Monday, December 14, 2009

وجود یا نیاز؟

"برای کسی که احتیاج دارد به چیزی تعظیم کند و به ستایش بپردازد چه فرقی می‌کرد که اسمش چه باشد. کافی بود که مردم چیزی داشته باشند که برای او به دعا و نماز و ستایش بپردازند!"
(نگاهی به تاریخ جهان - جلد اول/ جواهر لعل نهرو/ ترجمه محمود تفضلی/ موسسه انتشارات امیرکبیر/ چاپ هفتم 1361/ ص150)

Thursday, November 19, 2009

زادروز

کی فکرش رو می‌کرد؛ یه روزی برسه که آرزوم باشه بتونم بهت زنگ بزنم و بگم: «تولدت مبارک!»؟

Thursday, August 20, 2009

روزهای نو

گویا باز در حال دوست داشتن قرار گرفته‌ام. می‌توانم کسی را نگران باشم و به خنده و گریه‌اش، خندان و گریان شوم. گویا در ابتدای راهی جدید ایستاده‌ام که هیچ نمی‌دانم به آن قدم خواهم گذاشت یا نه!  آشنایی که اندک اندک و پس و پیش‌وار پیش می‌رود و ختم به کجا شود، خدا داند! 
روزهایم نو شده، از ابتدای همین سال بود که کم کم به زندگی بازگشتم و از پژمردگی اندک اندک فاصله گرفتم و حال احساس می‌کنم آهسته آهسته شادابی سالهای دور در حال بازگشتن است!
-
آن دوست ندیده برایم آهنگی فرستاده و با این وصف دیوانه‌ام کرده: «نمی‌دونم چرا هر وقت این آهنگ رو گوش می‌کنم یاد تو میافتم»! 
-
نمی‌خواهم درگیر زندگی و تعهدی شوم و نمی‌دانم از جانم چه می‌خواهد ستاندن! ولی همین وجودش در گوشه‌ای از این دنیا برایم دنیایی است! 
-
دلم برای آرامش لک زده! خدایا یا نده یا نستان!

Thursday, August 6, 2009

نفسم گرفت از این شهر

باید همچو من، پس از یک روز کاری، سوار بر ماشین دوستی درویش مرام، دو ساعت اوایل شب را دو بار از ونک تا ولیعصر رفته و برگشته باشید و به تماشای این همه پلیس ضدشورش و پلیس غیرضدشورش و بسیجیهای لباس شخصی و بسیجیهای غیرلباس شخصی و مزدورانی که روز اول چماق و لوله‌ی آهنی دستشان بود و اکنون دیگر متحد الشکل شده اند و همه باتوم به دست گرفته‌اند، از این همه درد گپ زده بودید و غمزده خداحافظی می‌کردید و تازه پس از آن یک ساعتی در بلوار کشاورز هدفون به گوش قدم می‌زدید و هر چند دقیقه یک بار سیل موتورسواران تفنگ به دست از مقابل و مخالفتان عبور می‌کردند تا بفهمید وقتی "حبیب" در گوشتان فریاد می‌زند"از خرابی می‌گذشتم، خانه‌ام آمد به یاد" چه حسی برمی‌انگیزد...
---
پس از سکوتی طولانی و دم نزدن و داد بر آینه کشیدن، همچنان در تلاشم تا جایی که می‌توانم دامان سرای سبز مجازیم را از لوث نوشتن درباره‌ی کثافتمداران و زمامداران خانه‌ی بزرگمان حفظ کنم... اگر شدنی باشد.

Tuesday, August 4, 2009

افشین قطبی

هر کس نقطه‌ی پایانی خواهد داشت؛ بدا به حال آنکس که پایانش در نقطه‌ی آغازش باشد!
--
جناب قطبی!
محبوبیتت را از دست دادی! به کسی هم ربطی ندارد که محبوبیت تو، از آن خودت بود! ولی در مقابل توهینی که به رای تک تک مردم کشور زادگاهت کردی، چه جوابی خواهی داشت؟

--
فوتبال ملی دیگر برایم اهمیتی نخواهد داشت که این تیم فوتبال هر چه باشد، ملی نیست!

Friday, July 31, 2009

شانس بد

دوستی که در دانشگاه پیام نور مشغول به تحصیل بود تعریف می‌کرد:
سر جلسه‌ی امتحان از یکی از مراقبها سئوال کردم: «ممکنه یه کمکی بکنید؟ توی این سئوال موندم!»
نگاهی به سئوال کرد، نگاهی هم به من و پرسید: «استادتون کیه؟»
- نمی‌دونم! آخه سر کلاسها نمیرفتم! ولی همه میگن خیلی زن بداخلاقیه!
- شما اسمتون چیه؟
- میم.میم!
- خانم میم.میم! می‌خوای این درست رو حذف کنم برات؟
- چرا؟!
- آخه من همون استاده‌ام!

Wednesday, July 29, 2009

برگشتم

آدمی است دیگر!
گاهی محتاج است وبلاگی را بی‌نوشته حتی آپدیت کند!
چه می‌شود کرد؟

Saturday, June 27, 2009

بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن


بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

۱) ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات و راه‌ پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام نباشد، آزاد است» رعایت کنند.

۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری‌ی مجدد انتخابات هستیم.

۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.

پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی


Statement by a group of Iranian bloggers about the Presidential elections and the subsequent events

1) We, a group of Iranian bloggers, strongly condemn the violent and repressive confrontation of Iranian government against Iranian people's legitimate and peaceful demonstrations and ask government officials to comply with Article 27 of the Islamic Republic of Iran's Constitution which emphasizes "Public gatherings and marches may be freely held, provided arms are not carried and that they are not detrimental to the fundamental principles of Islam."

2) We consider the violations in the presidential elections, and their sad consequences a big blow to the democratic principles of the Islamic Republic regime, and observing the mounting evidence of fraud presented by the candidates and others, we believe that election fraud is obvious and we ask for a new election.

3) Actions such as deporting foreign reporters, arresting local journalists, censorship of the news and misrepresenting the facts, cutting off the SMS network and filtering of the internet cannot silence the voices of Iranian people as no darkness and suffocation can go on forever. We invite the Iranian government to honest and friendly interaction with its people and we
hope to witness the narrowing of the huge gap between people and the government.

A part of the large community of Iranian bloggers
July 26, 2009

Friday, June 5, 2009

سرگشتگی

هر کسی برای خودش یه جور دیوونگیهای خاص خودشو داره. یکی با دود خودشو خفه می‌کنه، یکی سگ‌مستی، یکی روابط پرخطر و یکی هم با فشار بی‌قاعده‌ی کار و فعالیت جسمی و روحی و خلاصه هرکس مدل خودشو داره. یکی از این راههای دفع دیوونگی من راه رفتنهای طولانی در جاهاییه که بتونم خطر و حادثه رو دم گوشم احساس کنم مثل حاشیه‌ی یک بزرگراه که اتوموبیلها با آنچنان سرعتی زیاد و آنقدر فاصله‌ی کمی از کنارم می‌گذرند که هر عبورشان، بادی به موهایم می‌اندازد و بین عبور بی‌خطر تا تصادف پرخطرمان به قدر یک حرکت کوچک فرمان او یا پیچش پای من فاصله است!
اتفاقاتی در حال رخ دادن است که هر کدام به نحوی زندگیم را تحت تاثیر قرار خواهد داد؛ یکی بخشی از آن را تباه می‌تواند کرد، دیگری رفاهی اندک حاصل می‌دهد و آن یکی دیگر مسیر شغلی‌ام را تعیین می‌کند و آخری که شاید فکر و ذهن و روانم را شستشو دهد. اگر اعتقادی برایم مانده بود، دست تقدیر و خواست خدا را پیش می‌کشیدم و حال که در بی‌اعتقادی چادر زده‌ام، این بهانه‌های رفع تکلیف را هم از دست داده‌ام.
این سال، سال عجیبی خواهد بود و شاید مهم‌ترین سال زندگی‌ام. اینقدر اگر...آنگاه... پیش رویم نشسته که توانم بریده. گاه می‌دانم چه می‌خواهم و تنها سختیهایش بر ذهنم سنگینی می‌کند و گاه هیچ نمی‌دانم و درد بلاتکلیفی عجیب درد سنگینی است!
کم شده‌ام، گمانم کم و کمتر خواهم شد؛ کجا دانند حال ما، سبک بالان ساحلها!
هیچکس نمی‌داند و هیچکس نمی‌خواندم چقدر سرگشته‌ام!

Tuesday, May 26, 2009

God almighty

"By the way I say this guy, because I firmly believed looking at these results, that if there is a god, it has to be a man! No woman could or would ever fuck things up like this!"

Friday, April 24, 2009

TROY

Achilles: If I let you walk out of here, if I let you take him, it doesn't change anything. You're still my enemy in the morning.
Priam: You're still my enemy tonight. But even enemies can show respect.
--
گفتنی نیست؛ ناگفتنی هم نیست! کاش فقط همین یه جمله رو درک می‌کردی... ما که دشمن نبودیم... ولی حتی اگه دشمن هم بودیم...

Saturday, April 18, 2009

موسیقی

موسیقی اگه دیوانه‌کننده نباشه، موسیقی نیست... اگه تموم وجودت رو به لرزه نیاندازه، هنری بهش نیست... اگه مسخت نکنه، میخکوبت نکنه، از لحظه جدایت نکنه و به سیاهچاله‌ی خودش فرو نبره، جز سر و صدایی سرخاب سفیداب کرده، هیچ نیست...

Thursday, April 16, 2009

بدبختی

بالای سرم، به پهلو تکیه زده به کمد ایستاده بود و برای اینکه شوهرش -همکارم که روبرویم می‌نشیند- که با عصبانیت با تلفن صحبت می‌کرد را نگاه نکند، به فضایی نامشخص میان صورتم و مانیتور خیره شده بود. خودم را زده بودم به کوچه علی چب و مشغول کار که دخترک با صدایی خسته و نومید زمزمه‌وار مخاطب قرارم داد: «آقای پژین، هیچوقت ازدواج نکن... بدبخت میشی...» سر به سویش برگرداندم و صاف در چشمانش نگریستم؛ خسته و تسلیم به خستگی...
 شوهرش جوانی است خوش قیافه، خوش پوش، خوش هیکل، خوش رو، بذله گو، امین و صادق و وفادار -آنقدر که من می‌شناسم- و به جرات می‌گویم نظر هر دختری را به سادگی جلب می‌کند. حال این که دردشان چیست و از کجاست، حیرانم. اندوهگین که آینده‌ی مشترک روشنی برایشان متصور نیستم. «شقی» و «حنی»! کاش غیر از این شود.

Saturday, April 11, 2009

حرص

«...و بعد زنک سیاهی گذشت که یک چشمش اصلا سیاهی نداشت؛ و در چنان صورتی بدجوری فریاد سفیدی می‌کشید. داد می‌زد که بی‌شوهر مانده. امان از وقتی که به مرد حریص باشی و مجبور هم باشی که از یک چشم به دنیا نگاه کنی!» (جلال آل احمد/ خسی در میقات/ چاپ دوم-1357/ انتشارات امیرکبیر/ ص66)

Friday, March 20, 2009

نوروزتان پیروز

بوی بهار می‌زند، مشت به چشم و چال موش
از سر کوچه می‌رسد، گاو(!) بهار را به‌دوش!

-
مختارید که این بیت پژ رو به هر سبکی که خواستید تفسیر کنید!
و نیز مختارید که کاملش کنید و به اسم خودتون منتشرش کنید!
همچنین مختارید که سال خوب و خوشی داشته باشید و به تمامی آرزوها و آمال ریز و درشت و درهمتون برسید!
--
نوروزتان پیروز

Sunday, March 15, 2009

داستان زندگی

وقتی قدرت عوض کردن شرایط زندگی رو نداریم بهترین کار اینه که یک فنجون قهوه درست کنیم و بر صندلی سینمای زندگی تکیه بزنیم و اتفاقات خوب و بد پیش رو را به نظاره بنشینیم و از اینکه این فیلم اینچنین واقعی و محسوس است و چنین پرقدرت ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد، لذت ببریم!

Wednesday, March 11, 2009

نی‌نوا


کم نیستند چیزهای خوب و ستودنی که چون خیلی بد و نابه‌جا به خوردمون دادن، زیبایی و ارزش‌شون نه تنها به چشم‌مون نیومده، که یه جورایی ازشون بی‌خود و بی‌جهت بدمون میاد. (ارجاع میدمتون به اون پست کمانگیر عزیز درباره‌ی اذان که الان چون آفلاینم نمی‌تونم لینکشو اینجا بزارم!)
-
امشب و در واقع همین الان دارم به آلبوم نی نوای حسین علیزاده گوش میدم. همون آهنگایی که در بچگی شرطی شده بودیم، وقتی پخش میشن یعنی غصه! یعنی عزا! رنگ سیاه در تلویزیونی که جز سیاه و سفید رنگ دیگری هم نداشت! یعنی کارتون بی کارتون! یعنی به جای یک ساعت برنامه کودکی که چند ماه در سال هم یه تیکه اش فدای پخش اذان میشد، باید آخوند میدیدیم!
امشب زیبایی نوا و ناله‌ی نی رو کشف کردم؛ نوایی که لزوما غمگین هم نیست.
-
همین!

Friday, March 6, 2009

زور زیادی

تلفنش که تموم شد، با چهره‌ای که تبسمی متاسف و اندوهناک درش موج میزد اومد سر میزم و آروم بهم گفت:
- فلانی (برادر دامادشون؛ عموی دوست و همکار سابقم) که فوت کرد، میدونی علت مرگش چی بوده؟
- نه والا! چی شده بوده؟
- بنده‌ی خدا یه روز میره مستراح و ببخشید زور که می‌زنه(!) یکی از مویرگهای مغزش پاره میشه! دو روز بعد از زور سردرد میره بیمارستان و بستری میشه و فرداش میره توی کما و دو روز بعدش هم فوت می‌کنه!
--
خدا بیامرزدش! زور زیادی کار دستش داده بود!

Friday, February 27, 2009

غر غر

دو پاره که میشوی، هر پاره‌ای هویت نصفه و نیمه‌ای برای خویش پیدا میکند؛ کامل نیست؛ جامع نیست؛ حتی رفع نیاز هم نمی‌کند ولی هست! هر کدام راه خود را در پیش می‌گیرد اما هیچ یک به مقصد نمی‌رسند...
-
اینجا رو با تمام وجود دوست دارم. این وبلاگ حکم همون علقهای کنار مرداب رو داشت که وقتی داشتم در منجلاب فسردگی غرقه می‌شدم، دست انداختم و گرفتمش و آهسته آهسته خودمو بیرون کشیدم. جایی که انبوهی دوست خوب بهم بخشید که هر کدوم به شکلی کمکم کردند. اینجا رو دوست دارم هرچند خیلی فرصت برای به روز کردنش ندارم.
این رو بیشتر برای خودم نوشتم که وسوسه‌ی شوم تخته کردن این سرای مجازی رو سرکوب کرده باشم! گاه باید به خودم این چیزها رو گوشزد کنم!
-
روزای آخر سال امسال بدجوری پر از بار مالی بود و هست برام. از بدهی سنگینی که سررسیدش فرا رسیده و وامی که به هر دری زدم -به خاطر خشکی و بدطینتی رئیس بانک- جور نشد، بگیر تا مشکلات فاجعه بار مالی شرکتمون که بعیده بتونه حقوق معوقمون رو بپردازه -چه برسه به تسویه‌ی آخر سال و عیدی و پاداش- و مشکلی که در حساب و کتابهام به وجود آمد و ناچار حقوق یک هفته‌ام رو جرینگی گذاشتم وسط!
پریشب که میخواستم بیام خونه، نگاهی به کیف پولم کردم و دیدم دقیقا هیچی پول توی کیفم نیست! هیچی یعنی هیچی ها! حتی یه اسکناس صد تومنی پاره پوره! از توی کشوم قدر کرایه تاکسی پول خرد تونستم پیدا کنم! رسیدم خونه و ناچار به آخرین ذخیره‌ی مالیم که برای آخرین روزها نگهش داشتم، دستبرد زدم! خدا به داد شب عید برسه!
پول که نباشه، اعصاب هم نیست! به خاطر جور نشدن اون وام کذا، فرصت بسیار خوبی رو برای یه سرمایه گذاری کوچیک ولی خوش بازده از دست دادیم. خودم این وسط خیلی مهم نبودم ولی نومید کردن پدرم که شریک این ماجرا بود، خیلی برام دردناک بود. یک هفته مدارم غمگین و عصبانی بودم تا جایی که دیگه بریدم و گفتم نشد که نشد! به جهنم! یه چندتا فحش خارجکی حواله‌ی زمین و زمان کردم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی هنوزم پدر رو که میبینم غصه‌ام میشه. به خاطر مشکل من، اون هم فرصتی که خیلی بیشتر از من براش مهم بود، از دست داد. خودش خوب میدونه که هر کاری تونستم کردم و به هر دری که میشد زدم ولی خب نشد. منم میدونم؛ ولی این دونستن دردی ازم دوا نمیکنه.
-
محیط کاری پر استرسی دارم. هر جورشو که بخواین! از روابط پیچیده‌ی عاطفی و انسانی گرفته تا مسائل بغرنج و بعضا لاینحل کاری! اولین تجربه‌ام در این فیلد جدید کاری که واردش شدم، کاملا وحشتناک و خسته کننده بود! بدیش اینه که هیچ کس هم آنچنان به فکر اصلاح این روند نیست. در محیطی که همه به چشم یک غریبه بهم نگاه می‌کنند، گیر افتادم و ناچار همه‌ی بار کار رو خودم به دوش می‌کشم. چندین بار بریدم و مصمم که از این محیط مزخرف -هرچند خوش آب و رنگ- بزنم بیرون ولی به خاطر رئیسم که به دلایل بسیاری بهش احترام می‌گذارم و دوستش دارم، ساکت شدم و منصرف از کناره‌گیری. فقط موندم حالا که اون هم داره از این سیستم میره، من تکلیفم چیه! رو در بایسی هم بدچیزیه ها!
-
امسال هم تموم شد. دقیقا سه هفته یعنی بیست و یک روز از سال باقی مونده. وقتی که سال داشت شروع میشد به خودم قول دادم که این سال سال تغییر خواهد بود ولی گویا زدم زیر قولم! نمیگم نخواستم یا نشد؛ معجونی از تنبلی و بدشانسی بود. فرصت خوبی رو از دست دادم و در واقع خودمو ارزون فروختم. پشیمون نیستم چون در عوضش تجربه‌ای گرون قیمت به دست آوردم. ولی روزهای رفته رو چه میشه کرد؟
سال دیگه خیلی اتفاقات قراره بیافته. اگرچه مثله همیشه‌ی زندگیم، هیچ چیز قطعی نیست! نمیدونم ضعف از منه یا شرایط و محیطی که درش هستم که همیشه باید روی لبه‌ی احتمالات و در دقیقه‌های آخر بازی قرار بگیرم.
-
یه زمانی اعتقاداتی داشتم که خودمو پشتش قایم میکردم و نفسی به راحتی میکشیدم، دو  ساله که خودمو از این چیزها خالی کردم و شخص خودمو مسئول مستقیم همه چیز می‌دونم.
فلسفه‌ی مذهب جز این نیست؛ مامنی برای قدری نفس تازه کردن در ماراتون زندگی، سلب مسئولیت و قراردادن جریان اتفاقات روی اوتوپایلت! گیریم دروغین باشد، باز هم خوش به حال معتقدین! زندگی بسیار راحت‌تری دارند! حداقل همچو منی این چنین پرسرعت به سوی فرسودگی پیش نمی‌تازند!
-
راستش رو که بگم، امروز بعد از مدتها یک دل سیر گودرخوانی کردم! جمعه و پیچاندن دور و بری‌ها و موسیقی لایتی که به آرامی جریان دارد. خواندن این همه غرغرهای دوستان، مرا هم به هوس انداخت!
-
امید که خوشی‌هاتان بیش از پژین باشد.

Wednesday, February 18, 2009

قلم

وقتی خیلی حالم گرفته است و اعصابم خرده، تنها چیزی که آرومم می‌کنه، عشق بازی با قلممه...  خودنویس، خودکار، مداد، ماژیک، گچ، زغال... هر چه که بود... می‌نویسم... هرچه که به ذهنم می‌آید... هر جا که شد... بعد نوشته‌ها را نابود می‌کنم. انگار که با عزیزی درد و دل کرده باشم و بعد برخیزد و از پیشم برود.
--
پ.ن.
این روزها زیاد می‌نویسم... بسیار زیاد...

Thursday, February 5, 2009

رسم زندگی

«عین همه ی مامان و بابا ها لوسیم. میدونم.» با این جمله‌ی خانوم حنای عزیز کلی حال کردم!
رسم زندگی همینه! هر چی هم که بخوایم خودمون رو مودب و محترم و منطقی و باکلاس و معقول و هزار تا خوب دیگه نگهداریم، لازمه که واسه بهره بردن از زیباییهای بزرگ و کوچیک زندگی بی‌خیال این ادا و اصولها شیم و فقط از خوشیهای دم دست لذت ببریم. لوس شیم! چه بدی داره؟ گاهی حتی بی‌ادب و تربیت! یا هرچیز دیگه! هرچیزی که به مقتضای وقت برای خوش بودن نیازه. زندگی کنیم، نه برعکس!

Wednesday, February 4, 2009

تقویم تاریخ

امروز پانزدهم بهمن ماه هشتاد و هفت؛ مصادف با هفتم صفر هزار و چهارصد و سی هجری قمری و سوم فوریه دو هزار و نه میلادی. (با یک روز تاخیر/ گواهی پزشکی ضمیمه است!)
هشتاد و نه سال پیش در چنین روزی، نازشانلی‌خاتون فرفرنشان در قریه‌ی کوچکی در ولایت وبلاغیه چشم به جهان گشود. درباره‌ی تاریخ دقیق تولد ایشان روایتی هست که در کتاب «فی الاحوال المولدان الفرفریه» آمده: «پس با سه روز تاخیر به ملک زادگاه فرود آمد و این از آن سبب بود که چون می‌خواست سوار بر لک لک خویش به وقت موعود بر مهرآباد فرود آید، امامی از راه آمده و جماعت به کل بلد به حال دس دس. چونان غرور خویش به این هلهله جریحه دار دید، سر خر بگرداند و به هفت دریا سفر کرد و در میانه‌ی راه لک لک‌اش مصدوم گشته به جزیره‌ی گمشده‌گان به جبر پایین نشست. چندی به آن دیار مغروقین سیر و نظر کردی و دور از نظر پر حذر، حتی قدری هیزنظر همی کردی و عاقبت گرفتار وسوسه‌ی دجالین محبوس، سجل به جاعلین سپرده و نام مبارک «نازشانلی خاتون» را به مجعول نام فرنگی مآب «ویدا ویواییان» جعل نمود و چون سه بگذشت، چماقی فرنگی که خود «بیسبال بت» می‌خوانندش، از آن جماعت ملا نموده با آن بر فرق چش لک لک همی کوبانیده و سرانجام به منزل همی فرود آمد».
روایت دیگری نیز هست که در «شرح الاحوال آل آل‌استار» آمده: «چون به دوازدهم و هنگام رجعت رسید، جمعی همه منتظر و به آخرین دم، نازشانلی خاتون که عهد همی کرده بود به سر وقت سر رسیدن، چارقد خویش مخدوش یافت و تا هیزم بیابد و هیزمها زغال کند و زغالها به اتوی زغالی بریزد و چارقد خویش مناسب احوال روزگار کند، سه روز بگذشت و این عادت نیک وفای به عهد از همان دم نخستین در احوال این جوهر دیر همه نمایان بود».
البته جمیع کارشناسان روایت اول را معتبرتر می‌دانند چون به هر دو سئوال اساسی در خصوص این بانوی بزرگوار یک جا جواب داده است.
همچنین روایتی هست در خصوص چگونگی تغییر نام نازشانلی خاتون در ادبیات شفاهی اهالی روستای فرفرستان که سینه به سینه و نسل به نسل میان آنان منتقل شده و بیان آن خالی از لطف نیست...
-
هی! ویداهه! تولدت مبارک!
--
اینقدر سرم شلوغ بود این چند روز که نگو و نپرس. این متن رو هم در تایم نهار و توی ماشین نوشتم ولی فرصت نشد تکمیلش کنم! اول می‌خواستم به کل بیخیالش شم ولی دلم نیومد؛ حتی کار نصفه هم بهتر از هیچ کاریه!

Sunday, February 1, 2009

تجربه

برام عادی شده که بگم فلان فیلم رو تازه دیدم و بهم بگن «این که مال صد سال پیشه!» خب صد سال پیش من علاقه‌ای به فیلم دیدن نداشتم و الان تازه دارم از تماشای فیلم لذت می‌برم!
-
همین الان Pretty Woman رو دیدم! از تماشاش لذت بردم و بلاخره از جولیا رابرتز هم خوشم اومد! -همچنان از ریچارد گیر خوشم نیومده البته!- داستانش رو دوست داشتم. هوکری که یاد گرفته بود زندگی یعنی نرخ دریافتی بابت هر ساعت و گیر نکردن در مسائل عاطفی... و بیزینسمنی که دقیقا به همین رسیده بود. دو نفر در دو دنیای متفاوت ولی با نگرشی یکسان. "ویویان" عاشق شد همانطور که "ادوارد" و این عشق به وجود آمده یه عشق اصیل بود چون هر دوی این افراد تا انتهای مسیر رو رفته بودند و دیده بودند و هیچ چیز دیگه‌ای وجود نداشت براشون که بتونه گولشون بزنه! ثروت یا سوکس(!) دیگه اهمیتی نداشت و حتی به روایت فیلم، آنقدرها نقش کاتالیزوری هم نداشت.
-
یکی از تجربیات جالب زندگیم، گفت و گویی کوتاه با دخترکی درست یک روز قبل از ورود به دوره‌ی جوانیش بود! شیرین بود و شیطون و بیش از هر دختر دیگه‌ای در اون سن و سال، مجرب در انواع و اقسام موارد خاص و عام؛ از بوییدنیها و دودیدنیها و نوشیدنیها گرفته تا سوکس! به قولی نکرده‌ای باقی نگذاشته بود! اینقدر راحت و منطقی برخورد می‌کرد که می‌شد تصور کرد سالها از سنش بزرگتره چرا که خطوط قرمز رو پشت سر گذاشته بود و دیگه حرصی نداشت! ترسی هم نداشت.
از زندگی عاطفی‌اش پرسیدم و گفت که چندباری عاشق شده و یک بار بدجوری عاشق شده ولی چند ماهی میشه که با پارتنرش به هم زده. گفتم از عاشق شدن عبرت نگرفتی؟ بازم گردش میری؟ گفت آره! حتما! در اولین فرصت ممکن! چون حالا دیگه میدونم عشق چیه و چجوریه و تازه اگه هم اشتباه کنم خوب یاد گرفتیم چجوری خودمو از یه رابطه‌ی عشقی بکشم بیرون! 

تو دلم بهش گفتم: «دمت گرم!»
-
این تجربیات آدمه که آدم رو میسازه. این خطوط قرمزه که آدم رو بدبخت میکنه. اگه این انبوه خطوط قرمز جامعه کمی کمرنگ‌تر بشن مثلا نارنجی یا زرد و بچه‌ها بتونن هر از گاهی ازشون عبور کنن و برگردن، مطمئنم ضریب اشتباهات زندگی قشر جوان و نوجوان جامعه به شدت کاهش پیدا می‌کنه. کسی که یک بار نشئگی -در هر مقیاس و به هر دلیلی- رو امتحان کنه، قطعا درد و افسردگی بعدش رو هم تجربه خواهد کرد. پس دیگه از نشئه‌گی یک رویای کامل نخواهد داشت و مختار که درد بعدش رو به جون بخره یا نه! آدم مجرب و چشم و گوش باز به این سادگیها دچار وسوسه و توهم نمیشه!

--
پ.ن.
این نوشته مربوط به جمعه شب بود نه الان!

Friday, January 30, 2009

آخرالزمان

دوره زمونه‌ی بدی شده... تا به هر چیزی و هر کسی فحش ندی، درست کار نمی‌کنه!

Sunday, January 25, 2009

دیوار

In Jerusalem, a female CNN journalist heard about a very old Jewish man who had been going to the Wailing Wall to pray, twice a day, everyday, for a long, long time. So she went to check it out. She went to the Wailing Wall and there he was!

She watched him pray and after about 45 minutes, when he turned to leave, she approached him for an interview.

"I'm Rebecca Smith from CNN. Sir, how long have you been coming to the Wall and praying?"

"For about 60 years."

"60 years! That's amazing! What do you pray for?"

"I pray for peace between the Christians, Jews and the Muslims. I pray for all the hatred to stop and I pray for all our children to grow up in safety and friendship."

"How do you feel after doing this for 60 years?"

"Like I'm talking to a fuckin' wall."

Monday, January 19, 2009

نسل سوخته

گفتم: «شما که بچه‌ی ... هستی تا حالا محض تنوع هم شده، عراق نرفتی؟»
گفت: «از عراق نفرت دارم! اگه عراقی ببینم، می‌کشمش!»
گفتم: «اونا هم آدمن! گناهی نکردن که! مامور بودن و معذور!»
گفت: «اگه تو هم مثه من از ترس موشک بارون، شبو توی جوب آب خوابیده بودی، همین حسو داشتی... خدا لعنتشون کنه... به هیچ کدوم از آرزوهای بچگیم نرسیدم...»
--
یکی از مدیران متوسط جامعه -که در حرفه‌ی خودش آدم واقعا قدریه- و یکی از کوچیدگان به ناچار جنگ...

Friday, January 16, 2009

تصادف

دیشب مورخ بیست و ششم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت حدود ساعت بیست و یک، طی حرکتی مسخره و خنده‌دار اولین تصادف رانندگی عمرم را آن هم با پراید بابای کچلو تجربه نمودم! باشد که در تاریخ ثبت گردد!
مکان: ورودی فرعی به اصلی خیابون سر کوچه‌مون دقیقا همون سربالایی خفنه!
نحوه‌ی تصادف: پر گاز از فرعی به اصلی وارد و به تاکسی کوبیده و سپس با کج کردن فرمان به جدول سابیده و متوقف شدم!
علت تصادف: پیشامده دیگه! گیر ندید!
--
تجربه‌ی جالبی بود! پر از استرس! ولی خب از حیث روحی آب‌بندی شدم! دیگه از تصادف هم نمی‌ترسم! 

Thursday, January 15, 2009

رجیستر

چند روز پیش پسر عموهه زنگ زد و خبر داد که به سلامتی و میمنت، گندی زده به سیستم اساسی و اشتباهی پارتیشنهای هارد اصلی کامپیوترش رو پرونده و خلاصه که از من سراغ برنامه‌ی ریکاوری‌ای رو می‌گرفت که خودش قبلن بهم داده بود و من هم نداشتم!
موند تا دیروز صبح که به صدای رسیدن اس.ام.اس از خواب بیدار شدم و از طرف هم او بود: «یکی از برنامه‌هایی که خودم نوشتمو ریکاوری کردم حالا میگه که این برنامه مجانی نیست باید بخریش! حتی وبسایت داده رجیسترش کنم!»

Sunday, January 11, 2009

بی‌عنوان

نمی‌دونم چه حکمتی داشت که امروز سر کار، هر کی میومد توی اتاقمون، زیپ شلوارش پایین بود!
--
خواننده باید عاقل باشه! کلهم گفتم!

Monday, January 5, 2009

تکبیر

با افتخار اعلام می‌کنم:
به سلامتی و میمنت
طی آزمونی صف‌شکنانه نخستین امتحان این ترم پیروزمندانه به لعنتی رفت!

Friday, January 2, 2009

مو قشنگ

دلم میخواد دوباره موهام رو بلند کنم. نه اونقدر بلند که دخترونه باشه، نه! مثل سالهای دبیرستان که همه بهم میگفتن مو قشنگ! مثل همه‌ی وقتایی که از دست ناظم قیچی به دست فرار می‌کردم!  -یه بار گیرم انداخت! جلوی موهام رو کجکی زد! مجبور شدم برم حسابی کوتاهشون کنم!- مثل اون وقتا که صبح به صبح یک ربع ساعت وقت میزاشتم و فرقم رو درست از وسط باز می‌کردم!  مثل اون زمون که وقتی موهام رو کوتاه میکردم میبایست به پنجاه نفر جواب پس بدم! یادش بخیر، یادش بخیر... یعنی اینقدر پیر شدم؟

Thursday, January 1, 2009

سوختن

در آتش تب می‌سوزم و هذیان‌وار نام تو رو زمزمه می‌کنم...