Saturday, December 20, 2008

آشتی

با آبجی کوچیکه که هرجوری حساب کنم بین خواهر و برادرام عزیزترینمه، الکی الکی سه ماه بود که قهر بودیم و حرف نمیزدیم. یعنی من دعواش کردم و اون قهر کرد و دیگه حرف نزد و جفتمون هم یک دنده و لجباز؛ بیخودی این قهره سه ماه طول کشید! از طرفی با این که قهر بودیم حسابی هم هوای من رو داشت و مثلا کارت اینترنتم که تموم شده بود، رفته بود برام کارت خریده بود گذاشته بود روی میزم! حالا کلی هم دلمون واسه هم تنگ شده بود و چه عذابی که کسی که دوستش داری کنار دستت بشینه ولی نخوای نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی!
امشب که برمی‌گشتم خونه دیگه دیدم راستی راستی خسته شدم! همین که رسیدم خونه و حال و احوال کردم وقتی داشتم میرفتم در حالی که داشت از رو به روم رد میشد دستش رو گرفتم و آوردمش توی اتاق و گقتم: «دیگه خسته شدم! قهربازی بسه!» بعدش دو دقیقه به هم مشت و لگد پروندیم و توی سر و کله‌ی هم زدیم و آشتی!
--
بدجنس خیلی محکم مشت زد بهم! قفسه‌ی سینه ام درد گرفت! ولی خوشحالم در حد تیم ملی! هیچیمون به آدمیزاد نرفته و هیچی قشنگتر از این نیست!

8 comments:

  1. ما هم همین طوری آشتی می کنیم :)

    ReplyDelete
  2. مرد حسابی به نظرت 3 ماه یکیم زیاد نیست؟

    ReplyDelete
  3. چقدر اون آشتی می چسبه

    ReplyDelete
  4. ولی من با خواهر کوچیکم 3 ماه پیش دعوام شد , فکر نکنم دیگه با هم حرف بزنیم
    همین جوری راحتم

    ReplyDelete
  5. انقدر دوست داشتم منم خواهر داشتم با مرام هواشو داشته باش

    ReplyDelete
  6. سه ماه؟ واقعا؟ چقد بدی هاااااا. میگم دفعه بعد قهر کردی یه گلی چیزی واسش بخر اشتی کن. مشت و لگد و بی خیال شین :D

    ReplyDelete
  7. یه کم خشن آشتی نکردید؟
    :)
    قدر این روزهای با هم بودن را بدانید
    امضا: ننه محبوب
    :)

    ReplyDelete
  8. دعواي منو خواهرم هيچ وقت بيش تر از يك روز نشده اگرم شده من كه يادم نمي آد

    ReplyDelete