Monday, July 30, 2007

زوركي

هر چي زور مي‌زنم يه چيزي واسه نوشتن پيدا كنم هيچي گيرم نمياد! مي‌ترسم يه چيزي بنويسم و بابا بفهمه و انگ بزنه بهم كه «كار زوركي بهتر از اين نميشه!»

پ.ن
اين فيلم butterfly effect بدجوري ذهنم رو درگير خودش كرده. حتما ببينيدش. خيلي حرفها براي گفتن داره. به همين سن و سالي كه دارم، بارها و بارها نمونه‌هاي مختلفش رو تجربه كردم. اصلا بگذاريد يه اعترافي كنم: هر كي ميخواد بهم بخنده، بخنده! ولي من به راستي ايمان دارم كه بال زدن پروانه‌اي در آمريكاي جنوبي مي‌تونه موجب گردبادي در اروپا يا هر جاي ديگه‌ي دنيا بشه!

Wednesday, July 25, 2007

ایران چک

(با دو روز تاخیر!)
پیش بچه های امور مالی نشسته بودیم و بازی ایران و کره را از رادیو گوش می کردیم. بین دو نیمه اخبار اعلام کرد که «از فردا ایران چکهای دویست هزار تومانی وارد بازار خواهد شد». دوست حسابدارمان نیشخندی زد و گفت:
«خودشان هم از مملکت خودشان خبر ندارند! حداقل ده روز است که من از ایران چک دویست هزارتومانی استفاده می کنم!»

Saturday, July 21, 2007

درس اخلاق

همكاري داريم كه پسر فوق‌العاده ساكت، آرام، مودب و وارسته‌اي است؛ مومن است و ايمانش در عملش نيز نمايان است. براي مثال اگر آهنگي ايراني را از شبكه دانلود كنيم و به او بدهيم، اول مي‌پرسد كه در بازار ايران منتشر شده يا نه. جواب هر چه باشد تشكر مي‌كند و آهنگ را گوش مي‌كند. چه از آن خوشش بيايد و چه نه، اگر آهنگ در بازار منتشر شده باشد، مي‌رود و كاست يا سي‌دي آن را مي‌خرد و آن را به كسي هديه مي‌دهد. مي‌پرسيم چرا اين كار رو مي‌كني؟ تو كه آهنگ را داري ديگر چرا برايش پول مي‌دهي؟ و جواب مي‌دهد كه اولا براي رعايت حق كپي رايت و ثانيا براي آنكه صاحب اثر راضي باشد. اگر هم منتشر نشده باشد، كه فعلا هيچ ولي اگر روزي منتشر شود مي‌رود و يك نسخه‌اش را براي حلال بودي كارش خريداري مي‌كند.
--
قضيه شايد كمي مسخره به نظر آيد و خنده‌دار، ولي برايم درس اخلاقي است. گرچه خودم هيچگاه چنين نخواهم كرد ولي همين كه بدانم در اين روزگار كثيف، هنوز هم آدمهايي هستند كه چنين حلال و حرام را حرمت مي‌نهند، خوشحال مي‌شوم.

Friday, July 20, 2007

بلاگرولينگ

چند روزي هست كه بلاگرولينگ هم به جمع فيل شده‌ها پيوسته و سرگردانم كرده. از وبلاگ خواني وامانده‌ام شديد و آدرسهايي كه در حافظه‌ام مانده را تك به تك چك مي‌كنم بلكه نونوشته‌اي يابم. كاش دست از سر اين بلاگرولينگ بردارند كه واقعا معتادمان كرده.
ديروز دست به دامن گوگل ريدر شدم ولي پس از وارد شدن، با تعجب متوجه شدم كه اين لينكها، لينكهاي من نيست. نگاه كردم و ديدم كه به كل اين حساب، از آن كس ديگري است. خارج شدم و دوباره وارد شدم و اين بار سر از حساب يكي ديگر از ايرانيان درآوردم. در كل پنج تا حساب مختلف برام باز شد كه همگي هم ايراني بودند -با توجه به لينكهايشان- ولي حساب خودم باز نشد! امروز اما مشكلي نبود.
ديشب فيلم Butterfly effect رو تماشا كردم. فوق العاده بود. پريشب هم فيلم Frailty رو ديدم. كه اون هم ديدني بود. دو سه روز پيش هم بلاخره آلبوم محسن نامجو دستم اومد. آره خب، خيلي از دنيا عقبم! ترنجش فوق‌العاده است و بيابان را سراسر مه گرفته غوغا! به اين كلمه‌ي غوغا حساس شدم و فوري ياد مكس و غوغاسالارها مي‌افتم!
--
پراكنده نويسي اصولا ته نداره!

Wednesday, July 18, 2007

رستم

خاله جان پدرم به اتكاي حرفهاي مرحوم مادر شوهرش، تعريف مي‌كرد كه...
اون زمونا مثه حالا نبود ننه كه بچه كه به دنيا بياد برن و براش شناسنامه بگيرن. حالا توي تهران، آقام چون درس خونده و ارتشي بود، خودش ميرفت و به تاريخ تولدمون شناسنامه مي‌گرفت ولي توي روستاي رستم آقا اينا، مامور سجل هر دو سال يه بار ميرفته و واسه تموم بچه‌هايي كه تو اين مدت به دنيا اومده بودن شناسنامه ميداده. براي همين ميديدي توي يه روستا پنجاه تا بچه با يه تاريخ تولد وجود داشت ولي يكي شون دو سال از اون يكي بزرگتر بود!
همين رستم آقا، مادر مرحومش تعريف مي‌كرد كه اسمش اصلا رستم نبوده! مامور سجلي كه مياد دم در خونه شون دو سال و خورده‌ايش بوده ولي چون خيلي چاق و تپل و هيكلي بوده، هر چي به ماموره ميگن اين بچه دو ساله است قبول نمي‌كنه و ميگه: «شما دارين دروغ ميگين و اون سري كه اومده بودم اينجا، قايمش كرديد و بهم نشونش نداديد، -احتمالا به اين خيال كه ديرتر ببرنش اجباري يا چنين چيزي- اين بچه چهار پنج سالشه!» و اسمش رو توي سجلي مي‌نويسه رستم! بهش ميگن اسمش رستم نيست، يه چيز ديگه است و ميگه: «همين كه گفتم! با اين هيكلش اسمش فقط بايد رستم باشه!»
--
خاله جان سكته مغزي كرده بود و رفتيم عيادتش. خدا رو شكر ضايعه‌ي جدي بهش وارد نشده ولي خب سمت راست بدنش كمي لمسه. رستم آقا كه اومد ديدم كلي آب شده و شكسته شده. ديگه اون رستم آقاي تنومند هميشگي نيست. فهميدم نگراني و غم رستم رو هم از پا در مياره...

Tuesday, July 17, 2007

پيري

ديروز دوستي را پس از حدود سه سال ملاقات كردم:
- چطوري پژ، چقدر عوض شدي!
- خب دو سه سالي ميشه كه همديگه رو نديده بوديم.
- آره، راس ميگي... ولي ده سالي پير شدي، پژ!

Sunday, July 15, 2007

مظلوميت

جواب سه سال خوبي و كمك و مهرباني را آنچنان نكو گرفتم كه حتم كنيد، هيچكدامتان به پايم نخواهيد رسيد. پاسخ آن همه از خود گذشتگي، تحمل آن همه سختي، در به در به دنبال كار گشتن، از همه تفريحات دل كندن و به روزمرگي تن سپردن، گذشتن از همه چيز و همه كس، كنار گذاشتن تك تك دوستان و آشنايان، بگذشتن از آينده و موفقيتم، به دست فراموشي سپردن بهترين موقعيت تحصيل، رها كردن موقعيتهاي خوش زندگي... پاسخي بي‌مانند گرفتم، دست مريزادي بگوييد، در خواب هم اين همه پستي نمي‌ديدم!
پيوسته براي كمك به ديگران آماده‌ام. هر جا كسي نياز به كمكي دارد، دست بي‌منتم را به سويش دراز مي‌كنم و از جاي بلندش مي‌كنم. منتي نيست، حرفي هم نيست، اگر مي‌كنم براي دل خود است نه براي كسي و چيزي ديگر. ليك به عمرم چنين سواري به كسي نداده بودم، سه سال زندگي‌ام را از من گرفتند. نابودم كردند.
ديروز با دلي دردناك براي گفتن حرف آخر رفتم ليك زبانم بريدند و آنكه همه ادعايش عشق من بود، هيچ نگفت و حتي رخ ننمود و تازيانه خوردنم را به نظاره نشست. نمي‌دانم اين إدوست داشتن من» چه بود كه چنين ذره ذره آبم كرد، از آن اسلحه‌اي ساخت و به جانم افتاد. آنچنانم كرد كه تا سر به گور نهم، درد آن از سرم بيرون نخواهد شد.
مظلومانه هيچ نگفتم. ايستادم و همچون هميشه مودبانه گوش سپردم و بعد كه بهانه‌ام كامل شد، سر به زير انداختم و آن كوچه‌هاي آشنا را سلانه سلانه پشت سر نهادم. هيچ نمي‌خواستم مگر وفاي به آخرين عهدش. من نگفتم، حرف خودش بود و خودش چندين باره قول داد و اصرار كرد. من به جهنم، خواست من بي‌ارزش، كاش حداقل خواست خويش را نگاه مي‌داشت. آنقدر آرام برخورد كردم كه باورم نمي‌شود. دانستم كه ديگر ارزش جنگ ندارد. سر به زير انداختم و بغض خويش فرو بردم. در گلويم ماند و راه غذايم بست. يك روز پيشتر و يك روز پس از آن هنوز هيچ جز آب نخورده‌ام. العجب كه هنوز سرپايم! مي‌گويندم: «بيدي نيست كه به اين بادها بلرزد» خدا داند. تنه‌اي خشك و خالي‌ام. چيزي براي لرزيدنم نمانده.
مرغان آسمان صدايشان درآمد، چاره‌ام چه بود؟ هيچ! ديروز بر مظلوميت خويش گريستم.
-
انسان محكمي هستم و اين بلاي جانم شده. مي‌بينند هرچه هم كه كوله‌بار سختي‌هايم بيشتر مي‌شود باز كمر خم نمي‌كنم؛ پس بيشتر و بيشترش مي‌كنند. نمي‌هراسند از آن روزي كه اين كمر حتي اندكي خم شود، آنگاه زير اين همه بار، چونان از ميان مي‌شكند كه صدايش هيچگاه از اذهان پاك نگردد

Monday, July 9, 2007

هجده تير

عصباني از افت ولتاژ مداوم برق كه موجب ريست شدن كامپيوترم مي‌شود و در حالي كه انبوهي كار بر سرم ريخته، نگاهم به تقويم روميزي‌ام افتاد. «اِ.. امروز هجده تيره!»
-
اينقدر در به در و درگير غم نانيم كه ديگر فرصتي براي آرمانها و ارزشهامان نمي‌يابيم. نسل سوم شايد هيچگاه بازنده‌ي جنگ انديشه نباشد ولي در عمل، نا و تواني براي جنگيدنش نمانده!
-
چماق به دستان ديروز، كتاب به دستان امروز... كتاب به دستان ديروز، دست بسته‌گان امروز!

Thursday, July 5, 2007

تغيير نام

روزنامه‌ي اعتماد ملي در مطلب طنز صفحه‌ي هنر شماره‌ي ديروز خود (شماره‌ي 403 مورخ چهارشنبه 13 تير 1386) مطلب زيبايي را تحت عنوان «بوي خوش تغيير نام» به قلم رويا صدر چاپ كرده بود كه عينا برايتان مي‌آورم:
-
بوي خوش تغيير نام!
نمايش فيلمهاي سينمايي در تلويزيون، علاوه بر جرح و تعديلهاي معمول و پذيرفته شده (اعم از تغيير ماجراي فيلم و ديالوگها و لباس بازيگران و كاور و زاويه دوربين و غيره)، اخيرا با تغيير اساسي نام فيلمها نيز همراه شده است. چندي پيش فيلم «بوي خوش زن» با نام «بوي خوش زندگي» به نمايش درآمد و نام «بعد از ظهر سگي» به «بعد از ظهر نحس» تغيير يافت. از اين رو پيشنهاد ميشود نام برخي فيلمهاي معروف تاريخ سينما در صورت اكران به اين صورت تغيير يابد:
ويولن زن بر بام: زنبور بر فراز درخت چنار
تيغ برهنه: تيغ بدحجاب
پاپيون: جوراب مردانه
دوئل در آفتاب: حفاظت از نواميس در ملاء عام
بزرگترين نمايش روي زمين: سفر استاني
بانوي زيباي من: متعلقه
با گرگها مي‌رقصد: با گرگهاي متجاوز غارتگر مي‌جنگد
همدردي با شيطان: ستيز با اهريمن
آخرين تانگو در پاريس: آخرين حركات موزون در نظر آباد
--

Monday, July 2, 2007

مجرم

جامعه‌شناسي كيفري بيان مي‌دارد:
«جامعه‌اي كه خود جرم‌پرور است، حق مجازات مجرمين را ندارد»
-
نوروز امسال سفري به استان سيستان و بلوچستان داشتم؛ يكي از بزرگترين پايگاههاي قاچاق سوخت كشور. طي صحبتهايي كه با مردم منطقه داشتم، از كار و بارشان پرسيدم و به اين نتيجه رسيدم كه آنها به سه دسته تقسيم مي‌شوند:
1- درصد اندكي كه تحصيل‌كرده‌اند و در استخدام جايي هستند چون كارمندان، معلمان، پزشكان و ديگر.
2- نيمي از آنان به نوعي كاسب هستند از تاجر و مغازه‌دار گرفته تا دست فروش.
3- باقي عمدتا در كار قاچاق و عمدتا قاچاق سوخت به پاكستان.
البته اين را بگويم كه اين اطلاعاتي است كه من به دست آوردم و لزوما صحيح و مستند نيست. با چندتايي‌شان كه نان شب خود و خانواده‌شان را از باك اضافي تويوتايشان درمي‌آوردند، از طرح سهميه بندي بنزين گفتم و اگر چنين شود آنگاه چه كار خواهيد كرد؟ گفتند نمي‌دانيم و يكي‌شان به خنده خنده گفت: «آن وقت پمپ بنزين مي‌دزديم!» پرسيدم چرا كار ديگري نمي‌كنيد كه هم مطمئن‌تر باشد و هم دردسر برايتان ايجاد نكند؟ و همگي يك جواب دادند: «اينجا كار ديگري نيست!» و راست هم مي‌گفتند، از ديگراني هم پرسيدم و به همين نتيجه رسيدم كه دولت در اين مناطق طرحي براي اشتغال زايي ندارد چرا كه منطقه را چندان براي چنين منظوري امن نمي‌داند و از آن سو زماني كه بخش دولتي منطقه‌اي را امن نداند، بخش خصوصي هم جراتي براي سرمايه‌گزاري نخواهد داشت. نتيجه آنكه منطقه به دست قاچاقچيان -از همه نوع- مي‌افتد و قوت غالب مردم از همين راه تامين مي‌شود.
حال بنزين سهميه‌بندي شده و در اين فكرم كه آن مردمي كه هم صحبتشان بودم و شكم زن و بچه‌هاي فراوانشان را از راه فروش سوخت ارزان كشور به كشور همسايه، سير مي‌كردند، حال چه مي‌كنند؟ آنجا كه كار ديگري براي انجام نيست، گرسنه هم كه نمي‌شود ماند، دولت هم كه كمكي به ايشان نمي‌كند، پس اگر قاچاق مواد مخدر افزايش يابد و يا جرم و جنايت سر به فزوني نهد و يا سيل جمعيتي دوباره به اميد كار به سمت شهرهاي مركزي روانه شود، اينها هيچ گناهي ندارند. «جامعه‌اي كه خود جرم‌پرور است، حق مجازات مجرمين را ندارد!»