Tuesday, March 20, 2007

بهارانه

آخرين روز كاري سال بود. بي‌حوصله به سمت ايستگاه راه افتادم. در مسير يك روزنامه‌فروشي است كه معمولا جلويش چندين نفري مشغولند ولي آن روز جز يك نفر، كس ديگري نبود. ويرم گرفت بروم جلو، به ياد ايام پيشين و سركي بكشم به مجلات رنگارنگ روي پيشخوان. همشهري جوان را نگاهم را دزديد و تقريبا ناخواسته خريدمش. چند گامي دور شدم و حس غريبي دستم داد. حسي قديمي. حس خريدن مجله! مسخره است، نه؟
به يادم آمد چهار سال پيش كه هر روز جلوي دكه‌هاي روزنامه‌فروشي پلاس بودم و سه تا مجله بود كه حتما مي‌بايست بخوانمشان. آرشيوي دو سه ساله ازشان تهيه كرده بودم و عجيب دلبستگي بينمان شكل گرفته بود! جلوي هر كتاب فروشي كه مي‌رسيدم، نگاهم به موجودي كيفم مي‌افتاد كه هميشه كم بود و مي‌بايست كفاف كلي خرج ديگر را هم بدهد. چلانده‌اش را در نظر مي‌گرفتم و مانده‌اش براي خريدن كتابي دست دو كافي بود. روزنامه خوان نبودم كه نه سياست را جاذبه‌اي مي‌دانستم و نه كشته‌ي اخبار ورزشي و حوادثش بودم، از اقتصاد هم كه سر در نمي‌آوردم ولي ويژه‌نامه‌هاي هفتگي رو جمع مي‌كردم و پدرانه حفظ و حراستشان مي‌كردم. يا خواب بودم و يا مي‌خواندم و مي‌نوشتم. اگر حوصله‌اي مي‌ماند، خب نگاهي هم به درس مي‌انداختم! چه دنيايي بود دنياي بدون رايانه!
پاي اين به قول بابا «جعبه آينه» كه به زندگي‌ام باز شد، هووي تمام وابستگيهاي زندگي پيشينم شد و تك به تك از گود به درشان كرد. هنوز به عادت مجلاتم را مي‌گرفتم ولي كم كم شماره‌ي پيشين را نخوانده، شماره‌ي بعدي هم از راه مي‌رسيد! كتابهايي كه ديگر فرصت غبطه خوردن بابت نخواندنشان پيدا نمي‌كردم و ويژه‌نامه‌هايي كه يتيم و بي‌كس شدند. دوست عزيز و مهربانم -قلم- از بي‌وفايي‌ام غمين شد و ديگر همراه و همقدمم نشد. رايانه شد «هما»ي «سيد ميران سرابي» و زندگي‌ام از من گرفت.
-
همشهري جوان ويژه‌ي نوروز؛ بهارانه‌هايي برايش نوشته بودند. بردم به دياري ديگر، «بوي جوي موليان»ي بود...
دوران راهنمايي، محله‌ي پيشين كه پر بود از دار و درخت و آمدن بهار، چرخش تقويم نبود، رويش برگ سبز بر درختان، شكوفه زدن درختان گيلاس، غنچه زدن گلها و جيك جيك جوجه گنجشكهايي بود كه گاه و بيگاه از لانه‌اش مي‌افتادند پايين و بچه‌ها گاه سعي مي‌كردند به لانه‌شان بازگردانندشان و گاه برشان مي‌داشتند تا خود بزرگشان كنند. جوجه گنجشك به دستتان گرفته‌ايد؟ يك گلوله‌ي كوچك و نرم و لرزان كه به سرعت مي‌تپد (تپش درست است يا طپش؟ گمانم طپش ديده باشم ولي اين واژه پارسي است، نمي‌تواند ط داشته باشد). شب عيد كه مي‌شد، شوق تا سرحد مرگ گل كوچك بازي كردن نيز همراهش بود...
- من كه عيد همين جام. حسين ميري خوانسار؟
- آره ديگه! پس نرم! شب عيده‌ها! بايد رفت پيش بزرگترها!
- احمد تو چي؟
- نمي‌دونم! شايد اينجا باشم و شايد هم نباشم!
- گلابي تو چه كاره‌اي؟!
و مي‌افتاد به دنبالمان! «گلابي دودي!»
- عراقي هم كه ميره عراق ديگه!
- آره ميرم تو كار شلنگ!
- نه، تو همون آفتابه سازيتو ادامه بده صرفش بيشتره!
و كل كلهايمان دوباره بالا مي‌گرفت. آخرش هم تا سيزده، هميشه چندتايي‌مان كم بود و حسرت يك بازي سير و نفس‌گير به دلمان مي‌ماسيد!
-
صبح كه بيدار مي‌شديم يا مي‌بايست آماده‌ي آمدن سيل مهمانها باشيم و يا آماده براي سيل شدن بر سر ميزبانان! گاه يكي از فاميلها را چهار پنج بار مي‌ديديم و شده بود كه مثلا اسد را در خانه‌ي خاله‌خانم ببينيم و با هم راه بيافتيم و مهمانيها را مشترك رويم تا برسيم به خانه‌ي آقا دايي و اسد بگويد: «ما ديروز اينجا رو اومديم! خونه‌ي عمه نرفتيم. الان ميريم اونجا» و از اين طرف: «خب ما هم اونجا رو نرفتيم. شما برين تا ما هم يه عيد مباركي بگيم و بيايم همون جا كه بعدش با هم برگرديم خونه‌ي ما عيدي!» و شهلا: «نه بابا، حالا باشه فردا ميايم. اينجوري كه نميشه پاشيم با هم بيايم خونتون!...»، «مگه نمي‌خواستين بياين؟ خب بياين با هم ميريم ديگه! چه عيبي داره؟» و نهايتا مهمانهامان را از مهماني مشتركي كه درش بوديم، مي‌دزديديم و براي شنيدن عيد مباركي به خانه‌مان مي‌كشانديم! عجب روزگاري بود...
-
تصور اينكه طي اين چند سال، اين همه از هم دور شده باشيم به راستي سخت است. مگر چقدر گذشته؟ در اين يك دهه چه بر سر ما مردم آمده كه اينچنين از هم فاصله گرفتيم؟ آن مهمانيهاي ماهي يكبار كجا رفت؟ بگو بخندها و تخمه شكستنهاي شب چره چه شد؟ حس و حالمان را كه گرفت؟
-
-
هر سال سر سفره‌ي سال نويمان بزرگي بود كه اينقدر آرام و بي‌آزار بود و آنچنان آرامشي از خود ساطع مي‌كرد كه اصلا متوجه نمي‌شديم منبع و سرچشمه‌اش وجود خود اوست و اين همه را بديهي مي‌دانستيم. امسال اما تنهاييم و قرارمان براي عيد مباركي، دو سه ساعتي پس از تحويل سال نو، سر خاكش است. «سلام ماماني، عيدت ميارك، ان شاالله سالم و سلامت باشي و ساليان سال سايه‌ات بالاي سرمون باشه... ماماني جات بدجوري خاليه. بي‌بزرگ شديم. تنها شديم. جانماز و مفاتيحت خالي مونده و نيستي كه سالت رو سر سجاده‌ات به نماز و نيايش تحويل كني. ماماني عيدي‌ اولمون رو هميشه از تو مي‌گرفتيم و گونه‌ي ظريف استخوني تو رو مي‌بوسيديم، دعاي خير تو بالاي سرمون بود، حالا چه كنيم؟...»
-
سالي كه گذشت، كه گذشت و كه گذشت. دلتنگي و غم و غصه بسيار داشت. گذشت ولي از روي سرمان گذشت! جهان مي‌گفت بدترين سال عمرش بود و من مي‌گويم اولين باري بود كه عزيزي از دست مي‌دادم. همان بهتر كه گذشت. كاش اين چند ساعت مانده‌اش هم زودتر بگذرد.
-
اينها ذره‌اي از درياي دلتنگيهايي بود كه اين روز آخر سالي به دلم نشسته. سال تحويل را مي‌خواهيم در خانه‌ي خالي مادربزرگ جمع شويم. خانه‌اي كه آخرين بار است بو و رنگ و روي او را به يادمان مي‌آورد.
-
اين آخرين پستي است كه در سال 85 مي‌نويسم و يكي نيست بگويد مگر چند ساعت ديگر از اين سال مانده! هر چه بود تمام شد و بايد رخت نو بپوشيم و سال نو آغاز كنيم به اين اميد و آرزو كه نوروز و سال 86 بهترين روزها و بهترين سالهاي زندگي‌مان باشد. سخن كوتاه مي‌كنم و بهترين آرزوهايم را تقديم يكايك دوستان.

بهارانتان خجسته، بهار زندگي‌تان بي خزان

--
پژ

2 comments:

  1. salaam rafigh !

    aaghaa eydet mobaarak baashe ... omidvaaram ke saal-e kheyli khoobi daashte baashi !

    ReplyDelete
  2. عید شما مبارک
    سالی سرشارازتندرستی وصلح وصفا برایت آرزومندم

    ReplyDelete