Monday, March 26, 2007

سفر

آدمهايي كه زود بزرگ مي‌شوند، فرصتي بچگي كردن نمي‌يابند و آنهايي كه زود گرفتار روزمرگي و چه كنم‌هاي زندگي مي‌شوند، فرصت جواني كردن را هم از دست مي‌دهند. حال اين به گونه‌اي داستان من است!
آهنگ سفري كردم كه هنوز نمي‌دانم از كدامين سوي است و حال و هوايش چيست، فقط منزل آخر را در نظر دارم كه دو هزار كيلومتري از اينجايي كه نشستم، دورتر است! اگر وقت بيشتري داشتم يا مي‌توانستم زودتر اين سفر را آغاز كنم، احتمالا با برنامه‌تر از اين مي‌شد ولي حالا كه فرصتم نيست و بايد تا هشت روز ديگر آماده به كار شوم، فقط كوله‌اي جمع كردم كه بروم!
سفر هميشه خطر است و شيريني‌اش هم درين است. وليك به راه زدنهاي بي پناه قدري پردردسرتر است. اگر خبري ازمان نشد، حلال بفرماييد!
--
پژ

پ.ن
همين الان فهميدم كه اين پنجاهمين پست وبلاگ نوپايم است!

Saturday, March 24, 2007

بي‌دنداني

و چنين حكايت كنند كه...
پيرزني سخت رنجور و ناتوان شده و زهوارش از هر طرف به غايت در رفته بود، بس كه پسرانش از براي جانش بيم بسيار داشتند. پس از چندي مراجعت به اين حكيم و آن طبيب، علاجي حاصل نشد تا آخر نشان حكيمي نامي گرفتند و پيرزن به سراي وي همي بردند. حكيم پس از معاينه‌ي بيمار، وي را بيرون كرد و پسرانش به داخل خواست كه «با شمايان حرفي هست». پيرزن نه فقط به عادت پيرزني‌اش كه هم نگراني از بابت حال و احوال خويش، پشت در بسته ايستاده، گوش به در داد تا كلامي از دستش نرود. حكيم پسران را گفت: «مادرتان سخت بيمار است و علاجش تنها در دو چيز است و لاغير و بر شماست كه يكي برگزينيد؛ آنكه هر روز قاشقي پر، كره‌ي تازه‌ي گوسفندي بخورد يا آنكه باري ديگر شوهري اختيار كند، شرط بلاغ اين است و ديگر خود دانيد» پسران در حال سبك سنگين حرف بودند كه پيرزن طاقت از كفش برفت و سر به درون برد كه: «مادر، من كجا دندان كره خوردن دارم؟!»
--
ورژنهاي مختلفي از اين را شنيده و خوانده بودم ولي باز هم خوشم آمد با نثري خودساخته، بازگويي و يا بهتر بازبازباز...گويي‌اش كنم!

Thursday, March 22, 2007

عيدي

پژ از همه كوچكتر است و هنوز تا سالهاي سال جا دارد تا از بزرگترهايش عيدي بگيرد، ولي در بلاگشهر گويا بزرگان نمي‌خواهند به دست ما كوچكان عيدانه‌اي دهند! از اين رو در اقدامي انقلابي تصميم گرفتيم سنت‌شكني كنيم و به هر كه بدين سرا آمد، 5 ساعت اينترنت رايگان عيدي بدهيم بلكه بزرگان خجالتشان بيايد و دست كرمشان را از جيب به در آورند!
فقط لازم است يك SMS خالي به اين شماره 30006332 بفرستيد تا يوزرنيم (كه شماره تلفن خودتان باشد)، پسورد و شماره‌ي تماس با شبكه، برايتان ارسال شود!
البته عرض كنم كه از پذيرش مهمانان شهرستاني و خارجي معذوريم كه گمانم اين عيدي فقط به همشهريان تهراني بماسد مگر هزينه‌ي تلفنش برايتان مهم نباشد!
--
براي اينكه نامردي نكرده باشم، بگويم كه درست است اين عيدي ما به شماست ولي خب، شركت محترم ندا رايانه تقديم حضورتان خواهد كرد!

ديد و بازديد

مي‌خواستم اين سرا را با يك مطلب جدي در مورد مسائل مذهبي به روز كنم ولي دلم نيامد اولين پست سال نو را غير نوروزي بزنم! اين است كه اجازه مي‌خواهم تا دوباره، و اين بار در سال 1386خورشيدي، برابر با سال 3745 ديني زردشتي، سال نو را به تمامي دوستان شادباش گويم و برايتان روزگاري خوش -از هر نگر- آرزو كنم.
در اين سال نويي، بازي جديدي در بلاگشهر پارسي راه افتاده به نام «بازي آرزو» كه به راستي بازي زيبايي است و گذشته از خود بازي، همين كه بهانه‌اي است تا تك تك به دوستانمان سر بزنيم و درِ سراي مجازي همديگر را دق الباب كرده، احوال ديجيتالي هم بپرسيم، همين زنده نگاه داشتن رسم ديرينه‌ي ديد و بازديد نوروزي -هرچند در محيط سايبر- شايسته‌ي تحسين و تقدير است.
پاينده باشيد.

Tuesday, March 20, 2007

بهارانه

آخرين روز كاري سال بود. بي‌حوصله به سمت ايستگاه راه افتادم. در مسير يك روزنامه‌فروشي است كه معمولا جلويش چندين نفري مشغولند ولي آن روز جز يك نفر، كس ديگري نبود. ويرم گرفت بروم جلو، به ياد ايام پيشين و سركي بكشم به مجلات رنگارنگ روي پيشخوان. همشهري جوان را نگاهم را دزديد و تقريبا ناخواسته خريدمش. چند گامي دور شدم و حس غريبي دستم داد. حسي قديمي. حس خريدن مجله! مسخره است، نه؟
به يادم آمد چهار سال پيش كه هر روز جلوي دكه‌هاي روزنامه‌فروشي پلاس بودم و سه تا مجله بود كه حتما مي‌بايست بخوانمشان. آرشيوي دو سه ساله ازشان تهيه كرده بودم و عجيب دلبستگي بينمان شكل گرفته بود! جلوي هر كتاب فروشي كه مي‌رسيدم، نگاهم به موجودي كيفم مي‌افتاد كه هميشه كم بود و مي‌بايست كفاف كلي خرج ديگر را هم بدهد. چلانده‌اش را در نظر مي‌گرفتم و مانده‌اش براي خريدن كتابي دست دو كافي بود. روزنامه خوان نبودم كه نه سياست را جاذبه‌اي مي‌دانستم و نه كشته‌ي اخبار ورزشي و حوادثش بودم، از اقتصاد هم كه سر در نمي‌آوردم ولي ويژه‌نامه‌هاي هفتگي رو جمع مي‌كردم و پدرانه حفظ و حراستشان مي‌كردم. يا خواب بودم و يا مي‌خواندم و مي‌نوشتم. اگر حوصله‌اي مي‌ماند، خب نگاهي هم به درس مي‌انداختم! چه دنيايي بود دنياي بدون رايانه!
پاي اين به قول بابا «جعبه آينه» كه به زندگي‌ام باز شد، هووي تمام وابستگيهاي زندگي پيشينم شد و تك به تك از گود به درشان كرد. هنوز به عادت مجلاتم را مي‌گرفتم ولي كم كم شماره‌ي پيشين را نخوانده، شماره‌ي بعدي هم از راه مي‌رسيد! كتابهايي كه ديگر فرصت غبطه خوردن بابت نخواندنشان پيدا نمي‌كردم و ويژه‌نامه‌هايي كه يتيم و بي‌كس شدند. دوست عزيز و مهربانم -قلم- از بي‌وفايي‌ام غمين شد و ديگر همراه و همقدمم نشد. رايانه شد «هما»ي «سيد ميران سرابي» و زندگي‌ام از من گرفت.
-
همشهري جوان ويژه‌ي نوروز؛ بهارانه‌هايي برايش نوشته بودند. بردم به دياري ديگر، «بوي جوي موليان»ي بود...
دوران راهنمايي، محله‌ي پيشين كه پر بود از دار و درخت و آمدن بهار، چرخش تقويم نبود، رويش برگ سبز بر درختان، شكوفه زدن درختان گيلاس، غنچه زدن گلها و جيك جيك جوجه گنجشكهايي بود كه گاه و بيگاه از لانه‌اش مي‌افتادند پايين و بچه‌ها گاه سعي مي‌كردند به لانه‌شان بازگردانندشان و گاه برشان مي‌داشتند تا خود بزرگشان كنند. جوجه گنجشك به دستتان گرفته‌ايد؟ يك گلوله‌ي كوچك و نرم و لرزان كه به سرعت مي‌تپد (تپش درست است يا طپش؟ گمانم طپش ديده باشم ولي اين واژه پارسي است، نمي‌تواند ط داشته باشد). شب عيد كه مي‌شد، شوق تا سرحد مرگ گل كوچك بازي كردن نيز همراهش بود...
- من كه عيد همين جام. حسين ميري خوانسار؟
- آره ديگه! پس نرم! شب عيده‌ها! بايد رفت پيش بزرگترها!
- احمد تو چي؟
- نمي‌دونم! شايد اينجا باشم و شايد هم نباشم!
- گلابي تو چه كاره‌اي؟!
و مي‌افتاد به دنبالمان! «گلابي دودي!»
- عراقي هم كه ميره عراق ديگه!
- آره ميرم تو كار شلنگ!
- نه، تو همون آفتابه سازيتو ادامه بده صرفش بيشتره!
و كل كلهايمان دوباره بالا مي‌گرفت. آخرش هم تا سيزده، هميشه چندتايي‌مان كم بود و حسرت يك بازي سير و نفس‌گير به دلمان مي‌ماسيد!
-
صبح كه بيدار مي‌شديم يا مي‌بايست آماده‌ي آمدن سيل مهمانها باشيم و يا آماده براي سيل شدن بر سر ميزبانان! گاه يكي از فاميلها را چهار پنج بار مي‌ديديم و شده بود كه مثلا اسد را در خانه‌ي خاله‌خانم ببينيم و با هم راه بيافتيم و مهمانيها را مشترك رويم تا برسيم به خانه‌ي آقا دايي و اسد بگويد: «ما ديروز اينجا رو اومديم! خونه‌ي عمه نرفتيم. الان ميريم اونجا» و از اين طرف: «خب ما هم اونجا رو نرفتيم. شما برين تا ما هم يه عيد مباركي بگيم و بيايم همون جا كه بعدش با هم برگرديم خونه‌ي ما عيدي!» و شهلا: «نه بابا، حالا باشه فردا ميايم. اينجوري كه نميشه پاشيم با هم بيايم خونتون!...»، «مگه نمي‌خواستين بياين؟ خب بياين با هم ميريم ديگه! چه عيبي داره؟» و نهايتا مهمانهامان را از مهماني مشتركي كه درش بوديم، مي‌دزديديم و براي شنيدن عيد مباركي به خانه‌مان مي‌كشانديم! عجب روزگاري بود...
-
تصور اينكه طي اين چند سال، اين همه از هم دور شده باشيم به راستي سخت است. مگر چقدر گذشته؟ در اين يك دهه چه بر سر ما مردم آمده كه اينچنين از هم فاصله گرفتيم؟ آن مهمانيهاي ماهي يكبار كجا رفت؟ بگو بخندها و تخمه شكستنهاي شب چره چه شد؟ حس و حالمان را كه گرفت؟
-
-
هر سال سر سفره‌ي سال نويمان بزرگي بود كه اينقدر آرام و بي‌آزار بود و آنچنان آرامشي از خود ساطع مي‌كرد كه اصلا متوجه نمي‌شديم منبع و سرچشمه‌اش وجود خود اوست و اين همه را بديهي مي‌دانستيم. امسال اما تنهاييم و قرارمان براي عيد مباركي، دو سه ساعتي پس از تحويل سال نو، سر خاكش است. «سلام ماماني، عيدت ميارك، ان شاالله سالم و سلامت باشي و ساليان سال سايه‌ات بالاي سرمون باشه... ماماني جات بدجوري خاليه. بي‌بزرگ شديم. تنها شديم. جانماز و مفاتيحت خالي مونده و نيستي كه سالت رو سر سجاده‌ات به نماز و نيايش تحويل كني. ماماني عيدي‌ اولمون رو هميشه از تو مي‌گرفتيم و گونه‌ي ظريف استخوني تو رو مي‌بوسيديم، دعاي خير تو بالاي سرمون بود، حالا چه كنيم؟...»
-
سالي كه گذشت، كه گذشت و كه گذشت. دلتنگي و غم و غصه بسيار داشت. گذشت ولي از روي سرمان گذشت! جهان مي‌گفت بدترين سال عمرش بود و من مي‌گويم اولين باري بود كه عزيزي از دست مي‌دادم. همان بهتر كه گذشت. كاش اين چند ساعت مانده‌اش هم زودتر بگذرد.
-
اينها ذره‌اي از درياي دلتنگيهايي بود كه اين روز آخر سالي به دلم نشسته. سال تحويل را مي‌خواهيم در خانه‌ي خالي مادربزرگ جمع شويم. خانه‌اي كه آخرين بار است بو و رنگ و روي او را به يادمان مي‌آورد.
-
اين آخرين پستي است كه در سال 85 مي‌نويسم و يكي نيست بگويد مگر چند ساعت ديگر از اين سال مانده! هر چه بود تمام شد و بايد رخت نو بپوشيم و سال نو آغاز كنيم به اين اميد و آرزو كه نوروز و سال 86 بهترين روزها و بهترين سالهاي زندگي‌مان باشد. سخن كوتاه مي‌كنم و بهترين آرزوهايم را تقديم يكايك دوستان.

بهارانتان خجسته، بهار زندگي‌تان بي خزان

--
پژ

Saturday, March 17, 2007

نابينا

گرد پيري به سرش نشسته بود وليك تاكنون هيچ بهاري به عمر خويش نديده بود...

Wednesday, March 14, 2007

بار زندگي

سنگيني بار زندگي چقدر بايد باشد كه پنج مرد را راضي كند براي مجموعا شصت هزار تومان (هر نفر دوازده هزار تومان) گاوصندوقي كه نزديك به هشتصد كيلوگرم وزنش است را با منت بر سرشان، دو طبقه پايين آورند، يك متر از زمين بلند كرده درون كاميون قرارش دهند و نهايتا شش طبقه بالا ببرند... آن هم پس از خالي كردن تمام بارهاي ديگر آن كاميون و پياده بالا بردنشان تا طبقه‌ي ششم؟

Sunday, March 11, 2007

باز هم سيصد

پس از مطالعه‌ي پست اخير دوست عزيزمان يك پزشك و نظرات آن (تا آن زمان تعداد نظرات داده شده، عدد يازده را نشان مي‌داد) تصميم به نگارش اين مطلب گرفتم. نظري ديگر بر آن موضوع و ارائه‌ي راهكاري اگر نه جديد، وليك قدري پخته‌تر (و اين تنها اميد من است و نه الزاما كار و راه درست!)
-
فيلمي بر اساس داستاني تاريخي ساخته شده كه شرح نبردي است ميان سپاه پارسيان به رهبري خشايارشاه هخامنشي و گروهي از جنگجويان اسپارتي در ترموپیل كه سرانجام سپاه پارس با تكيه بر برتري عددي و اختيار خائني در ميان اسپارتيها، پيروز مي‌گردد. تمام. و البته نتيجه‌ي آتي آن هم، بنا به روايات تاريخي، همبستگي نيروهاي پراكنده‌ي باختر در برابر امپراتوري خاور و مقدمات سلسله جنگهاي ايرانيان و يونانيان و عاقبت به زير كشيده‌شدن هخامنشيان به مددي خائني ديگر و اين بار در اين سوي ميدان، توسط اسكندر مقدوني است كه اينها ديگر در داستان فيلم نيست.
حال مشكل كجاست؟ چرا ما ايرانيان برآشفته‌ايم؟ فقط به اين خاطر كه به قول دوست خوبمان، تحمل تماشاي فيلمي كه نيروي منفي‌اش ما باشيم، نداريم؟ نه گمانم چنين باشد!

يك اصل بديهي است كه نيروي مهاجم، حال هر كه مي‌خواهد باشد و به هر بهانه‌اي، بد است. چه آن وقتي كه عراق به ايران حمله كرد، بد بود و آنگاه كه امريكا به عراق لشگر كشيد، امريكا بد شد و اگر روزي ما هم به خاك امريكا تجاوز كنيم، ما بد مي‌شويم.
آن زمان هم كه امپراتوري هخامنشي كشورگشايي مي‌كرد، به حكم تجاوز و جنگ‌افروزي، بد بود؛ هرچند افتخارآميز! ولي مشكل اين نيست، مشكل اينجاست كه بد نشان داده شده در فيلم، آن بدي نيست كه ما بوديم! بهتر يا بدترش را كاري نداريم، لشگر به نمايش درآمده به اسم پارس، هيچ شباهتي به پارسيان ندارد؛ نه به صورت و نه به سيرت. اينها به كل كساني ديگرند! و داد و فرياد ما اين است كه اگر بديهامان را هم نشان مي‌دهيد، خودمان را با بديهامان به تصوير كشيد.
تاريخي كه امروزه از جنگهاي باستان در دست است، تمامي نوشته‌ي تاريخ‌نويسان يوناني است و زماني كه خود دشمن بر عدالت‌پيشگي ما اذعان كند و شرح بخششهايمان بنگارد، خب حتما چنين بوديم؛ چنانكه براي نمونه در تاريخ نقل است زماني كه لشگر پارس سرزميني را تصرف مي‌كرد، اماكن مذهبي ملل مغلوب را پاس مي‌داشت و خانه‌ي امن پناه‌آورندگانش مي‌دانست. پس كمينه‌اش اين است كه ديگر بربر و وحشي نبوده‌ايم.
يك پزشك ايراد را از خودمان مي‌داند و مي‌گويد «در مورد تاریخ‌نگاری غربی چه می‌توان گفت؟ چرا آنها هرودوت دارند و ما نداریم؟... واقعیت این است که ایرانی‌ها ملتی بی‌توجه به تاریخ هستند...» و پي كو لو در نظرات همان پست چنين نوشته: «در مورد بند "بدبخت، ملتی که هرودوت ندارد!"، بايد بگويم كه دليل اصلي آنكه تقريبا هرآنچه از تاريخ پيش از اسلام مي‌دانيم از زبان غربي هاست آن است كه تمامي اسناد و گزارش هاي آن دوره در حمله اعراب از بين رفته است. باور كردني نيست كه تمدني با آن گستردگي كه بسياري از تمدن ها از نظام هاي اداري، ارتباطي و سازماندهي آن وام گرفته‌اند، تاريخ خود را مدون نكرده باشد.همچنين بد نيست به لوح‌هاي گلي‌ئي اشاره كنم كه حقوق سربازان و جيره خوردني و نوشيدني آن ها را هم ثبت كرده است و فقط مدفون شدن زير خاك آن‌ها را از آسيب بيگانه حفظ كرده. هرچه در كتابخانه ها بود نابود شده، تاريخ، دانش، هنر، ...»
تاريخ ايران باستان دوبار به طور كامل نابود شد و به كل از ميان رفت؛ اول با حمله‌ي اسكندر و دوم با حمله‌ي اعراب مسلمان و طي اين دو مرحله، تمام داشته‌هاي معنوي مكتوب پارسيان نابود شد. اسكندر پارسه را به آتش كشيد و همه‌ي اسناد و كتابها را از بين برد و تا سالها حتي تكلم به زبان پارسي را در اين سرزمين قدغن كرد و اعراب نيز به گمان شرك و از ترس سربرآوردن دوباره‌ي فرهنگ، هنر و تمدن زردشتي، تمامي كتابها را در آب شستند و از ميان بردند. وگرنه مگر مي‌شود يك امپراتوري به آن بزرگي را بدون علم و فرهنگ و هنر، بدون دانشمندان و هنرمندان و نويسندگان و بي‌تمام آنچه از يونان باستان مانده و از ايران باستان نمانده، اداره كرد؟ ولي مهاجمان آنچنان قلع و قمعي كردند و چنان پاكسازي كردند كه كنون هيچ يادگاري برايمان باقي نمانده است. اگر از شما بپرسم چند مورخ، نويسنده، اديب و دانشمند پارسي، هم‌دوره با سقراط و هرودوت را نام بريد، چه پاسخي داريد؟

صحبت به بيراهه نرود. اكنون كه فيلمي به نام سيصد ساخته و اكران شده و چهره‌اي وحشي و تنفرانگيز و بدون هرگونه اغراق يا تعصب، غيرواقعي از پدران مورد احترام و افتخار ما به تصوير كشيده، و عليرغم نظر منتقدان كه آن را اثري ضعيف ارزيابي كرده‌اند، خوب مي‌دانيم كه فيلمي عامه‌پسند و پرطرفدار خواهد بود –بعيد ندانيد به همين زوديها، بازي‌اش هم در سبك اكشن اول شخص، بيرون بيايد!- آري، اكنون چه مي‌توان كرد؟

دوستان راههاي مختلفي پيشنهاد كردند و هركدام از اين راهها به كرّات در سايتها و وبلاگهاي مختلف مورد نقد و نظر قرار گرفت و از اين رو به تكرار مكررات نمي‌پردازم و مستقيم به سراغ همان بمب گوگلي و سايت 300 the movie مي‌روم كه همه بر آن اتفاق نظر داريم.
بايد بپذيريم كه اول سر همه‌مان را جو گرفته بود و تنها به فكر مقابله بوديم. ليك حال كه بهتر مي‌انديشيم، متوجه مي‌شويم كه اين حركت هم اگر محتواي مناسبي نداشته باشد، چيزي جز يك سايت گمراه كننده كه ناسزايي برايمان خواهد خريد، نخواهد بود! حال آنكه هدف ما نه گمراه كردن و به بيراهه كشيدن، كه روشنگري است.
به نظر من «حالا كه توان حمله نداريم –و نيك مي‌دانيم كه نداريم- بياييد نفوذ كنيم!»
نظرتان درباره‌ي ايجاد تغييري جزئي در كاربري سايتمان چيست؟ اينكه علاوه بر حركت هنري زيبا و ماندگاري كه لگوماهي عزيز طرحش را ريخته، بخشي هم به عنوان راهنماي فيلم به آن بيافزاييم و در آنجا با لحني دوستانه و گيرا و البته بدون جهت‌گيري، اشتباهات عديده‌ي موجود در فيلم را برشماريم و درستش را گوشزد كنيم، يا با استفاده از انبوه منابع موجود در شبكه، به روايت داستان حقيقي با ويراست بي‌طرفانه‌ي خودمان بپردازيم. مثلا اگر خشايارشاه را سياه‌پوست نشان داده، طي مقاله‌اي، شرح احوال و صورت و سيرت او بگوييم و نوع آرايش و پوشاك، زيورآلات، جنگ‌افزار و ساير چيزهايي كه به نظرمان نادرست مي‌آيد را توضيح دهيم؟
گامي پيشتر بگذاريم و اگر در فيلم از چيزي –مثلا مكاني يا خدايگاري- سخن به ميان آمده، به شرح آن پرداخته و با ديدي پارسي ولي منصفانه به نشر اطلاعات مفيد و مرتبط بپردازيم؟
مگر نه اينكه هدف ما روشنگري است؟ مگر حاضر نيستيم به خاطر حفظ اعتبار و شخصيت تاريخي خود، وقت و سرمايه و انرژي بگذاريم؟ خب! پس كاري كنيم كه تنها مخاطب و طرفدارش خودمان نباشيم، تله‌اي نباشد براي ديگراني كه اميد به دام افتادنشان داشته باشيم، بگذاريم ديگران به اميد دريافت چيزي كه مي‌خواهند و بيايند و دست پر –ولي با دانسته‌هايي درست و خالي از كژنمايي- برگردند.
ماشيني باشد كه سواري دهد نه كه ازمان سواري بگيرد!

چگونه‌اش هم بسيار ساده است. كساني كه فيلم را ديده‌اند يا قرار است به زودي ببينند، فهرستي از موارد مشكوك و مورد اعتراض و از سوي ديگر مواردي كه فهمش براي بيننده سخت است يا نياز به پيش‌آگاهي در آن باره دارد، تهيه كنند و در اختيار ديگران قرار دهند. اگر از آن سيصد و اندي نفري كه تا به حال لينكشان در سايت آمده، سي نفرشان هم همت كنند و هر كس بر روي يكي از اين موارد تحقيق كند، كار خوب و تر و تميز و مهمتر از همه به درد بخور، آماده خواهد شد. از ميان دوستان باسابقه و كار درستمان مثلا همين آقاي دكتر عزيز كه همگي به علم و عملش واقفيم و مي‌دانيم محقق شايسته‌اي است، يك نفر را به عنوان رهبر و هماهنگ كننده انتخاب مي‌كنيم و گروه‌هاي كاريمان را تشكيل مي‌دهيم و برو كه رفتيم!
چطوره؟!

اين همه‌ گفتم و اينها همه نظر شخصي من بود، تا نظر دوستان چه باشد.

Friday, March 9, 2007

سيصد

امروز مصادف با نهم مارس 2007 و هجدهم اسفند 1385، نمايش عمومي فيلم سيصد The 300 آغاز مي‌شود. فيلمي كه اگرچه هنوز هيچ يك آن را نديديم ليك از تريلرها و تبليغهايش به روشني مشخص است كه نه فقط با اغراقهاي فراوان و دور از واقع تهيه شده كه به روشني خشايارشاه و به كل هخامنشيان و پارسيان را به سان قومي وحشي و غارتگر به تصوير كشيده است، چنانچه اگر ندانيد داستان اين فيلم درباره‌ي ايرانيان است، با مشاهده‌ي تصاوير و تبليغهاي فيلم، لشگر مهاجم را قبائلي بربر و آدمخوار فرض مي‌كنيد.
اصل اين ماجرا و دفاع سيصد و اندي نفره‌ي اسپارتي در برابر لشكر عظيم خشايارشاه به واقع اتفاق افتاده است؛ اگرچه نبايد دور از نظر داشت كه راويان اين ماجرا، همگي مورخان و شاعران و نويسندگان يوناني بوده‌اند و دور از نظر نيست كه چونان عادت هميشگي‌شان، در اعداد و اتفاقات تا سرحدات ممكن مبالغه كرده باشند كه يونانيان به كل، افسانه‌دوستند و افسانه‌پردازاني قابل. وليك اين كه در كجاي تاريخ، پارسياني را كه هميشه به عدالت‌گستري و دلرحمي شهره بودند، چنين بربر معرفي شده‌اند، بر من يكي كه پوشيده است!
«تاريخ را برندگان مي‌نويسند» و برنده كسي است كه زور و زر دارد. زور و زر ايجاد كننده‌ي حق است و همه‌ي اينها دلايل جسارتي اينچنيني است. سازندگان اين فيلم نه تنها كمترين توجهي به تاريخ هخامنشي -حتي همان تاريخي كه مورخان خودشان نوشته‌اند- نداشته‌اند كه حتي بديهيات را نيز زير پا نهاده‌اند. ايرانيان از نژاد قفقازي هستند و سفيدپوست، رنگ پوست خشايارشاه و لشگريانش چگونه است؟ شرقيان و علي‌الخصوص ايرانيان -شايد به دلايل اقليمي- پيوسته لباسهاي كامل و بلند بر تن مي‌كرده‌اند، قياس كنيد با پوشش مهاجمان كه مدل وحشي شده‌ي لباس اسپارتي‌ها بدون شنل است! مردان پارسي تا آنجا كه من خوانده‌ام، نه فقط موي سر، كه سبيل و ريششان را بلند مي‌كردند و به خوبي مي‌آراستند، چنانچه در تمامي كتب، پارسيان به مشخصه‌ي ريش بلند و قباي پر چينشان از ديگر قبايل تميز داده مي‌شوند و حال اين چه سر و رويي است كه براي آنان ساختند! نزد پارسيان، كلاه پيوسته نشان تشخص بوده و تا همين نيم قرن پيش هم، بي‌كلاه در جمع ظاهر شدن نشانه‌ي شلختگي و بي‌دقتي بود، ولي تهيه‌كنندگان اين فيلم به سادگي «كشف كلاه!» كرده‌اند و... مواردي از اين دست آنقدر فراوان است كه با اندكي تحقيق، خود مقاله‌اي كامل و جامع خواهد شد و فراموش نكنيد كه هنوز هيچ كداممان فيلم را نديديم و تنها از چند تصوير توانستيم اين همه اشكال ساختاري درآوريم؛ ببينيد بعد از تماشاي فيلم، ايرادها و اشكالات به چند دفتر خواهد رسيد!
دوستان عزيزي همچون يك پزشك، عصيان و لگوماهي و احتمالا ديگراني كه لينك نوشته‌هاشان به دست من نرسيده، حركتي را در مبارزه با اين فيلم آغاز نموده‌اند و بمب گوگلي جديدي طراحي شده كه اميدوارم با حركت هماهنگ اهالي وبلاگستان پارسي به نتيجه برسد. من خودم لينك اين صفحه را بالاتر از لينك دوستان در سايدبار قرار دادم تا پس از اين پست نيز، دور از نظر هر كه به اين سرا مي‌آيد، نماند. نحوه‌ي لينك دادن بسيار آسان است و لگوماهي عزيز همه‌ي كارها را راحت كرده و فقط لازم است به اين صفحه مراجعه كنيد و كد آماده شده را در قالب وبلاگتان پيست نماييد.
دوستاني كه به هر طريقي دستي در اخبار و يا پايي در خبرگزاريها دارند، قدمي بردارند و موضوع را در محافل خبري عامتر از وبلاگستان مطرح كنند و ماجرا را به روزنامه‌ها و سايتهاي خبري بكشند. من سوادش را ندارم وگرنه خودم يك پتيشن بر عليه اين فيلم تهيه مي‌كردم، اگر كسي مي‌تواند، دست دست نكند، كار نيكويي است.
در شرايطي كه آناني كه بايد برخيزند و از فرهنگ و تمدن آبا و اجداديمان دفاع كنند، سر به زير برف كرده‌اند، اگر خودمان هم به فكر نباشيم، چگونه سربلند كنيم و بگوييم «پارسي» هستيم؟

شيعيان يمن

...مراجعه تعداد بي‌شماري از شيعيان زيديه يمن و بالاخص از منطقه «صعده» براي تهيه كتب ادعيه و ساير كتاب‌هاي شيعي بود كه با توجه به درگيري‌هاي دولت يمن با زيديه به رهبري «حسين حوثي» به اتهام همكاري با ايران، حائز اهميت مي‌باشد. اين درگيري‌ها به بيش از دو سال قبل بازمي‌گردد كه دولت يمن با توطئه عواملي از حزب بعث عراق و وهابيت يمن، حسن حوثي از فعالان زيديه در منطقه صعده را كه شعار مرگ بر آمريكا و مرگ بر اسرائيل را در مساجد و گذرگاه‌هاي صعده برافراشته بود و عكس‌هاي سيدحسن نصرالله به عنوان سمبل مقاومت در برابر اسرائيل را در انتخابات سال 1382، بالا برده بودند، متهم به همكاري با ايران نموده و با حملات شديد زميني و هوايي و استفاده از كليه ابزارهاي جنگي قصد نابودي اين جريان را داشتند ليكن پس از دو سال درگيري و مقاومت شديد حوثي و پدرش بدرالدين حوثي، جنگ با وساطت علما و بزرگان ذي‌نفوذ يمن به پايان رسيد. هرچند حسين حوثي احتمالا در اين درگيري‌ها كشته شده و پدرش بدرالدين حوثي با به دست گرفتن زمام امور درگيري‌ها را پس از مدتي به پايان برد لكن اين مقاومت برگ زريني بر دفاع زيديه از كيان و عقايدشان افزود و دولت يمن پس از تحمل شكست فاحش، تن به مصالحه داده و رهبران و طرفداران حوثي را از زندان‌ها آزاد و از منطقه عقب‌نشيني نمود.
بدرالدين حوثي از علماي بزرگ زيديه يمن مي‌باشد كه چندين سفر به جمهوري اسلامي داشته و تعدادي از كتاب‌هاي وي در دفاع از عقايد شيعه، توسط مجمع جهاني اهل‌بيت(ع) و ساير مراكز فرهنگي، به چاپ رسيده بود. و فرزندش حسين حوثي متهم به داشتن روابط با حزب‌الله لبنان بود. اتهام واهي وابستگي حسين حوثي و پدرش به جمهوري اسلامي ايران تنها بهانه‌اي بود براي تضعيف زيديه در يمن كه با اكثريت نسبي خويش در اين كشور و داشتن قدرت قبيله‌اي و سلاح و تسلط بر بخش عمده‌اي از كشور، خطري استراتژيك براي دشمنان تشيع و محبان اهل‌بيت(ع) به شمار مي‌آمد. لكن اين حملات و درگيري‌ها و اتهام‌هاي مكرر دولتمردان يمن عليه ج.ا.ا سبب گرديد، زيديه و بالاخص مردم صعده، با نگاهي مشتاقانه روابط عاطفي بين خود و ايران اسلامي را احساس نموده و به دليل اشتراك در حب حضرت علي(ع) و محبت اهل بيت(ع)، همبستگي و وابستگي شديدي به اين انقلاب پيدا كنند كه نتيجه آن...

ملاحظه: مردم يمن با توجه به شرايط ويژه‌اي كه دارند پذيراي توسعه مكتب اهل البيت(ع) مي‌باشند و با توجه به مسائل خاص سياسي حادث شده نيازمند برنامه ويژه مي‌باشد.
--
اين مطلب، بخشي از گزارشي است درباره‌ي وضعيت شيعيان يمن و علاقمندي ج.ا.ا به اين موضوع كه به روشني از ملاحظه‌ي پي‌نوشت آن، نمايان است. حال ديگر به گمانم درك اين مطلب برايتان راحت شده باشد!

Thursday, March 8, 2007

ساختمان نو

همين امروز صبح، ساختمان محل كارمان به مكان جديد منتقل شد؛ آپارتماني كه هنوز هيچ نشده، خيرات و بركاتش و خوش يمني‌اش پديدار گشته و كسي كه قرار بود پارتيشنها را بسازد، در خروج از ساختمان تصادف مي‌كند و روانه‌ي بيمارستان مي‌شود و ديگري كه تلفن سانترال و شبكه‌مان را نصب مي‌كند، پس از انجام نيمه‌ي اول كار، مادرزنش مي‌ميرد! در آستانه‌ي نقل مكان، اختلافات داخلي بالا گرفته و سرانجام شمشيرها از زير به در آمده و بر رو بسته شده! قرار بود اولين روز كاري‌مان اول هفته يعني شنبه باشد كه با تعويق هفته به هفته‌ي اسباب‌كشي به شنبه‌ي تعطيل اربعين خورد و بدتر از همه، اخبار ناخوشايند مالي و كسري شديد و بحراني بودجه، از زمزمه گذشته و نقل هر كوي و برزن شده!
خلاصه آنكه اگر از يكشنبه به بعد اينجا متروك افتاد هيچ شگفت زده نشويد كه بعيد نيست بر تكميل اين همه خوبي و خوش خبري، «پژمردن» شود!
--
به طرز عجيبي دوست دارم وقتي مردم يكي بيايد و اينجا را با پست واپسيني به روز كند! «پژمرد!» يادم باشد هر وقت تصميم گرفتم وصيتنامه‌ام را تنظيم كنم، يوزر و پسورد اينجا را هم بنويسم!

Wednesday, March 7, 2007

دپرشن

گمونم دپرس شده باشم، آخه مي‌خوام برم درس بخونم!

افسوس

ديروز از سوي دوستي، پيشنهادي براي كار موقت پنج‌روزه، ولي بسيار سازنده و البته شيك و باكلاس و به‌گونه‌اي آينده‌ساز، با درآمدي معادل هر روز پنج برابر دريافت روزانه‌ام، دريافت كردم و براي چند هزارمين بار افسوس خوردم كه چرا آن زماني كه مي‌توانستم و وقتم آزادتر از اينها بود، زبان خود را تقويت نكردم.

Tuesday, March 6, 2007

سمند

اين همه ماشين كره‌اي در خيابانهاي تهران ريخته و آن وقت تنها كره‌ايهايي كه تاكنون ديده‌ام، سمند خريده بودند! آنجا بود كه تازه فهميدم «خودروي ملي، افتخار ملي» يعني چه!
--
شايد در كره همه ضرب المثل «مرغ همسايه غازه» يا «چمن همسايه، سبزتره» رواج داشته باشد!

Monday, March 5, 2007

نيكان

نيكان و خوبان راستين آنهايي هستند كه نبودنشان بيش از بودنشان به چشم مي‌آيد.
دو ماه از كوچ سبك‌بالانه‌اش گذشت و روز به روز بيشتر مي‌فهميم چه سايه‌ي امني بر سرمان بود.
پيران كه مي‌ميرند همه مي‌گويند عمر خود كرده بود، گويي غافلند از بسيار فرزندان و فرزندزادگانش. درخت كهنسال شاخ و برگ بسيار دارد و خشكيدنش، براي شاخه‌ها و شاخه‌نشين‌ها، مصيبتي است ناگفتني.
--
من، ما... سكوت.

Friday, March 2, 2007

ماهي گنديده

در اتوبوس نشسته بودم. پشت سرم هم دو جوان دانشجو نشسته بودند و از بديهاي ايران و حكومت و جامعه و سياست صحبت مي‌كردند. همصحبتشان نبودم ولي خارج از صحبت هم نبودم. بيشتر شنونده تا گوينده. يكي‌شان هم‌دانشگاهي و ديگري كاملا غريبه بود. بماند.
بحثشان از تحصيل در آن سوي آبها آغاز شد و كم كم به شكايتهاي تند و سخت و گاها خشك و بي‌منطق عليه حكومت و نظام كشيد. ديدم زيادي تند مي‌روند و جانب انصاف را رعايت نمي‌كنند (شايد) و از اين رو گفتم: «بي‌انصافي هم نكنيم، همه‌اش از نظام حكومتي كشور نيست، خيلي از اين بديها در خود ما مردم است. ما جامعه‌ي چندان خوب و سالمي هم نداريم.» و آن غريبه جواب جالبي داد:
«به قول قديمي‌ها كه مي‌گفتن: ماهي هيچوقت از دم نمي‌گنده، از سر شروع مي‌كنه به گنديدن! جامعه هم همين‌طوره. وقتي بالاسريها خراب باشن، پايينيها هم همونجور خراب ميشن. حاكم هرطور باشه، رعيت هم همونطور ميشه. قجرها خالي‌بند بودن و مردم هم اون دوران خالي‌بند بودند، دوران رضاخان مردم عياش و خوشگذرون بودن و حالا هم مردم همگي دزدن! چرا؟ چون آخوندا دزدن و به مردم حكومت مي‌كنن...»
--
نه سخنانش را تاييد و نه رد مي‌كنم، ولي گفته‌اش دست كم از حيث جامعه‌شناسي و شباهت هنجارها و اخلاقهاي طبقات پايين جامعه با بالاسريها، گويا درست باشد!