Monday, May 5, 2008

دردی که می‌کشم

دیشب با رفیق شفیق برنامه‌ی فردامون رو هماهنگ کردم که قطعی امروز میریم نمایشگاه کتاب. دلهره‌ای به جانم بود اما؛ نکند برویم و آن دخترک بی‌وفا -با یا بی شوهرش- آنجا باشد؟ یک سال پیش با هم بودیم و امسال من افسرده و او به خانه شوهر! که فکرش را می‌کرد؟ پست فطرت!
شماره‌ی جدید موبایلش را پیدا کرده بودم خیلی وقت پیش ولی هیچ تماسی نگرفتم که نفهمه. شماره و آدرس ایمیل شوهرش رو هم پیدا کردم ولی اونارو رو کردم که متوجه بشن اگه بخوام چیزی رو بدست بیارم، خب احتمالا راهش رو پیدا می‌کنم! ولی اینکه شماره‌ی خودش رو دارم رو... رازی برای خودم نگه داشتم.
هر سال نمایشگاه کتاب واسمون یه تفریح درست و حسابی بود. دوست ناشرمون -همون پست فطرتی که به تمام مقدسات سوگند در این سالهایی که میشناسمش هنوز نتونستم یک روده‌ی کمی تا نسبتی صاف در شکمش پیدا کنم- همیشه غرفه داشت، میرفتیم کل نمایشگاه رو با ولع زیر و رو می‌کردیم و بعد میرفتیم پیش اون استراحت! غرفه‌ی اساطیر همیشه برامون دردناک بود! آخه تقریبا همه‌ی کتاباش رو دوست داشتیم بخریم و بخونیم! بیشتر وقتا مجبور میشدیم علایقمون رو تعدیل و تجریح کنیم که به بودجه‌مون برسه! یه صبح تا شب توی نمایشگاه پلاس بودیم و دست در دست هم، بی غم و غصه از زندگی، ناراحتی‌مان از نبود پول کافی برای ابتیاع تمام نمایشگاه!
دیشب اما هولی به وجودم بود. خدایا نمیخوام ببینمش! نمیتونم! خدایا نخواه بغضم گاه و بیگاه بشه! خدایا از اینی که هستم، خردترم نکن!
دلم طاقت نیاورد... ساعت یک و نیم صبح اس.ام.اسی برایش فرستادم که "لطفا فردا به نمایشگاه نرو، من آنجا هستم و رک بگم، نمیخوام ببینمت، نمیتونم. ممنون" وقتی دلیوریش رسید کمی آرومتر شدم. حالا دیگه میدونه من اونجام و قطعا نمیاد. هر جور بود خوابیدم.
-
امروز صبح با دوستم رفتیم و خوش خوشان و بگو و بخند نیمی از نمایشگاه را گشتیم تا رسیدیم به سالن ناشران عمومی. خوب بودم و سرحال. تا به غرفه‌ی آن دوست‌نما رسیدیم. اثری از دخترک آنجا نبود لیک دیدن آن غرفه و آن فضا، چونان برق و باد به حال و هوای آن روزهایم برد... فریادی در ذهنم برخواست و طوفانی که در دلم پیچید... یکباره همه چیز دوباره سیاه و غمگین شد... قدرت آنجا ایستادن نداشتم، حتی کتابهایی را که می‌خواستم هم نخریدم. وقت را بهانه کردم و به سرعت از آنجا دور شدیم و علیرغم وعده‌ی بازگشت، کوتاه‌ترین راه را برای خروج از نمایشگاه در پیش گرفتیم.
اگر به هوای همراهی دوستم نبود، به هیچ وجه حاضر نبودم پایم را در محیط نمایشگاه بگذارم. ولی دوستی که از آب و آتش به امن و امان در آمده باشد، همیشه ارزش همراهی دارد. نیمی از کتابهای دانشگاهم را که میخواستم نگرفتم ولی حاضر نیستم به هیچ قیمتی دوباره پا به آن محیط بگذارم.
-
دخترک چه می‌کند؟ دل پردردم هنوز گاه و بیگاه هوایش می‌کند. نمی‌دانم دیدن آن پیغام چه حالی ایجاد کرده؛ شاید نفرت، شاید غم، شاید هم هیچ! دور از ذهن نمی‌بینم که شماره‌ای دیگر عوض کند. ایرانسل همه‌ی مشکلات را حل کرده!
-
دختران موجوداتی بی‌اندازه بی‌تعادلند. امروز برایت می‌میرند و همه وجودشان این عشق را فریاد می‌زند و فردا که منافع جدیدی می‌بینند، همه‌ی این عشق و دلبستگی را به سادگی وایتکس مال می‌کنند و پاک و مطهر! به دنبال عشق تازه‌شان می‌روند! کاش من هم می‌توانستم چنین راحت ذهن و خاطراتم را بشویم و بی‌دغدغه زندگی کنم.
-
محسن نامجو بهترین کسی است که وصف حالم کرده: «خاطره خود کلانتر جان است/ بر سرت بشکند، هوار شود/ مثله زندان ژان وال ژان است»
چون همیشه لعنتی به زندگی می‌گویم و سکوت پیشه می‌کنم که جز اینم راهی نیست.

پ.ن.
خیلی دوست دارم در جمع دوستان توییتریم باشم و در قرار نمایشگاه حاضر بشم ولی باور بفرمایید در توانم نیست.

7 comments:

  1. دلم شدید گرفت ... یادم افتاد چند وقته که تظاهر به فراموشی کردم ، تظاهر به دل خوشی ، به بی تفاوتی ، به نداشتنش عادت کردن ، یادم افتاد چقدر هر روز خودمو گول زدم .......
    یه مطلب دیگه هم بگم دوست من اینکه میگی دختران بیتعادلند .. یه کمی تند رفته دوست عزیز .. تو دنیای امروز که همه چی عوض شده خیلی ها فقط به فکر خودشون و نفع خودشونن و پسر و دختر و پیر و جوون هم نداره!
    سعی کن شاد باشی

    ReplyDelete
  2. راست میگی تنهاترین جان. ولی خب دست خودم نیست. یه طرفه به قاضی میرم ولی نمیتونم جور دیگه ای باشم :( از همه عذر میخوام

    ReplyDelete
  3. نمي دونم چرا يه جورايي دارم ياد نيچه ميفتم
    افكار جالبي داري و من به شدت دوستشون دارم
    !

    در مورد اين نوشته هايت من هم تا حد زيادي تجربه داشتم ولي اگه ماجراي تو رو بگم 100 مال من 80 هست
    نمي دونم اون اس ام اس رو چجوري تونستي Send
    كني ! راستش من كه نتونستم
    !!!
    شايد هم طرف مقابل فكر كرده كه منظور تو اينه كه بيا نمايشگاه
    !
    بايد يه كم بيشتر صحبت كنيم

    --- الان دوباره مي خوام مطلبت رو بخونم ---


    پنجره

    ReplyDelete
  4. بله ! خاطره ها همیشه خوب نیستند خوبه که خودت معذرت خواستی .میشه حالت رو درک کرد.درست میشه انشالله

    ReplyDelete
  5. ای بابا دنیا همینه...
    چیزی که زیاده ککس....سعی کن چیز های دیگری رو هم تست کنی.

    ReplyDelete
  6. اینه که خاطرات آدمو اذیت می‌کنه درست! ولی نمی‌شه که آدم زندگی رو بذاره کنار که! سعی کن از زندگیت لذت ببری، مگه چند سال جوونی؟!

    ReplyDelete
  7. ممنون
    ما منتظر پست بعدی هستیم
    :)

    ReplyDelete