ذهن دروغگو
صبح مثل هر روز سر ساعت شش و نیم بیدار شدم ولی چون قرار نبود سر کار برم، دوباره خوابیدم. موبایل دو بار آلارم داد و هر دو بار خفهاش کردم! مامان ساعت هفت و نیم اومد و بیدارم کرد: «مگه نمیری دانشگاه؟» جواب دادم: «کلاسم اول وقت نیست» و دوباره خوابیدم. حدود هشت از نو بیدار شدم و همچنان گیج خواب فکر کردم ببینم کلاسم ساعت ده شروع میشه یا یازده تا برنامهریزی کنم! ذهنم میگفت ساعت یازده ولی دلم شک داشت و از ساعت ده حرف میزد! هرچی بیشتر فکر کردم، دیدم حرف ذهن مهمتر از حرف دله و از طرفی مطلوبتر هم بود! و در نتیجه تصمیم گرفتم خیال کنم کلاس ساعت یازده شروع میشه و دوباره خوابیدم! هشت و نیم بیدار شدم و دیدم واقعا زشته که هنوز خوابم! و هرطور بود از جام بلند شدم و از آنجا که ذهن همچنان پافشاری میکرد بر یازده بودن ساعت کلاس، با خیال آسوده اول نیمرویی درست کردم و صبحانهای در آرامش خوردم و بعد هم دوشی گرفتم دوشنا! و بعد از چک کردن ایمیلها و حین گوش دادن به موسیقی بود که دوستم زنگ زد که «کجایی؟» و منم با اطمینان خاطر از اینکه گول خوردم جواب دادم: «خونه!» و اینچنین شد که یک ساعت از کلاس از دست رفت!
-
این ماجرا تا حالا چندباری برام اتفاق افتاده و میدونم که کاملا هم غیرارادیه و گاه گداری، ذهن دقیقا همون چیزی رو که مطلوبه آدمه رو بیان میکنه! حالا یا این مشکل فقط برای من اتفاق میافته یا همه همین طورین!
-
این ماجرا تا حالا چندباری برام اتفاق افتاده و میدونم که کاملا هم غیرارادیه و گاه گداری، ذهن دقیقا همون چیزی رو که مطلوبه آدمه رو بیان میکنه! حالا یا این مشکل فقط برای من اتفاق میافته یا همه همین طورین!
اون ذهنت نبوده
ReplyDeleteنفس اماره بوده
:))
خیلی پیش میآد