خر زاید و...
یه ضربالمثل هست که میگه: «خر زاید و زن زاید و تیتی به عمل آید و مهمان گرامی ز در آید» یه بار که داشتم این رو میخوندم یه تیکه هم خودم گذاشتم رو سرش که «ندانی و ندانی، که جانم به لب آید!»
خب الان دقیقا در همین شرایط تشریف دارم! توضیح اینکه داریم کف خونه رو سرامیک میکنیم، دیوارها رو رنگ میکنیم، حمام رو که به دیوار اتاق نشتی داده بود، میکنیم که سرچشمهی نشتی رو پیدا کنیم... هیچی سر جاش نیست! حتی جای خواب هم نداریم و شبها به صورت صحرایی چشم بر هم میزاریم! کل خونه و زندگیمون رو توی دو تا اتاق جمع کردیم و همونجا هم میخوریم و میخوابیم! تازه فردا که قراره اتاقها رو درست کنیم... گمونم باید یکی دو شبی توی کوچه بخوابیم!... فردا کلاس دارم و یه جزوه که باید بنویسم و تمریناش رو حل کنم و تکمیل کنم، پس فردا یه امتحان مشتی میان ترم دارم از کل کتاب دو جلدی، همون پسفردا باید جای استاد برم و فصل سوم سختترین درس این ترممون رو تدریس بفرمایم، جزوههای سه جلسهی اخیر رو بگیرم و بنویسم... یه داستان دستمه برای اصلاح و ویرایش، یکی برای ترجمه، اصلاح و ویرایش، دو تا مقاله که یکیشون رو باید تا هفتهی دیگه برسونم به سردبیر نویافته، یه کتاب که حدود صد و سی صفحه است و باید تا یک ماه دیگه به نزدیکای دویست صفحه برسونمش و ویراستش کنم و بفرستم برای ناشر...
نمیدونم یهویی چی شد که طی دو سه روز به اندازهی کل این سه ماهی که توی خونه خوردم و خوابیدم کار ریخت سرم و همهاش هم "بیفوت وقتی" (ترجمانی از فورس ماژور!) حالا اونایی که فرصتشون بالای یه هفته است رو بیخیال، یکی به من بگه توی این شرایط که بیش از هرچیز نقش عمله و وردست بنا رو دارم، چجوری درسامو بخونم؟
خب الان دقیقا در همین شرایط تشریف دارم! توضیح اینکه داریم کف خونه رو سرامیک میکنیم، دیوارها رو رنگ میکنیم، حمام رو که به دیوار اتاق نشتی داده بود، میکنیم که سرچشمهی نشتی رو پیدا کنیم... هیچی سر جاش نیست! حتی جای خواب هم نداریم و شبها به صورت صحرایی چشم بر هم میزاریم! کل خونه و زندگیمون رو توی دو تا اتاق جمع کردیم و همونجا هم میخوریم و میخوابیم! تازه فردا که قراره اتاقها رو درست کنیم... گمونم باید یکی دو شبی توی کوچه بخوابیم!... فردا کلاس دارم و یه جزوه که باید بنویسم و تمریناش رو حل کنم و تکمیل کنم، پس فردا یه امتحان مشتی میان ترم دارم از کل کتاب دو جلدی، همون پسفردا باید جای استاد برم و فصل سوم سختترین درس این ترممون رو تدریس بفرمایم، جزوههای سه جلسهی اخیر رو بگیرم و بنویسم... یه داستان دستمه برای اصلاح و ویرایش، یکی برای ترجمه، اصلاح و ویرایش، دو تا مقاله که یکیشون رو باید تا هفتهی دیگه برسونم به سردبیر نویافته، یه کتاب که حدود صد و سی صفحه است و باید تا یک ماه دیگه به نزدیکای دویست صفحه برسونمش و ویراستش کنم و بفرستم برای ناشر...
نمیدونم یهویی چی شد که طی دو سه روز به اندازهی کل این سه ماهی که توی خونه خوردم و خوابیدم کار ریخت سرم و همهاش هم "بیفوت وقتی" (ترجمانی از فورس ماژور!) حالا اونایی که فرصتشون بالای یه هفته است رو بیخیال، یکی به من بگه توی این شرایط که بیش از هرچیز نقش عمله و وردست بنا رو دارم، چجوری درسامو بخونم؟
این یکی از بهترین دوران های عمرته. خاطره می شه. قدرشو بدون.
ReplyDeleteداری شلوغش می کنی دیگه !ا
ReplyDeleteمگه میشه اینهمه کار رو با هم قبول کرد؟
و البته از همه اینها که فرمودی واجبتر و لازمتر نوشتن وبلاگه که خدا رو شکر به اون اقدام کردی
ReplyDelete:))
پارسال دقیقا عین همین بلا سر خونه ما اومده بود، تجربه سختیه ولی همه اش خاطره میشه ;) ...
ReplyDeleteدراز کشیده بودم و غرق در ترجمه و نوشتن بودم که نگاه کردم دیدم آقای نقاش رفته بالای نردبون و همونطور که سقف رو رنگ می زنه از شیشه بالای در توی اتاق منو نگاه می کنه!!! ...