همجـنسگرايي
توي اتوبوس يا بدتر از اون، توي مترو قشنگ يك گوشه مثل بچهي آدم ايستادي و يكي از اون ميلهها رو محكم چسبيدي كه يهويي ازت نگيرنش! ميبيني جناب همشهري مياد و اگر احساس كنه ميلهاي كه تو گرفتي خوشگلتر از ميلهي ديگرانه، مياد خودش رو ميچسبونه بهت! حالا از اين ور نشد، از اون ور، از اون ور نشد از اين ور؛ به گونهاي كه كاملا شيرفهم ميشوي «آقاجان! گل پشت و رو نداره»! مهم اون دوستي و موانستي كه شكل ميگيره! هر چي هم خودت رو ميكشي اونور تر كه ناظر سوم به چشم ديو مكار نگاهت نكنه، فايده نداره، همشهري دل داده و قلوه را طلبكار است. و اين داستاني است كه هر روزه تكرار ميشود...
--
يك داستانك داشتيم شب بيست و سوم رمضان كه نميدونم چجوري بنويسمش كه هم بيمزه نشه و هم بيخودي هيجانانگيز ننمايه!
باید توی اتوبوس یا مترو یه قسمت هم به اینجور افراد اختصاص بدند البته اگه اول به رسمیت شناخته بشند!ا
ReplyDeletein agha chi dide!
ReplyDeleteمنم ديدم
ReplyDelete!
موافقم
!
... !
بیا بابا
ReplyDeleteکجایی رفیق
عید هم اومد و اون داستانک شب بیست و سوم را ننوشتی
راستی خوب شد گفتی
ReplyDeleteاومدیم پایتخت هوای خودمونا داشته باشیم