سفر- دريا
توضيح: اينقدر اين مدته مشغلهي فكري داشتم كه هيچ فرصت و آرامش ذهني براي از سفر نوروزي نوشتن، نيافتم. اگر اتفاق جديدي رخ ندهد و از نو پاژگونهام نكند، كمكم از كولهي سفر خواهم نوشت.
-
بار اول بود كه با درياي جنوب روبرو ميشدم. تصورم از درياي جنوب مشابه تصويري بود كه از درياي تكراري شمال داشتم ليك اين كجا و آن كجا. وقتي با عظمت و آرامش سهمگينش مواجه شدم، همهي آب دريا(چه)ي خزر در تصوراتم بخار شد! با اينكه هر دو در چشم، آب بيكرانهاند ولي… نميتوانم و نميدانم چگونه اين تفاوت را بيان كنم.
شمالي انگار جوانكي خام و پر مدعا باشد و پيوسته در حال اوهوم و تورومپ كه بر و بازوي خويش به اين و آن نشان دهد و جنوبي چون ارتشبد سپيد مويي كه از قدرت سيراب شده و آرام و باوقار، با تحكمي غيرقابل ترديد بر مسند بلامنازع خويش حكمراني ميكند. شايد پشتوانهاش به آبهاي آزادي است كه در فراسويش، كرانهاي جز خويش نميشناسد. حمايت پدري كه خزر پيوسته درد يتيمياش احساس ميكند.
موج شمالي ريز و سراسيمه است و ناآرام و موج جنوب آرام و سنگين و پردامنه. رنگ شمالي كدر و چركين و جنوبي شفاف و زلال. ساحل شمالي نامرتب و نامنظم و پر از پستي و بلندي و ساحل جنوبي يكدست و مطمئن. درياي جنوب اينقدر شكوهمند و با صلابت بود كه به راستي روانم را مغلوب بزرگي خويش كرد.
-
به لطف خالو(!) شبي فراموش نشدني را بر روي اسكله با مام آب به سپيده رسانديم. نميدانم شماي خواننده تجربهاي اينچنين داشته باشيد يا نه ليك اگر پايتان به آن خطه رسيد، از دستش ندهيد! بر اسكهاي كه نيم كيلومتر در دريا پيش رفته، جايي كه هر سويت آب گرفته، در سياهي شب، نور سپيدي رخنه ميكند، همان اندك به آرامي پا ميگيرد و ريشه ميدواند و ناگهان سياهي رنگ ميبازد و آسمان آبي شده، به انتظار برآمدن مهر مينشيند.
آب را كه خيره ميشوي، موجهاي سياه شبانه، سايه روشن ميگيرند و سياهي و سپيدي در هر تلاطم كوچك آب درگير نبرد، تا سپيده سر ميزند و آورد جابجا رنگ سرخ ميگيرد و سرانجام كمي پس، جشن آبي پيروزي است كه فراگير ميشود. اسطورهي پيروزي روشنايي بر تاريكي را آنجا بود كه به ژرفناي وجود، پي بردم.
-
گلههاي ماهي و بچهماهيهايي كه با روشن شدن آسمان راه ميافتند از سويي به سويي ديگر ميروند. ماهيهايي كه نميدانم چه بودند ولي در دوردستها از آب بيرون ميپريدند و گويي به شكوه و خجستگي روز، شادي ميكردند. مرغان دريايي كه از خواب پر سر و صدايشان (انگار اين آفريدگان در خواب هم آرام نميگيرند!) بيدار ميشوند و پي روزي به آسمان پر كشيده، درون دريا شيرجه ميزدند. درياي بزرگ كه هم مهربان بود و هم وهمناك.
-
شبانگاهي كه سيم و قلاب به دست در كمين ماهيان، بر سكوي كشيده شده تا دل دريا، به سپيده رسانديم. خاطرهاي كه هر گاه بتوانم از نو تجربهاش خواهم كرد.
--
هيچ گاه دلم براي درياي شمال تنگ نشد، وليك در همان اولين شب دوري، دلتنگي درياي جنوب روانم گرفت.
خوش به حالت كه به آرامش درياييت رسيدي
ReplyDeleteیکباردرسال های دهه ی 60 شمسی برای کاری گذارم به یک کشتی باری عظیم اقیانوس پیما افتاد که دربندرچابهارلنگرانداخته بود. ازساحل تا بندرگاه کشتی را با قایق رفتیم. برروی عرشه کشتی که بودم چند تا ازملوان ها داشتندباقلاب وبرای وقت گذرانی ماهی گیری می کردند. قلابی را هم به سرنخی پلاستیکی بستند وبدست من دادند که ازروی عرشه به دریا انداختم که شاید حدود ده پانزده مترپائین تربود.
ReplyDeleteچنددقیقه ای نگذشت که قلاب شروع به حرکت کرد. با زحمت آن را بالا کشیدم ودرکمال ناباوری ماهی عجیب وبزرگی به قلاب افتاده بود که آشپزکشتی بلافاصله آن را سرخ کرد.
این تنها باری بود که من ماهیگیری کردم وآن خوشمزه ترین ماهی ای بود که خوردم.
وبا شما موافقم که چه شکوهی دارد دریای جنوب درپهنه ی همه خط طولانی ساحلش.
نگو که شیرجه نزدی و حسابی از خجالت پوست بدنت در نیومدی!
ReplyDeleteخیلی خیلی زیبا توصیف کردی
ReplyDeleteکاش من هم از این تجربه ها داشتم و کاش مثل شما میدیدم
:)
خیلی خوب گفتی...منهم بار اول که خلیج فارس رو دیدم شدیدا بهت زده شدم از این همه عظمت و آرامش...و حالا تقریبا ماهی یکبار چند روزی میبینمش.
ReplyDeleteخیلی خوب توصیف کردی تحلیل هات هم خوبه ولی با این همه من دلم واسه خزر تنگ میشه مردمش را هم دوست دارم....
ReplyDeleteکجا بودی که ندیدی چطور به گند کشیده اند ساحل هاشو... مردم دولت، دولت مردم...
ReplyDeleteمن یه بار دیدم پشیمون شدم...