سفر- باز هم ماهيگيري
عجيب آرامشي است در ماهيگيري. قلاب را كه مياندازي درون آب، ناگهان ضرباهنگ زندگي كند و آرام ميشود و فرصتي ميسازد براي با خويش انديشيدن. در ماهيگيري تنها حس لامسه دخيل است. گوش دستانت را بايد تيز كني تا كمترين ارتعاشات آب و قلاب و كوجكترين تحركات زيرآبيان را جذب كني. بيشتر اوقات ماهيهاي كوچكتر و بچه ماهيها به قلاب نزديك ميشوند و به طعمه نوك ميزنند و بيآنكه به دام بيافتند، غذايشان را ميخورند و ميروند. وقتي كه ماهي به قلابت نوك ميزند و ضربانش دريافت ميكني، ناخودآگاه تصوير دنياي زير آب در ذهنت نقش ميبندد؛ انگار كه به واقع ميبينيشان. در دل با ماهيان حرف ميزني كه بيايند و ببينند چه برايشان آوردي و شكمي از عزا درآورند. سعي ميكني فكر ماهيها را بخواني و حتي با آنها ارتباطي تلپاتيك برقرار كنيد و راضيشان كني كه قلابت را به دهان گيرند. به نوعي خلسه ميروي كه شايد كمتر نمونهاش پيدا كني.
در زير آب اما ماهيان فارغ از اينها، در رقابتند تا گرسنگي خويش فرو بنشانند و خطر نميدانند چيست. با قلاب بازي ميكنند و طعمه را نوك ميزنند و گاه هم قلاب در دهانشان گير ميكند و به دام ميافتند. البته گاهي هم طعمه را ميخورند و قلاب خالي را به سويت تف ميكنند! آب خانهي آنهاست و شك نكنيد كه در منزلشان كم قدرتي ندارند! يك ماهي كوچك بيست سانتي به هنگام شنا در آب چنان زوري وارد ميكند كه فكر ميكني طعمهات يقين دو كيلويي وزنش است!
شب دوم بود گمانم كه ماهي قوياي به قلاب خالو زد و قلاب را به شدت كشيد. «پژ بيا كمك» و به كمكش شتافتم و سيم را چنگ زدم. عجب زوري داشت ماهي ناقلا! سيم را به قدرت تمام ميكشيد آنچنان كه رد سيم دستم را به شدت سوزاند و ردي سرخرنگ به جا گذاشت. جلوي سيم را من گرفته بودم و پشتش را خالو و از اين رو فشار اصلي بر دست من بود. به خالو نگاه كردم و گفتم «دستم داره ميسوزه» و خالو كه زودتر اين را حس كرده بود نخ را رها كرد و به من هم گفت ولش كن و گذاشتيم تا ماهي هر ميتواند با خود نخ ببرد بلكه خسته شود! يكي از بوميان آنجا به كمكمان آمد و سيم را به دست گرفت و كمي با او بازي كرد و بعد آهسته بيرونش كشيد و ناگاه سيم رها شد. قلاب را كه بيرون كشيديم، به جاي طعمه، كمي از گوشت فك ماهي جا مانده بود تا جان به در برده باشد! آن بومي ميگفت ماهي سرخو بوده و جالب اينجاست كه اين را تنها از نوع حركت ماهي كه سيم را ميكشيده فهميده بود!
يكي از خطرات ماهيگيري براي ناشيان و عليالخصوص دور و بريهايشان اين است كه به وقت پرتاب قلاب نتوانند سيم را درست شليك كنند و وزنهي سربي و قلابها به سمت و سوي خود و يا ديگران روانه شود و خدا ميداند مجروج چه خواهد شد! به شخصه چند باري شليكم به خطا رفت ولي خدا را شكر جز يك بار به كسي نخورد و آن يك بار هم كه به حسين خورد، چيزيش نشد! البته چندين و چند بار به هنگام پرتاب قلاب، سيم به خودم گير كرد و بارها و بارها قلاب تيز در پوست انگشتانم فرو رفت ولي خب شوق ماهيگيري بيشتر از اينها بود كه جا بزنم. خطر ديگر همان ماهي گلو بود كه اگر نميدانستي و بيخبر تلاش ميكرد آن را در دست بگيري و قلاب از دهانش به در آوري، آهي از وجودت برميآمد كه تا عمر داري فراموش نميكردي! خالو تجربه كرده بود و حسابي هشدارمان داد! اين جناب گلو كه شباهت بي حد و اندازهاي به كوسه دارد، زير بالههاي جانبي و بالهي پشتياش يك خار پنهان و بلند و وحشتناك دارد كه در فرو كردنش به هر چيزي، حتي به كف دمپايي هيچ ترديدي نميكند! به نفعتان است اگر به آن ديار گذارتان افتاد اين موضوع را فراموش نكنيد. وگرنه دستتان باد ميكند و چرك ميكند و تا مدتي مهمان باند و پانسمان ميشود!
قلابت را طعمه ميزني و پرتاب ميكني و به انتظار ميايستي، چشمانت به درياست، ذهنت به ساكنانش و دلت به قسمت كنندهي روزي. ما كه تنها براي تفريح ماهي ميگرفتيم ولي آنگاه كه قلاب را خالي از آب بيرون ميكشيديم، درد مرداني كه به اميد كسب روزي خانوادهشان صيد ميكنند ولي دست خالي ميمانند را با ذره ذرهي وجود حس ميكرديم. هرچند گمانم هست مام آب مهربانتر از آن است كه خساست پيشه كند.
نمی دونم چرا دلم سوخت!ا
ReplyDeleteتا حالا خاطره ای در مورد ماهیگیری نخونده بودم خیلی جذاب بود
ReplyDeleteاز یانکه دیر بهت سر زدم ببخشید از کامنت گذاریت هم ممنون
بازم به ما سر بزن
ناراحت نشدم دلم سوخت !
ReplyDeleteشاید خنده دار به نظر برسه ولی برای ماهی هائی که گول می خورند و به طمع غذا نوک می زنند به قلاب و...ا