Friday, April 6, 2007

سفر - آغاز

شهريور ماه كه همه خانواده برنامه‌ريزي سفري نوروزي را تصويب كردند، اعلام كردم كه حوصله‌ي سفري چنين طولاني را ندارم و در خانه مي‌مانم. اين گذشت تا دوازدهم تلخ و خاكستري رنگ دي ماه كه مادربزرگ از ميانمان پر كشيد و كليه‌ي برنامه‌ها لغو شد و سفر بزرگ با سفري كوچكتر جايگزين شد كه اين يكي هم بيشتر براي سرزدن به بزرگان و به‌گونه‌اي پس دادن بازديدهاي رسمي بود كه موافقان رفتند و مخالفان مانند؛ من اما سر درد ماجراجويي گرفته بودم و گفتم يا نمي‌آيم يا مي‌روم! اين شد كه بي‌هيچ برنامه‌ريزي و بدون اطلاع، شبي خوابيدم و صبحش بيدار شدم و ديدم ويرم گرفته! دو دست لباس درون كوله انداختم و رفتم ترمينال و سفر آغاز شد.
قصد اولم نوعي شهر به شهر گشتن از گونه‌ي هر چه پيش آيد خوش آيد بود ليك در اتوبوس كه نشستم وسوسه‌ي پيوستن به جمعي از خويشان كه جايي، دو هزار كيلومتر آن طرفتر جمع شده بودند، به سرم افتاد و اين شد كه مقصد پيدا شد و سفر سي ساعته‌ي زميني‌ام شكل گرفت.
حال كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم بخش بزرگي از لذت اين سفر در همين بعد مسافت و خستگي مفرط راه بود. شايد اگر چنين بي‌برنامه نمي‌شد، هواپيما را انتخاب مي‌كردم و از تماشاي رنگ به رنگ شدن زمين و آسمانها و تعويض اقليمهاي كشورم محروم مي‌شدم و يا شيريني همزباني با دكه‌داران بين راه كه گاه حتي زبان يكديگر را نيز به سختي مي‌فهميديم ولي به شايد همراهي كوتاهي كه مي‌دانستيم تكرار نخواهد شد، خوش بوديم و مي‌گفتيم و پنج دقيقه‌اي دوستانه و فارغ از هر انگيزه‌اي جز خوش گذراندن وقت، گپ مي‌زديم.
طولاني‌ترين سفري كه پيش از اين تجربه كرده بودم، حدود ده- دوازده ساعت طول كشيده بود و آن هم در جمع اردو و فراوان با اين يكه و يالغوز (از املايش مطمئن نيستم و در فرهنگ عميدي كه دم دستم بود هم اين واژه نبود!) گشتن متفاوت بود؛ جا به جا توقف مي‌كرديم و صحبت مي‌كرديم و بازي و شيطنت مي‌كرديم، جايمان مشخص نبود و گاه مي‌شد براي آنكه در جمع باشيم، كف اتوبوس مي‌نشستيم! اين كجا و بيست و چند ساعت روي يك صندلي خشك نشستن كجا! جالب اينجا كه متوجه شدم در چنين شرايطي متابوليسم بدن هم كاملا تغيير مي‌كند و تا حد امكان با شرايط سخت -غذاي نامناسب، نقصان آب، دير شدن گلاب به روتون! بر هم خوردن ساعات خواب و بيداري و...- كنار مي‌آيد. اگر چنين تجربه‌اي داشته باشيد به خوبي مي‌دانيد چه مي‌گويم و تغييرات زيستي بدنتان را تا يكي دو روز بعدش به ياد داريد!

5 comments:

  1. اگرآدم عشق سفرداشته باشد همان پیمودن راه خودش بخش مهمی از اصل قضیه است (اگرهمه اش نباشد) خسته نباشی ورسیدن به خیر

    ReplyDelete
  2. حالا چرا مقصد رو سانسور کردی؟

    ReplyDelete
  3. !چقدر پر رمز و راز حرف زدید
    خوش باشید

    ReplyDelete
  4. هیچی
    فقط امیدوارم اگر دوباره هوای سفر این طوری کردی حال و هوای رفتنت متفاوت باشه
    بازم میگم
    خوش برگشتی

    ReplyDelete
  5. بیاد جوانی‌ام انداختی و سفرهای طول و دراز، از همدان به مشهد، کناره‌ی کویر، زاهدان و خاش و نهایت صعودی به قله‌ی تفتان و باز گشت از کرمان و یزد. داستانش را نوشته‌ام، داستا‌ن‌های ایران گردیم را

    ReplyDelete