ونك
حدود ساعت ده شب بود و داشتم به خانه برميگشتم. قدم زنان وارد ميدان ونك شدم كه ديدم دو دختر حدودا بيست و شش، هفت ساله در حالي كه روسريهاي از سر افتادهشان را درست ميكردند به شتاب به سمت شمال آمدند و هنگامي كه از عرض خيابان رد شدند سرگرداندند و فرياد زدند: «وحشيها، بوق! كشها! بوقيدين! به مملكت» و رفتند. جلوتر گشت ارشاد ايستاده بود و آقايان و خانمهاي مهرورز! دستور ميدادند كه: «برين، اينجا جمع نشين...» و زمزمههاي مردم كه: «دمشون گرم! حال كردم!» از كنار دو آقاي مهرورز كوچك (!) اندام كه ميگذشتم، شنيدم: «مّمد، نميبايست كم بياري. دستاش رو اينجوري ميگرفتي، پرتش ميكردي توي ماشين!» خستهتر از آن بودم كه تكهي بر سر زبان آمدهام را بپرانم: «نه آقا! نميشه كه! نامحرمه! گناه كبيره است!»
هنوز هم مگه هستن اینا؟
ReplyDeleteپس شانس آوردی خسته بودی
ReplyDeleteوگر نه الان باید از مهرورزی صورت گرفته روی خودت برایمان مینوشتی
سلام رفیق خیلی وقت بود خبری ازت نداشتم
راستی با سه تار چه کردی
گوشه ی اتاق در حال خاک خوردن است یا همت کردی ذستی بش زدی
راستی یه خبر خیلی خوشحال کننده !!!! یه وبلاگ جدید راه انداختم
قربانت
خدانگهدار
این از موارد ضرورت بوده !برای حفظ
ReplyDeleteاسلام گناه که هیچی ثواب هم داره
:))