ضبطش را روشن کرد و مهستی شروع کرد به خواندن. نگاهی با لبخند به دخترک انداخت ولی متاسفانه دخترک در دیدم نبود که واکنشش را ببینم. هر چه که بود، راننده بی‌توجه سر برگرداند و با صدای مخملینش، زیرصدایی بر صدای مرحوم بانو مهستی نهاد!
رسیدیم به شهرک دانشگاه‌مان. مسیر ماشین به گونه‌ای است که اول از مقابل دانشگاه من می‌گذاشت و بعد دور می‌زد و می‌رسید به دانشگاه دختر. دانشجوی دیگر هم که پیش از ما پیاده شده بود. علی‌القاعده می‌باید اول مرا می‌رساند -که به هر ترتیبی حساب کنی این کار از همه نظر به صرفه‌تر است و مسیرش بسیار کوتاه‌تر می‌شود- و بعد دختر را. ولی سر خیابان دانشگاهم که رسید، دیدم دارد مستقیم می‌رود. اعتراض کردم که من میرم فلان واحد. زد روی ترمز که خب پس همین‌جا پیاده شو که من این خانم رو برسونم که دیرش شده. حالا از آنجا تا در دانشگاه پنج دقیقه پیاده راه است و ماشین هم نیست و امتحان هم شروع شده! گفتم منم دیرم شده. مسیرتون رو برید و من رو جلوی دانشگاه پیاده کنید. چند ثانیه فکر کرد و گویا به این نتیجه رسید که بحث کردن با من فایده ندارد. دنده عقب گرفت و دور زد و رفت داخل خیابان دانشگاهمان و شروع کرد به غرغرکردن که: «شما آقایی، این خانومه! برای شما که عیبی نداره، من باید اینو زودتر برسونم که خانومه و نگران میشه...» -دو تا میدون تا دانشگاه فاصله است- به میدان اول که رسید برگشت و با خنده‌ی دلبرانه‌اش (!!) گفت: «همین‌جا پیاده شو که من زودتر این خانوم رو برسونم» یه جورایی انگاری بهم برخورد! لج کردم و گفتم: «متاسفم. قشنگ منو می‌برید جلوی در دانشگاه. وگرنه کرایه‌تون رو نمی‌دم». اینو که گفتم یهویی داغ کرد. ضمن اینکه دوباره به مسیر برگشت و به راهش ادامه داد و با عصبانیت شروع کرد: «قشنگ قشنگ می‌کنه! قشنگ منو می‌بری جلوی دانشگاه! خیال کرده خیلی قشنگه! یه نگاه تو آیینه بکن! هی میگه قشنگ!» منم که دیدم ارزش جواب دادن نداره هیچ محلش نزاشتم. گفتم همون که داری می‌سوزی بسه‌ته. یعنی حتی نگاهش هم نکردم! حدود پنج متر مونده به میدون دانشگاه وسط خیابون سر فرمون رو کج و پیچید. یعنی اگه پنج متر جلوتر میرفت به راحتی دور می‌زد ولی از لجش وسط خیابون پیچید که مثلا من رو نرسونده باشه به جایی که باید! بی توجه به اینکه حالا باید دور دو فرمون بزنه! کرایه رو دادم ولی پیاده نشدم تا باقی پولم رو بگیرم. این دیگه خیلی داغش کرد! هر چی گشت پونصد تومنی گیر نیاورد و منم خیلی ریلکس و جدی منتظر. از طرفی دخترک هم استرس امتحان و دیر رسیدن داشت و راننده تاب دیدن نگرانی در دیدگان او را نداشت! داشت می‌ترکید! همون طوری که غر غر می‌کرد و از قشنگ و زشت و دانشگاه و دختر و پسر یه چیزایی به هم می‌بافت با اون لهجه‌ی غلیظش یهویی گفت: «دهاتی. معلوم نیست از کدوم دهات اومده!» یهویی انگار چیزی توی چهره‌ام به سخره تکونی خورد -کاملا غیرارادی! قول میدم!- که بنده‌ی خدا به شدت از کوره در رفت! دوباره رفت توی فاز قشنگ و زشت و دختر و دانشگاه که دخترک یه پونصد تومنی پیدا کرد و داد به راننده و اونم باقی پول منو داد‍! با کمال آرامش و بی حتی کلمه‌ای حرف پیاده شدم و در رو بستم و رفتم سمت دانشگاه. ولی تا همین الان هم توی کف اعتماد به نفس بالای جناب راننده‌ام که با چه رویی و با چه جدیتی با لهجه‌ی قشنگش برگشت و بهم گفت: «دهاتی!»
تجربه‌ی جالبی بود! هر کاری کردم عصبانی یا ناراحت بشم از دستش، نشد که نشد! فقط یه خاطره‌ی قشنگ و شیرین از برخوردش برام به جا موند! دریافت لقب "دهاتی" از یه دهاتی اصیل!
راستی چرا بیشتر مردا تا یه دختر می‌بینن احساس قدرت و اعتماد به نفس و اینا بهشون دست میده اونم به این شدت؟ چرا اینقدر زود جوگیر میشن و گمون می‌کنن که الان دیگه دختره صد در صد آماده است تا عاشق مردی -با عرض معذرت؛ در هر دو معنا!- اون بشه و دیری رام دیرام؟!

4 comments:

  1. خوب بابا بیچاره دختر ندیده بوده چرا خرده می گیری.حالا قشنگ و زشت هم نداره :))

    ReplyDelete
  2. WOW !
    پژ من بيش از هر چيز محو نوشتنت شدم !!!
    چه مي كني با اين قلمت
    !!!!!!!!!
    -------
    خب يارو حق داره ديگه .... دهاتي هست و آدم نديده
    !!! :))))
    -------
    خدايي كلي خنديديم .... :))))
    -----
    دل پنجره بد جوري تنگت شده اونم با صدايي گرفته از ته حنجره
    !

    ReplyDelete
  3. خوب داهاتی نمیشد همون جا پیاده شی که خانم محترم دیرشون نشه : دی
    خیلی جالب بود کلی خندیدم
    موفق باشی

    ReplyDelete
  4. حالا چی میشد پیاده میشدی اون آقا به یه کار خیر می کرد؟
    جواب سوال:
    اعتماد به نفس فراوان
    :)

    ReplyDelete