Saturday, December 27, 2008

بغل

دم غروب که داشتم از سر کار برمی‌گشتم خونه، یه ماشینه رو دیدم پر مسافر که درست لبه جدول که جوب نسبتا بزرگی هم داشت پارک کرده بود. در ماشین باز بود و دخترک چهار پنج ساله‌ای آن سوی جوب ایستاده بود و برادر دو سه ساله اش را ترغیب می‌کرد که "برو روی لبه ی جوب بعدش بپر بیا پیش من!" ولی پسرک می‌ترسید. همین طور که نزدیکشون می‌شدم در ذهنم می‌گشت که برم و پسر کوچولو رو بغل کنم بزارمش این ور که مامانش اینا هم بتونن پیاده شن ولی خب یه کوچولو هم دلهره داشتم که مامانش اینا بهشون بربخوره و فکر بد کنن و از این حرفها!
به چند متری‌شون که رسیدم، مامانه گفت: "صبر کن! میوفتی! بزار از این آقا خواهش کنیم کمکت کنه" و منم خوشحال رفتم جلو و گفتم "عمو جون، بیا بغل من!" اونم دستای کوچولوش رو حلقه کرد دور گردنم و سپاسگزارانه اومد بغلم. گذاشتمش اینور جوب و رفت پیش خواهرش. مامانش گفت: "مرسی برادر" ولی فکر کنم یادم رفت بگم "خواهش می‌کنم!" و خوشحال و خندون، شلنگ انداز راهمو گرفتم و رفتم!
-
باید تجربه کرده باشید که بفهمید چه آرامشی هست در آغوش گرفتن یه موجود کوچولوی پاک و معصوم و چه لذتی دارد تماشای سپاسگزاری در چشمان براقش!

Saturday, December 20, 2008

آشتی

با آبجی کوچیکه که هرجوری حساب کنم بین خواهر و برادرام عزیزترینمه، الکی الکی سه ماه بود که قهر بودیم و حرف نمیزدیم. یعنی من دعواش کردم و اون قهر کرد و دیگه حرف نزد و جفتمون هم یک دنده و لجباز؛ بیخودی این قهره سه ماه طول کشید! از طرفی با این که قهر بودیم حسابی هم هوای من رو داشت و مثلا کارت اینترنتم که تموم شده بود، رفته بود برام کارت خریده بود گذاشته بود روی میزم! حالا کلی هم دلمون واسه هم تنگ شده بود و چه عذابی که کسی که دوستش داری کنار دستت بشینه ولی نخوای نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی!
امشب که برمی‌گشتم خونه دیگه دیدم راستی راستی خسته شدم! همین که رسیدم خونه و حال و احوال کردم وقتی داشتم میرفتم در حالی که داشت از رو به روم رد میشد دستش رو گرفتم و آوردمش توی اتاق و گقتم: «دیگه خسته شدم! قهربازی بسه!» بعدش دو دقیقه به هم مشت و لگد پروندیم و توی سر و کله‌ی هم زدیم و آشتی!
--
بدجنس خیلی محکم مشت زد بهم! قفسه‌ی سینه ام درد گرفت! ولی خوشحالم در حد تیم ملی! هیچیمون به آدمیزاد نرفته و هیچی قشنگتر از این نیست!

Friday, December 12, 2008

بازی ترسها

ویدای بازیگوش مرا هم به بازی گرفت و مصمم که سر از ترسهایم درآورد! منم که مظلوم! ناچارم تن به بازی بسپارم!
-
بزرگترین ترسم اینه که روزی بیاد و دیگه دوست نداشته باشم خودم باشم. اینقدر پست و پلشت شده باشم که دیگه تحمل خودم رو نداشته باشم. هر مشکل و بلایی که سرم بیاد رو می‌تونم به اتکای ایمانی که به خودم دارم پشت سر بگذارم ولی اگه دیگه خودم رو نداشته باشم، یعنی مردم، تموم شدم و این دیگه قابل برگشت نیست.
می‌ترسم که ناخواسته به کسی آسیبی برسونم، خواه این آسیب جسمی باشه مثل اینکه به جای ویدا نشسته باشه پشت رل و بزنم به یه موتورسوار و...! خواه با حرفی و نگاهی و هر حرکت دیگری، دل کسی رو بشکنم.
می‌ترسم که روزی زمین‌گیر شم و محتاج کمک دیگران. آدم مغروری هستم که خیلی کم کمک می‌گیرم از دیگران و بیشتر وقتها هم این کمک خواستن نه از روی نیاز یا تنبلی که صرفا برای برقراری ارتباط با دیگرانه. اگر روزی محتاج دیگران شم، نمی‌دونم چیکار کنم! شاید به کل از همه دنیا بریدم و برای همیشه از نظرها غائب شدم!
می‌ترسم روزی که به عشق و آرامشی که آرزوش رو دارم رسیدم به یکباره همه‌اش رو در چشم بر هم زدنی از دست بدم. اینقدر از این یکی می‌ترسم که گاهی میگم اگه قراره چنین بلایی به سرم بیاد، اصلا بهتره از اول نداشته باشمش!
و بلاخره می‌ترسم کسی رو به این بازی دعوت کنم!

Tuesday, December 9, 2008

اعتماد به نفس

خبر دار شدم یه نفر قراره یه کار جمعی رو مدیریت و هماهنگی کنه. خوشحال شدم که از هر حرکت گروهی استقبال می‌کنم و برای همین رفتم و سری به نوشته‌هاش زدم؛ به وضوح در انشای ساده و گزارش‌نویسی هم مشکل دارد چه برسه به سبکهای نوین ادبی! یه کامنت پای یکی از نوشته‌هاش گذاشتم و نوشته‌ی یک نفر رو که به گمانم به خوبی تونسته اون مطلب رو تشریح کنه بهش دادم که بره بخونه و خجالت بکشه، بهم ایمیل زد و گفت که "خوشحال شدم که دیدم کسی دیگر هم جز من در مورد {فلان} نوشته و امیدوارم با هم در ارتباط باشیم" و من خیالم این بود که به بی‌سوادی خودش پی می‌بره و بی‌خیال میشه ولی خب این دوستمون ماشالله خیلی اعتماد به نفسش توپه!
-
این هم یکی دیگه از قانونهای نانوشته‌ی دنیاست: هر چی ناتوان‌تر، با اعتماد به نفس بیشتر و بالعکس!
--
پ.ن.
این هم یکی دیگه از همین قانونهاست گویا!

Monday, December 8, 2008

بدمردمان

امروز سر ظهر،‌ چراغ راهنمایی یکی از چهارراه‌های یکی از باکلاسترین مناطق شهر از کار افتاده بود! اون همه ماشین مدل بالا با راننده‌های خوشگل و خوش‌تیپ و بافرهنگ همگی عین گاو (!) ریخته بودن وسط میدون و هیچکس حاضر نبود به خاطر خودش هم که شده، اندکی به دیگری راه بده! پلیس هم که در کشور ما کلهم وظیفه‌ای جز "سرکوب" نداره! نتیجه اینکه از این ور چهار راه تا اون ورش که کلهم پنجاه متر هم نبود، یک ربع طول کشید!
--
بد مردمانی هستیم! خیلی بد!

سیاست کاری

به زبون آدمیزادی بهش گفتم: «آقای الف! این برای من در حکم توهینه! من به رسم دوستی اومدم اینجا و بنا به احترامی که واستون قایل هستم حتی یک کلمه هم در مورد مسائل مالی باهاتون صحبت نکردم و ریش و قیچی رو به دست خودتون سپردم ولی این مبلغی که برای من نوشته شده خجالت‌آوره! از صدتا فحش واسم بدتره!»
به زبون بی‌زبونی بهم حالی کرد: «پژین جان! من خودم هم می‌دونم که این حقت نیست و کمه و... ولی من به قصد این پیشنهاد رو دادم که زبون یه سری رو کوتاه کنم. میم رو دیدی؟ داره میزاره میره! ب هم همین روزا رفتنیه! تو هم نگران نباش! من برای اینجا برنامه دارم. باید سیاستهام رو یکی یکی اجرا کنم. تو هم صبر کنم، درستش می‌کنم!»
-
از من مرام گذاشتن و صبح تا شب به قدر دو نفر کار کردن، از او سیاست کاری و مرا قربانی اعمال برنامه‌های خویش کردن! رسم روزگار این است!

Sunday, December 7, 2008

شاخ خر

یکی از معایب بزرگ من اینه که هر وقت میبینم یکی رو ضعیف‌کش کردن و یه جورایی توی سرش می‌زنن، فوری میرم و دستش رو می‌گیرم و ازش حمایت می‌کنم و واسش شخصیت می‌خرم غافل از اینکه شاید "لازم بوده که اون فرد، توسری‌خور باشه!"
باز دوباره دچار همون مشکل قدیمی شدم! یکی بیاد این رو تو گوش من فرو کنه: «به خدایی خدا، خدا خودش خر رو خوب می‌شناخت که بهش شاخ نداد!»

Wednesday, December 3, 2008

همکلام

این روزام پر از نوشته است، روزی حداقل دو سه تا سوژه واسه نوشتن گیرم میاد ولی تقریبا یا بهتر بگم، تحقیقا هیچ فرصتی برای نوشتنشون ندارم.
-

عادت خوب یا بدی دارم که وقتی تعهدی رو می‌پذیرم، تمام وجودم رو وقف اون تعهد می‌کنم بی توجه به اینکه چقدر برام بازده یا برگشت و فایده داره. خودم رو گول می‌زنم و دلداری می‌دم که «آدم پاک‌بازی» هستم ولی خودم هم می‌دونم که تو این دوره زمونه، تنها اسم و صفت درست براش «حماقته»! 
زمانی که عاشق بودم، همه زندگیم به پای عشقم ریختم... آنگاه که درسخوان بودم، همه زندگیم به پای درسم ریختم... آنگاه که نویسنده بودم، همه زندگیم به پای نوشتنم ریختم... ولی از هیچ کدامشان هیچ دستم نگرفت و من ماندم و تنهایی تنهای خویش! حال که دوباره شاغل شده‌ام، همه زندگیم رو رها کردم و هر روز از صبح تا پاسی از شب -با غروب اشتباه نشود!- سر کارم بی آنکه حتی قراردادی داشته باشم یا به روشنی درباره‌ی حقوقم صحبت یا توافقی کرده باشم!
گمانم همه اینطور باشند: باید در هر لحظه خود را وقف چیزی/کسی بدانیم و برای آن زندگی کنیم. عشقم که پرید وقف کارم شدم، کارم که پرید وقف خاطراتم شدم! 

-
از من پژترین بپذیرید و وقف هرچه شد، بشوید و وقف خاطرات نشوید!
--
خسته‌ام از کار دنیا، دلتنگم از این همه فاصله. دلم همکلامی می‌خواهد بی‌ریا. قدری درد و دل. کمی پیاده‌روی در سوز دلگیر پاییزی خیابانهای خاکستری شهر. به هر سو نگاه می‌کنم هیچکس نیست. عجیب دور و برم خالی است!