Monday, June 30, 2008

كفش چرمي

دستام از بازو به پایین آفتاب سوخته شده بود و الان پوسته شده؛ به قولی در حال پوست انداختنم!
نشسته بودم کنار آبجی کوچیکه و داشتم تیکه تیکه پوست دستم رو می‌کندم...
- نکن اینجوری بدم میاد. چرا پوستت رو می‌کنی؟
- می‌خوام پوستم رو بدم باهاش برام کفش چرمی بدوزن!
بسیار خنده آمد!

Monday, June 23, 2008

وصف حال

پشت کامپیوتر، بر صندلی تکیه زده‌ام و هدفون در گوش، آهنگ شاد و پرشور Forever and for always از Shania Twain در حال پخش است. واژه واژه‌اش را از حفظم و همچون همیشه و هر روز خوش دیگری، شاد و سرخوشانه همراه با خواننده زمزمه‌اش می‌کنم تا می‌رسد به اینجا...

The one who wouldn't put anything else in the world above me...

ناگاه بغض در گلویم می‌پیچد و به سختی سخت می‌پیچاندم. برای هزارمین بار لعنی بر زندگی‌ام می‌فرستم و آرزویی خرد که "ای کاش لااقل گریستن می‌توانستم".
-
"بکش بیرون خاطره‌ات رو از توی آهنگای محبوبم… میخوام با اعصاب راحت گوششون کنم." نه گمانم بهتر از این حرف دلم گفتنی باشد.
-
شاید روزی دیگر در اوج بدحالیهایم، حالی اساسی به این قضیه دادم و پژدادهایم اینجا خالی کردم! آرزو کنید چنین روزی نیاید که حتی خود نیز پشیمان خواهم شد!

Friday, June 20, 2008

بیست و چهار ساعت واپسین

حدیث عزیز مرا به بازی‌ای دعوت کرد که مدتهاست به آن فکر می‌کنم. مدتها که می‌گویم، غرض یک روز و ده روز نیست؛ سالهاست در این اندیشه‌ام و برای کسی که پیوسته آماده‌ی پذیرش مرگ است، این امری بدیهی است.
اگر بدانم که دقیقا بیست و چهار ساعت دیگر زنده خواهم بود، چه خواهم کرد؟ سئوالی که جوابش در هر برهه‌ای از زمان متاثر از شرایط موجود کمی متفاوت است ولی فقط کمی، کلیات فرقی نخواهد کرد.
مقدمه چینی بس است! برم سراغ اصل کاری:
اول از همه یک اتوموبیل دارای آرم طرح ترافیک و زوج و فرد با راننده کرایه خواهم کرد. اول جایی که میروم، بانک است. همه‌ی موجودی‌ام را برداشت می‌کنم و به مقصد بعدی که فروشگاه خرید کادویی است می‌روم و هر چه به نظرم زیبا و دوست داشتنی آمد خریداری می‌کنم. آنقدر زیاد که به هر کسی که می‌شناسم چیزی برسد. بعد که ماشین پر شد از کادویی، یکی یکی به تمامی دوستان و آشنایان و حتی دشمنانم سر خواهم زد و ضمن احوالپرسی، هدیه‌ای به آنها خواهم داد و بی‌آنکه حرفی از مردنم بزنم، خداحافظی می‌کنم و تلاش که در این آخرین دیدار، خاطره‌ای خوش برایمان بماند. با آنهایی که کدورتی دارم، یک طرفه رفع مشکل می‌کنم و خلاصه به قدر سلامی همه را ملاقات می‌کنم. به یک دشمن دوست‌نما ضمن خوش و بش خواهم گفت که "تو پست‌ترین آدمی هستی که در زندگی‌ام بودی" ولی به وقت خداحافظی رویش را خواهم بوسید و هدیه‌اش می‌دهم. تنها کسی که نمی‌دانم بخواهم و بتوانم ببینمش همان دخترک بی‌وفاست. شاید تنها به سراغ شوهرش روم و هدیه‌شان را به او دهم و بخواهم که سلامم را به او برساند.
سفر کوتاهی هم به یکی از شهرستانهای نزدیک که جمعی از اقوام آنجا هستند خواهم رفت و به همه مخصوصا بزرگان خاندان که همیشه در نظرم محترم و دوست داشتنی هستند، عرض ادبی خواهم کرد. تنها مشکل این است که نمی‌دانم چطور برای همه‌شان بهانه بیاورم که نمی‌توانم نهار بمانم و کار دارم و توجیه کنم این سفر و دیدار کوتاه و ناگهانی را!
بعد که سفرها و دید و بازدیدها تمام شد، گمانم دوازده ساعت وقت مانده باشد برای خودم و خانواده‌ام. از این زمان هم نه ساعتش را صرف جمع و جور کردن انبوه کارهای نیمه تمامم می‌کنم. تعداد زیادی مطلب برای نوشتن خواهم داشت. از ایده‌های داستانی گرفته تا نامه‌های خداحافظی. دوست دارم برای همه‌ی آنهایی که دیدمشان، یک نامه‌ی چند خطی بنویسم و دلیل آن دیدار ناگهانی را در چند جمله توضیح دهم. نامه‌ی بلندبالایی برای آن بی‌وفا که عاشقانه دوستش داشتم و به ضمیمه‌اش تمامی یادگارهایمان؛ یادآوری می‌کنم آخرین خواهشم را که آخرین قولش بود و در حالی که با دیدگان اشک‌بار سر با سینه‌ام نهاده بود، قول داد و قسم خورد که آن خواسته‌ی کوچک را اجابت کند، کار سختی نیست، نه گمانم ده ثانیه بیشتر وقتش را بگیرد و امیدوار که کمینه این آخرین سوگند را پایبند باشد.
نامه‌ی بلندبالایی برای آبجی کوچیکه‌ی محبوبم به نشان تشکر بابت همه‌ی مهربانی‌هایش و سفارش‌نامه‌ای طولانی که پس از من چه کند و مانده‌ی کارهایم را چگونه به سر و سامان برساند. موبایلم از آن او خواهد بود و زحمت پاسخگویی به تماسهایم که البته خیلی هم نیست که انسان تنها و گوشه‌نشینی چون پژ، زنگ‌خور چندانی ندارد. نیز یادگارهایی بر وب دارم که به او می‌سپارم و نایبش می‌کنم تا یکسال جوابگوی دوستان و آشنایانم بر دنیای مجازی و غیرمجازی باشد. پس از یکسال مختار است که تمامی‌شان را پاک کند یا هر چه می‌خواهد.
دوستان مجازی‌ام را فراموش نخواهم کرد و سه ساعت از آن نه ساعت وقت را برای ایمیل زدن به تک تک دوستان اینترنتی‌ام خواهم گذاشت. عزیزانی که در این دنیای غیرواقعی، همراه و همکلامم شدند و شریک روزهای شادی و غم، همگی‌تان را دوست دارم و دورادور به نشان مهر، روی تک تک‌تان را می‌بوسم. اگر شد به وبلاگ تک تکشان می‌روم و به قدر جمله‌ای عرض ادبی می‌کنم. چند نفری هستند که به واقع مدیون محبتشان هستم؛ سپاس‌نامه‌های مخصوصم را دریافت خواهند کرد. البته این را هم بگویم که برای اولین و آخرین بار در عمرم به قانون به موقع قطع شدن از شبکه پایبند خواهم بود و به توییتر و فرندفید و مسنجر اجازه نخواهم داد بیش از زمان مجاز و مقرر مرا در شبکه نگه دارند! قول!
یک پست کوتاه برای اینجا، چند پست کوتاه برای چند جای دیگر، و کمی شیطنت و شادی و خنده در فرندفید... اینگونه زندگی مجازی‌ام را نیز خاتمه خواهم داد.
در آن سفارش‌نامه‌ای که برای آبجی کوچیکه می‌نویسم، تکلیف همه چیز را مشخص خواهم کرد. دارایی خاصی که ندارم ولی همانهایی را که هست را تعیین تکلیف می‌کنم و شاید سخت‌ترین کار همانا رساندن امانتی‌ها به دخترک خواهد بود. به طور قطع در همان ساعات محدود یک وکالت‌نامه‌ی محضری با اختیارات نامحدود به خواهرم خواهم داد که مشکلی پس از من برای تعیین تکلیف نداشته باشد.
یک وصیت‌نامه‌ی کوتاه می‌نویسم مبنی بر طلب حلالیت و سفارش که برایم هیچگونه مجلسی به عزا برگزار نشود یا اگر شد هیچ روضه خوان و آخوندی حق ندارد بیاید و این آخرین درخواست از سوی کسی است که معمولا در زندگی درخواستی از خانواده نداشته است.
بیست و چهار ساعت فرصت داشتم و حال سه ساعت مانده... یک ساعتش را می‌روم سلمانی و بعد یک حمام کامل و در آن دو ساعت باقیمانده را، خانواده را جمع می‌کنم و تلاش که تلافی همه‌ی آن نبودنها در جمع خانه را در این زمان کوتاه جبران کنم، مادرم را عاشقانه دوست دارم و دل کندن از او شاید سخت‌ترین کار باشد، بدی بسیار کردم و کاش ببخشد.
ده دقیقه مانده به پایان وقت، با همه دیده بوسی می‌کنم و می‌آیم درون همین اتاق که همیشه کنج تنهایی‌هایم بوده. قلم و کاغذی به دست می‌گیرم و آنقدر می‌نویسم تا ثانیه به آخر رسد و قلم و صاحب قلم با هم به زمین افتند.
شاید چنین مرگ برنامه‌ریزی شده‌ای یکی از آمال حقیقی‌ام باشد!
-
طولانی شد! نه گمانم کسی حوصله‌ی خواندن چنین مطلبی را داشته باشد! پس اگر اینقدر بیکار بودید و با حوصله که تا به این جای مطلب رسیدید، بگویم که قاعده‌ی بازی می‌شکنم و هیچ کس را به این بازی دعوت نمی‌کنم که حاضرم صد بار بمیرم و لیک شاهد مرگ هیچ یک از دوستان و عزیزانم نباشم!
تک تک تان را دعوت می‌کنم به بازی از خوبی‌ها و خوشی‌های زندگی لذت بردن! از مهربان بودن و مهربانی دیدن! از هر آنچه جز خوشی چیزی به میانش نباشد! بشتابید که همه دعوتید!

Saturday, June 14, 2008

آنالیز بازی

سررسیدم رو برداشتم آوردم و برای تماشای فوتبال نشستم جلوی تلویزیون.
آبجی کوچیکه پرسید: «می‌خوای بازی رو آنالیز کنی!؟»
جواب دادم: «آره دیگه، دایی که اینکاره نیست. الان زنگ می‌زنه می‌پرسه چیکار کنم چیکار نکنم!»

پ.ن.
لازم می‌دونم این مطلب رو اضافه کنم که علی دایی طی مسابقه هیچگونه تماسی با من نگرفت و از این رو افتخار برد دو بر صفر مقابل سوریه در خانه‌ی حریف، صرفا متعلق به نامبرده است و هیچ دخلی به بنده ندارد!

Friday, June 13, 2008

دهاتی

سوار ماشین شده بودم به مقصد دانشگاه -توضیح اینکه دانشگاهمان در حاشیه‌ی یکی از شهرهای بزرگ است و درونش چندین واحد دانشگاهی مختلف قرار دارد- سه پسر عقب بودیم و دختر به نسبت خوش بر و رویی جلو. به جز یکی که سرباز بود، همگی امتحان داشتیم و به شدت هم دیرمان شده بود. راننده مردی بود میانسال که شیرین پنجاه سال را داشت. ماشینش پیکانی که اگر کمی دقت می‌کردی بوی گوسفند و پهن -به کسر پ و ه!- به روشنی شامه‌نواز بود! لهجه‌ی روستایی و سر و صورت آفتاب سوخته‌اش همه گواهی می‌داد که اهل شهر نیست.
چرایش را نمی‌دانم ولی از همان ابتدا که سوار ماشین شدیم -همگی با هم- رفتم تو نخ حرکات جناب راننده. بنده‌ی خدا گمونم خیلی دختر ندیده بود چرا که هر پنج ثانیه یک بار به هر ترتیبی که بود یا مستقیم و یا در آینه نگاهی به دخترک می‌انداخت. اینقدر که گاه‌گداری نگران وضعیت رانندگی‌اش می‌شدم و بیم از خطر تصادف.
دخترک که شدیدا نگران دیر رسیدن به امتحان بود خواهش کرد سریعتر بروند و راننده با کمال میل چنین کرد و با پیکان نه چندان تر و تمیزش، بکوب صد و سی تا رفت و از سمند هم ما را سریعتر رساند. همین بس که وقتی از تویوتا کمری سبقت گرفت، راننده‌اش مات و مبهوت نگاهمان کرد! با لبخند و اشاره‌ی چشم و ابرویی بهش فهماندم که بی‌خیال! اوضاع یه کمی غیرعادیه!
راننده که احساس کرد استرس دخترک بالا گرفته، جهت کمک به رفع استرس، ضبطش را روشن کرد و مهستی شروع کرد به خواندن. نگاهی با لبخند به دخترک انداخت ولی متاسفانه دخترک در دیدم نبود که واکنشش را ببینم. هر چه که بود، راننده بی‌توجه سر برگرداند و با صدای مخملینش، زیرصدایی بر صدای مرحوم بانو مهستی نهاد!
رسیدیم به شهرک دانشگاه‌مان. مسیر ماشین به گونه‌ای است که اول از مقابل دانشگاه من می‌گذاشت و بعد دور می‌زد و می‌رسید به دانشگاه دختر. دانشجوی دیگر هم که پیش از ما پیاده شده بود. علی‌القاعده می‌باید اول مرا می‌رساند -که به هر ترتیبی حساب کنی این کار از همه نظر به صرفه‌تر است و مسیرش بسیار کوتاه‌تر می‌شود- و بعد دختر را. ولی سر خیابان دانشگاهم که رسید، دیدم دارد مستقیم می‌رود. اعتراض کردم که من میرم فلان واحد. زد روی ترمز که خب پس همین‌جا پیاده شو که من این خانم رو برسونم که دیرش شده. حالا از آنجا تا در دانشگاه پنج دقیقه پیاده راه است و ماشین هم نیست و امتحان هم شروع شده! گفتم منم دیرم شده. مسیرتون رو برید و من رو جلوی دانشگاه پیاده کنید. چند ثانیه فکر کرد و گویا به این نتیجه رسید که بحث کردن با من فایده ندارد. دنده عقب گرفت و دور زد و رفت داخل خیابان دانشگاهمان و شروع کرد به غرغرکردن که: «شما آقایی، این خانومه! برای شما که عیبی نداره، من باید اینو زودتر برسونم که خانومه و نگران میشه...» -دو تا میدون تا دانشگاه فاصله است- به میدان اول که رسید برگشت و با خنده‌ی دلبرانه‌اش (!!) گفت: «همین‌جا پیاده شو که من زودتر این خانوم رو برسونم» یه جورایی انگاری بهم برخورد! لج کردم و گفتم: «متاسفم. قشنگ منو می‌برید جلوی در دانشگاه. وگرنه کرایه‌تون رو نمی‌دم». اینو که گفتم یهویی داغ کرد. ضمن اینکه دوباره به مسیر برگشت و به راهش ادامه داد و با عصبانیت شروع کرد: «قشنگ قشنگ می‌کنه! قشنگ منو می‌بری جلوی دانشگاه! خیال کرده خیلی قشنگه! یه نگاه تو آیینه بکن! هی میگه قشنگ!» منم که دیدم ارزش جواب دادن نداره هیچ محلش نزاشتم. گفتم همون که داری می‌سوزی بسه‌ته. یعنی حتی نگاهش هم نکردم! حدود پنج متر مونده به میدون دانشگاه وسط خیابون سر فرمون رو کج و پیچید. یعنی اگه پنج متر جلوتر میرفت به راحتی دور می‌زد ولی از لجش وسط خیابون پیچید که مثلا من رو نرسونده باشه به جایی که باید! بی توجه به اینکه حالا باید دور دو فرمون بزنه! کرایه رو دادم ولی پیاده نشدم تا باقی پولم رو بگیرم. این دیگه خیلی داغش کرد! هر چی گشت پونصد تومنی گیر نیاورد و منم خیلی ریلکس و جدی منتظر. از طرفی دخترک هم استرس امتحان و دیر رسیدن داشت و راننده تاب دیدن نگرانی در دیدگان او را نداشت! داشت می‌ترکید! همون طوری که غر غر می‌کرد و از قشنگ و زشت و دانشگاه و دختر و پسر یه چیزایی به هم می‌بافت با اون لهجه‌ی غلیظش یهویی گفت: «دهاتی. معلوم نیست از کدوم دهات اومده!» یهویی انگار چیزی توی چهره‌ام به سخره تکونی خورد -کاملا غیرارادی! قول میدم!- که بنده‌ی خدا به شدت از کوره در رفت! دوباره رفت توی فاز قشنگ و زشت و دختر و دانشگاه که دخترک یه پونصد تومنی پیدا کرد و داد به راننده و اونم باقی پول منو داد‍! با کمال آرامش و بی حتی کلمه‌ای حرف پیاده شدم و در رو بستم و رفتم سمت دانشگاه. ولی تا همین الان هم توی کف اعتماد به نفس بالای جناب راننده‌ام که با چه رویی و با چه جدیتی با لهجه‌ی قشنگش برگشت و بهم گفت: «دهاتی!»
تجربه‌ی جالبی بود! هر کاری کردم عصبانی یا ناراحت بشم از دستش، نشد که نشد! فقط یه خاطره‌ی قشنگ و شیرین از برخوردش برام به جا موند! دریافت لقب "دهاتی" از یه دهاتی اصیل!
راستی چرا بیشتر مردا تا یه دختر می‌بینن احساس قدرت و اعتماد به نفس و اینا بهشون دست میده اونم به این شدت؟ چرا اینقدر زود جوگیر میشن و گمون می‌کنن که الان دیگه دختره صد در صد آماده است تا عاشق مردی -با عرض معذرت؛ در هر دو معنا!- اون بشه و دیری رام دیرام؟!

Wednesday, June 11, 2008

جیک جیک! تو رو خدا اینقدر نرینید به محیط زیست!

داشتم از توی گودر رد می‌شدم که دیدم کلاغه رفته توی بلاگ زیتون خانوم نشسته به درد و دل! اگرچه بابت اون جوجه‌ی جاری دختر عموی خاله‌زاده‌ی همسایه‌مون که آقا کلاغ نامرد به اسم راننده آژانس اومد از در لونه سوارش کرد ببرش مهدجوجک ولی مثه اینکه قاچاقچی جوجه و اعضای بدن از کار در اومد و... دل خوشی از اون قارقاروی سیاه بدصدا ندارم ولی خب چیکار کنم که با خوندن پستش، سر درد و دلم باز شد!
آی موجودات دوپای دراز بی‌قواره که حتی بلد نیستید از این شاخه که من روش نشستم تا شاخه‌ی اون درخت کناری بپرید و اون وقت این همه هم ادعا دارید، تو رو خدا اینقدر نرینید به محیط زیست.
من نمی‌دونم شماها چه دشمنی‌ای دارید با این درختای بی‌آزار. واقعا نمی‌فهمم. درسته که سن من قد سن کلاغه نیست ولی خب همین چند سال پیش رو که یادمه. توی همین محله... اون همه درخت چنار... یادش بخیر... از صبح تا شب با جوجه‌های همسایه می‌رفتیم می‌شستیم رو اون شاخه بالایی‌ها و محله رو دید می‌زدیم. به کسی نگید ها... ولی تا یه جوجه‌ی دافی میومد تو محل آمارشو می‌گرفتیم و چه دلبری‌ها که نمی‌کردیم تا یه نک ازش بگیریم! خب جوجه بودیم دیگه! دلمون به همین چیزا خوش بود!
بعضی عصرها همگی خانوادگی دسته جمعی می‌رفتیم می‌شستیم روی چنارای کنار جوب، همون جوب کنار اون خونه بزرگه که الان جاش چندتا ساختمون بزرگ دراز بی‌قواره در اومدن. خیلی زیاد می‌شدیم. شاید هزارتایی می‌شدیم. فکرشم که می‌کنم گریه‌ام می‌گیره. دلم هوای اون نشستهای دوره‌ای جیک‌جیکانه‌مون رو کرده. هزار تا گنجشک، پیر و جوون جمع می‌شدیم و همین جور یه ریز جیک جیک می‌کردیم. از پژ بپرسین خوب یادشه. می‌دونم که یادشه!
بعضی وقتها شیطونی هم می‌کردیم. تا یه آدم می‌خواست از زیر درختمون رد بشه، چغولی بارونش می‌کردیم! بعدش این قدر جه جهه می‌زدیم که دلمون درد می‌گرفت. زیاد بودیم دیگه، زورمون می‌چربید.
یادمه اون موقع‌ها این پژ طفلکی، هر وقت خیلی دلش می‌گرفت، بلند می‌شد میومد توی کوچه‌هامون قدم می‌زد. من که می‌دونستم به هوای دیدن ما و درختا و شنیدن سر و صدای ماها میاد. ولی حالا چی؟
عقل گنجشکی من هر چی که می‌کنه قد نمیده به اینکه بفهمه این شهرداری شما واسه چی اومد درختای ما رو قطع کرد؟ ما رو بی‌خانمان کرد؟ که حالا مجبور باشیم سر پیری هزارتا خفت و خاری تحمل کنیم و روی سیم برق بشینیم و به جای جه جهه‌های مستانه‌ی معروفمون، جاه جاه گریه کنیم؟ شاید یکی از اونایی که لباسشو طرح دار کردیم، شهردارتون بوده. یا شاید فامیلشون. نمی‌دونم. ولی هیچ وقت نمی‌بخشمشون. الهی خدا بالاشون رو بکنه!
از اون همه گنجشکی که بودیم، الان چندتامون مونده باشن خوبه؟ قبلنا یه جیک که می‌زدی، شیرین هزار تا جیک جیک جواب می‌شنیدی، حالا اگه ده تایی برگرده. همه‌ی دوستان و آشناهامون رفتم خارج. همه گفتن اینجا دیگه جای موندن نیست. ما هم می‌خوایم بریم. درخواست ویزا دادیم، پناهندگی درختی خواستیم، گفتن مشکلی نداره، ولی تا وقت مصاحبه‌مون بشه... هنوز بلاتکلیفیم.
اصلا متوجهش هم نشده بودید. حاضرم شرط ببندم. یه زمانی این شهر پر از صدای جیک جیک مستون ما بود. الان چی؟ خیلی که زور بزنین و سر و صداهاتون اجازه بده، جز صدای قارقار کلاغای بدجنس چیز دیگه‌ای نمی‌شنوین. ای موجودات دراز بی‌قواره‌ی که حتی قد یه جوجه گنجشک دو روزه هم احساس ندارین... لیاقتتون جز این هم نیست.
دلم پره از دست‌تون. اینجا شهر ما هم بود. اینجا آب و خاک ما هم بود. شماها از صبح تا شبتون به روزمره‌گی و روزمرگی می‌گذره، شمایید که از زیست کردن ساقط شدید و به محیط زیست نیازی ندارید، ولی ما که داریم؟ اون محیط زیست مال ما هم بود. ای کاش می‌تونستم و روی سر تک تک‌تون یه نقطه‌ی سفید می‌کاشتم به عوض اون درختایی که روزی یکی واسه ما کاشته بودش و شمایی که کندینشون. جون دو تا جوجه‌هام نباشه، جون شما، فقط جواب همین یه سئوال منو بدید: اون درختای کنار خیابون چه بدی بهتون کرده بودن که قطعشون کردید؟ ترسیدید جلوی نمای ساختموناتون رو بگیرن؟‌ چغولو بر شما... چغولوی بسیار بر شما...
دلم خیلی پره از دستتون. بزارین برم و به درد خودم جاه جاه گریه کنم و هیچی نگم...
--
جزو خوانندگان ثابت فید زیتون خانم هستم ولی متاسفانه به دلیل پیلترینگ حتی یک بار هم نتونستم وبلاگ ایشون رو ببینم. دوست داشتم ازشون بابت یادآوری قشنگی که داشتن تشکر کنم ولی خب دسترسی به ایشون ندارم.
توصیه می‌کنم این مطلب ایشون رو حتما بخونید.

Friday, June 6, 2008

مزخرف‌گویی

خیلی حالم جالب نیست. تازه از مجلس ختم خواهر جوان همکارم -حدودا بیست و سه یا چهار سالش بوده- برگشتم. ناراحتی و غصه یک طرف، سردرد طرفی دیگر، استرس دو تا امتحانی که فردا دارم، طرفی دیگرتر و عصبانیت از آخوندی که نیم ساعت چرت و پرت گفت، معجونی از ناخوشی برایم ساخته.
قصد توهین به قشر، گروه یا به قولی لباس خاصی را ندارم که پیوسته می‌گویم، اگر یکی از جماعتی بد شد، معنی نمی‌شود که همه‌ی آن جماعت را بد ببینیم. ولی در هر مجلس ختمی که شرکت کردم، جز چرت و پرتهای بی ربط و پرت و پلا، چیز دیگری از آخوند مجلس نشنیدم. این عزیزان! حدیث جعل می‌کنن، روایت می‌سازند، کشته را شهید و شهید را کشته می‌کنند، آسمان را به ریسمان می‌بافند و هرچه از مزخرفات و خزعبلات که به ذهن می‌رسد بیان می‌کنند و آخر سر به خاطر نیم ساعت وراجی حقوق یک هفته‌ی یک کارگر زحمتکش این جامعه را با منت پذیرفته، کیسه‌ی خرما و میوه و شیرینی‌شان هم تحویل گرفته و رفع زحمت می‌کنند. نمی‌دانید مردک امروز چه چرت و پرتهایی گفت. از فاطمه‌ی زهرا ترمیناتور ساخت و به علی نقش مرد بی‌غیرت را سپرد. جالب اینجا که هرچه می‌کرد داستانش تاثیرگذار باشد و کسی حداقل ادای گریه کردن را درآورد، افاقه‌ای نکرد و ناچار هی چاشنی را بیشتر می‌کرد که "سیصد نفر وقتی در را شکستند، حضرت فاطمه‌ی زهرا نه تنها لای در و دیوار ماند که بعد زیر دست و پای آنها له شد و اونها از روی دختر پیامبر رد شدند و رفتند علی را دست بسته آوردند و کشان کشان با خود بردند" ...
امیدوارم زندگان من اینقدر عقل و شعور به سرشان باشد که به وصیتم عمل کنند و برایم هیچ مجلسی نگیرند که لااقل روحم در شب قبر مجبور نشود باز حرص بخورد و لازم نباشد فحش و ناسزا نثار سنگ لحد و کرمهای خاکی دور و برم کنم!

Wednesday, June 4, 2008

ارتحالیدی

دیروز صبح در هوای فوق‌العاده مطلوب و بهاری "ارتحالیدی" با دو تا از دوستان، عازم کوهستان شدیم. ساعت حدود نه بود که از دربند شروع کردیم و پس از صرف غذا در "آبشار سوتک" به بیراهه زدیم و تقریبا گم شدیم؛ ولی سرانجام پس از کلی بالا و پایین رفتن و از قله به دره و از دره به قله کشیدن، از ایستگاه پنج توچال سر در آوردیم. ساعت نزدیک سه بود و آخرین دقایق کار تله‌کابین؛ چون خیلی خسته بودیم، ریسک نکردیم و فورا سوار شدیم و تا ایستگاه دو پایین آمدیم. آنجا اما یک ساعتی نشستیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعد آرام آرام پایین برگشتیم و راهی منزل شدیم. در راه برگشت، تماشای باران و رعد و برق که بر تهران می‌بارید و می‌زد واقعا زیبا بود و لذت بخش بود.
-
صبح که می‌خواستیم از خانه درآییم تقریبا مطمئن بودم که تمامی امکانات تفریحی شهر باید تعطیل باشد. ولی نه فقط تمامی بوفه‌های کوه باز بود، که حتی تله‌کابین هم کار می‌کرد و این در حالی است که همین چند ماه پیش، در روز عاشورا، که دو نفری رفته بودیم توچال، نه فقط همه جا بسته بود -بخوانید به زور بسته شده بود- که تنها بوفه‌ی بازی هم که پیدا کردیم -که البته درش بسته بود ولی وقتی صاحب بوفه را دیدیم، اشاره داد که بیایید تو!- با ترس و لرز دو تا چایی دستمان داد و حتی اجازه نداد دقیقه‌ای آنجا بنشینیم «اگه بفهمن امروز باز کردیم، در اینجا رو تخته می‌کنن».
به این نتیجه‌ی روشن رسیدم که دیگر حکومت هم به خوبی متوجه شده است جز خودیها و کاروانهای خودساخته‌ی راهیان نور و هیاتهای مثلا مردمی و البته جمعی معدود از مردم عادی که به هر دلیلی همچنان به امام خمینی علاقه دارند -خواه دلیل ارادت قلبی باشد یا دریافت وام قرض‌الحسنه یا حتی فقط به خاطر شکم و صرف چند وعده غذای رایگان- دیگر کسی برای این روز و این موضوع، تره‌ای هم خرد نمی‌کند.