Friday, May 4, 2007

سفر- ماهيگيري

لذتهاي دريا در چندين چيز است و يكي از بهترينهايش ماهيگيري با قلاب. در آن چند روزي كه مهمان آبيان بودم، هر شب برنامه‌ي ثابتمان رفتن به اسكله و به قول خالو (!) غذا دادن به ماهيان بود! آخر همه‌ي ماهي مركبي كه سرهنگ براي خودش تهيه كرده بود را در اين چند روزه به ماهيان بخشيديم و شايد به قدر يك پنجمش -و شايد هم كمتر- ماهي گرفتيم. تازه نيمي از ماهيان صيد شده هم بلامصرف بودند، بدين خاطر كه يا بچه ماهي بودند كه چيزي براي خوردن نداشتند و يا ماهي گلو (كه آخرش هم نفهميدم گاف آن فتحه دارد يا كسره) كه حرام گوشت و به شدت بدبوست.
اولين شب كه اولين تجربه‌ام نيز بود، خالو آموزشي شفاهي‌ام داد و نحوه‌ي پرتاب قلاب، زدن طعمه و فهميدن چگونگي نوك زدن ماهي و كشيده شدن قلاب ماهي خورده را آموزشم داد و الله بختكي آن شب سه ماهي گرفتم كه دو تايش گرگ قابل خوردن و سومي گلوي دور انداختني بود. دو شب بعد اما دستم خالي ماند و در حالي كه هر كس پنج شش تايي ماهي سالم گرفته بود، من تنها يك گرگ صيد كردم و چندتايي گلو، تا رسيد به شب آخر و به تعبيري ليلة الوداع؛ همان شبي كه سپيده‌اش را به دريا بوديم.
دريا آرام بود و پر بركت، اما به ساعت اول، باز هم هيچ نصيبم نشد و تنها به رضاي خدا، براي ماهيان خوراك خيرات كردم تا اينكه خالو صدايم كرد كه بيا ببينم پژ، اين همه ماهي به دريا، چرا هيچي نمي‌گيري؟ طعمه‌ات بي‌خاصيت شده يا قلاب را به موقع نمي‌كشي؟... طعمه‌ام را عوض كرد و قلابم به آب انداخت و گفت: اين همه ماهي دارن به طعمه‌ات نوك مي‌زنن، قلابت رو كه كشيدن، نخ را بكش.
نمي‌دانم اين توصيه‌ي تكراري خالو چه خاصيتي داشت كه ناگاه متحولم كرد. به جاي خودم بازگشتم و از نو شروع كردم و تا صبح شانزده ماهي از دل دريا بيرون كشيدم! سه تا كه دوتايشان گرگ بچه بودند و يكي ماهي ژله‌اي (كه هر چند زيبا بود ولي مصرفي نداشت) به آب برگرداندم و باقي همه گرگ! حقيقتا به گله‌ي گرگها زده بودم و ركورد زدم، چنانكه هيچكدام از بستگان از ده فراتر نرفت. در اين بين، يك بارش شيرينتر از همه بود كه قلاب انداختم (توضيح كه براي ماهيگيري از چوب استفاده نمي‌كرديم و تجهيزاتمان نخ پلاستيكي بلند و محكمي بود كه بر سرش يك وزنه‌ي سربي و دو قلاب كوچك كوچك و بزرگ وصل شده بود، درست همانطور كه نق‌نقوي عزيز در كامنتهاي دو پست قبل شرح داده بود) و لحظه‌اي بعد نخم به شدت كشيده شد و وقتي قلاب را بيرون كشيدم، ديدم هر دو قلاب پر است!
- خالو! اينجا رو نگاه!
- اي جونم بشي هي پژ كه دو تا دو تا ماهي مي‌گيري! بارك الله!
آن شب دريا مهمان‌نوازي‌اش را تام و تمام نشانم داد و دلخوش و دست پر بدرودم گفت. زنده باد دريا!

1 comment: