بنا به دعوت رسمي عاليجناب آفتاب عالم تاب
شيخ الشيوخ نادرالدين شاه اصفهاني، منم بازي!
-
1- من کی هستم: موجودی به نام ووتو ووتو، پرنده ی سریع!
2- فصل، ماه و روزی که دوست دارم: بهاران، اردیبهشتگان، پنجشنبه گان!
3- رنگ من: بی کمترین گمان، سبز چون بهاران!
4- غذای مورد علاقه من: همیشه گفتم، کباب برگی که گوشتش را مامان در ماست و پیاز و آبلیمو و هر آنچه خودش می داند بخواباند و بابا با آن صبر بی پایانش روی گاز کبابش کند!
5- موسیقی مورد علاقه من: صدای صاف و پرطنین را می پسندم و موسیقی عمیق و پویا. شجریان را دوست دارم و ربنایش که گمانم یکی از شاهکارهای آوازی اوست. کنسرتهای یانی و مخصوصا آخرین اجرایش از آهنگ Until the last moment با اجرای ویولن بی نظیر Samvel Yervinian که وجودم می لرزاند و اشک به دیدگانم می آورد.
6- بدترین ضدحالی که خوردی: یادم نمی آید هیچ ضدحال خوبی در زندگی خورده باشم!
7- بزرگترین قولی که دادم: که باوفا باشم به هر بهای ممکنی!
8- ناشیانه ترین کاری که کرم: همه عمر افسار احساسم به دست منطقم بود و یک بار احساس را بر منطق ترجیح دادم، سه سال سختی کشیدم و داغی بر وجودم نشست که پاک شود یا نشود، خدا هم نمی داند!
9- بهترین خاطره زندگیم: زندگی خوب و بد بسیار دارد، یکی از خاطرات زیبایم مربوط به تابستان پس از سال اول راهنمایی ام است... تا کلاس پنجم ابتدایی چشم و چراغ مدرسه و معلمانم بودم، همه می گفتند به نسبت سنم درک ریاضی و عمومی ام بیش از همسالانم است ولی در کمال ناباوری ام –گمانم جوگیر بودم!- نه نمونه قبول شدم و نه تیزهوشان. سال اول راهنمایی معدلم ناگاه به هفده سقوط آزاد کرد، معلم علوممان به خاطر آنکه می فهمیدم سر کلاس در گوشم زد و به شدت با من لج کرد، با همکلاسیهای شر و شوری که داشتم مشکل پیدا کردم و به واقع خود را در لبه ی زندگی می دیدم. تابستان بعد از آن، طی اتفاق جالبی با حسین –هر جا که هست، بهترینها را برایش آرزو می کنم که از نیکان زندگی ام بود- آشنا شدم و فهمیدم که مدرسه نمونه هر سال امتحان جایگزینی برگزار می کند و مانده ی ظرفیتش را تکمیل می کند. یک هفته درس خواندم و وقتی که خبر قبولی ام را از مسئول ناحیه آموزش و پرورش گرفتم انگار که درهای زندگی از نو به رویم گشوده شده باشد. -- درهایی که کنون بسته تریند!
10- بدترین خاطره زندگیم: جدایی به اجبار و پی در پی از گروه گروه دوستانی که بهشان عادت کرده بودم، نتیجه ی کنکور، شنیدن خبر فوت حاج خانم، سكتهي قلبي بابا و جراحي قلبش و هفتهها دوندگي و دربهدري و نگراني – از آن سو ديدن دوستي(!) دوستنمايان و خنجرهايي كه چون به ضعف ديدنم از پشت به سينهام فرو كردند، رحلت مادربزرگ بیهمتایم در برابر چشمانم که تنها کسی بودم که تا آخرین لحظه در اتاق CPR بیمارستان ایرانمهر – یا هر چه دیگر که نامش بود- کنارش بودم و رفتنش به چشم دیدم... جدایی آن دخترک بی وفا و ازدواجش تنها به فاصله یک ماه از آخرین دیدارمان که سه روز راه گلویم را بست و جز مایعات آن هم به هزاران زور هیچ نمی توانستم بخورم، فهمیدن اینکه سه سال به رویم یک چیز می گفت و پشتم چیز دیگر، سه سال با صداقت تمام، دروغ تحویل می داد و بسیاری دیگر!
11- کسی که دلم می خواد ببینم: سنجاب کوچولوی خودم!
12- برای کی دعا می کنم: برای همه، همه ی کسانی که به نوعی در زندگی ام دخیل بودند، همه کسانی که به وقت دعا کردن به ذهنم خطور می کنند!
13- به کی نفرین می کنم: آن روز که خدا توانایی نفرین کردن را تقسیم می کرد، در صف «جور دیگران را کشیدن» ایستاده بودم. فارغ از اینکه نفرین تاثیری دارد یا ندارد، نمی توانم نفرین کنم، یه جورایی وجودش رو ندارم!
14- وضعیتم در 10 سال آینده: ده سال دیگر... 1396... 2017... راستش را بگویم ترجیح می دهم تا آن زمان روز قیامت شده باشد و زحمت همگی کم ولی اگر نشد دوست دارم دوباره برخواسته باشم و همانی شوم که شایسته ام است، این سه سال عقب ماندگی را جبران کرده، درسم را از نو پی گرفته و زندگی کوچک و مستقلی برای خود دست و پا کرده باشم، شاید جایی دیگر جز اینجا!
15- حرف دلم: باید از خودش بپرسم... یه خورده مهلت بدین...
--
و اما مدعوين بنده: اول از همه
محبوب عزيز، بعد
پنجرهي عزيز، بعد
ماكان عزيز، بعد
يلداي عزيز، بعد
پنگوئن عزيز و آخري هم هر عزيزي كه خود نامش را بگويد و بنويسد!