Saturday, March 24, 2007

بي‌دنداني

و چنين حكايت كنند كه...
پيرزني سخت رنجور و ناتوان شده و زهوارش از هر طرف به غايت در رفته بود، بس كه پسرانش از براي جانش بيم بسيار داشتند. پس از چندي مراجعت به اين حكيم و آن طبيب، علاجي حاصل نشد تا آخر نشان حكيمي نامي گرفتند و پيرزن به سراي وي همي بردند. حكيم پس از معاينه‌ي بيمار، وي را بيرون كرد و پسرانش به داخل خواست كه «با شمايان حرفي هست». پيرزن نه فقط به عادت پيرزني‌اش كه هم نگراني از بابت حال و احوال خويش، پشت در بسته ايستاده، گوش به در داد تا كلامي از دستش نرود. حكيم پسران را گفت: «مادرتان سخت بيمار است و علاجش تنها در دو چيز است و لاغير و بر شماست كه يكي برگزينيد؛ آنكه هر روز قاشقي پر، كره‌ي تازه‌ي گوسفندي بخورد يا آنكه باري ديگر شوهري اختيار كند، شرط بلاغ اين است و ديگر خود دانيد» پسران در حال سبك سنگين حرف بودند كه پيرزن طاقت از كفش برفت و سر به درون برد كه: «مادر، من كجا دندان كره خوردن دارم؟!»
--
ورژنهاي مختلفي از اين را شنيده و خوانده بودم ولي باز هم خوشم آمد با نثري خودساخته، بازگويي و يا بهتر بازبازباز...گويي‌اش كنم!

2 comments:

  1. چه پیرزن با حالی که هنوز عش شوهر داشته!

    اینم عیدی شما به قدر توان ما که نگین نخودی بی معرفت بود

    http://www.persiancards.com/previewbackup6.asp?BCOLOR=f6fedd&FONTCOLOR=415e3b&SCARD=133t.gif&CARD=133.swf&TEXT=haft%20seen

    ReplyDelete
  2. این نه تنها پیرمردان‌اند که حال و هوای امیال جنسی‌شان زنده‌است، پیر زنان نیز از همان احساس برخوردارند. اما متاسفانه در جوامع مردسالار، آن خوب است و این دیگری نه

    ReplyDelete