رستم
خاله جان پدرم به اتكاي حرفهاي مرحوم مادر شوهرش، تعريف ميكرد كه...
اون زمونا مثه حالا نبود ننه كه بچه كه به دنيا بياد برن و براش شناسنامه بگيرن. حالا توي تهران، آقام چون درس خونده و ارتشي بود، خودش ميرفت و به تاريخ تولدمون شناسنامه ميگرفت ولي توي روستاي رستم آقا اينا، مامور سجل هر دو سال يه بار ميرفته و واسه تموم بچههايي كه تو اين مدت به دنيا اومده بودن شناسنامه ميداده. براي همين ميديدي توي يه روستا پنجاه تا بچه با يه تاريخ تولد وجود داشت ولي يكي شون دو سال از اون يكي بزرگتر بود!
همين رستم آقا، مادر مرحومش تعريف ميكرد كه اسمش اصلا رستم نبوده! مامور سجلي كه مياد دم در خونه شون دو سال و خوردهايش بوده ولي چون خيلي چاق و تپل و هيكلي بوده، هر چي به ماموره ميگن اين بچه دو ساله است قبول نميكنه و ميگه: «شما دارين دروغ ميگين و اون سري كه اومده بودم اينجا، قايمش كرديد و بهم نشونش نداديد، -احتمالا به اين خيال كه ديرتر ببرنش اجباري يا چنين چيزي- اين بچه چهار پنج سالشه!» و اسمش رو توي سجلي مينويسه رستم! بهش ميگن اسمش رستم نيست، يه چيز ديگه است و ميگه: «همين كه گفتم! با اين هيكلش اسمش فقط بايد رستم باشه!»
--
خاله جان سكته مغزي كرده بود و رفتيم عيادتش. خدا رو شكر ضايعهي جدي بهش وارد نشده ولي خب سمت راست بدنش كمي لمسه. رستم آقا كه اومد ديدم كلي آب شده و شكسته شده. ديگه اون رستم آقاي تنومند هميشگي نيست. فهميدم نگراني و غم رستم رو هم از پا در مياره...
خدا شفا بده
ReplyDeleteامیدوارم هر دو رو برای هم سالهای سال زنده و سلامت نگه داره
غم وغصه هرکی رو که بره سراغش و بهش فکر کنه ضربه فنی می کنه
!:)))
بهترین راه کج کردن راه از کوچه غم وغصه است
:))
این قشیه شناسنامه تو روستاها رو منم به عینه دارم می بینم.البته اون قدیم ها اینجور بوده ها
ReplyDeleteزیبا بود و خوندنی
ReplyDeleteنویسا باشید/.
جه قشنگ بود
ReplyDelete