بغل
دم غروب که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه، یه ماشینه رو دیدم پر مسافر که درست لبه جدول که جوب نسبتا بزرگی هم داشت پارک کرده بود. در ماشین باز بود و دخترک چهار پنج سالهای آن سوی جوب ایستاده بود و برادر دو سه ساله اش را ترغیب میکرد که "برو روی لبه ی جوب بعدش بپر بیا پیش من!" ولی پسرک میترسید. همین طور که نزدیکشون میشدم در ذهنم میگشت که برم و پسر کوچولو رو بغل کنم بزارمش این ور که مامانش اینا هم بتونن پیاده شن ولی خب یه کوچولو هم دلهره داشتم که مامانش اینا بهشون بربخوره و فکر بد کنن و از این حرفها!
به چند متریشون که رسیدم، مامانه گفت: "صبر کن! میوفتی! بزار از این آقا خواهش کنیم کمکت کنه" و منم خوشحال رفتم جلو و گفتم "عمو جون، بیا بغل من!" اونم دستای کوچولوش رو حلقه کرد دور گردنم و سپاسگزارانه اومد بغلم. گذاشتمش اینور جوب و رفت پیش خواهرش. مامانش گفت: "مرسی برادر" ولی فکر کنم یادم رفت بگم "خواهش میکنم!" و خوشحال و خندون، شلنگ انداز راهمو گرفتم و رفتم!
-
باید تجربه کرده باشید که بفهمید چه آرامشی هست در آغوش گرفتن یه موجود کوچولوی پاک و معصوم و چه لذتی دارد تماشای سپاسگزاری در چشمان براقش!
به چند متریشون که رسیدم، مامانه گفت: "صبر کن! میوفتی! بزار از این آقا خواهش کنیم کمکت کنه" و منم خوشحال رفتم جلو و گفتم "عمو جون، بیا بغل من!" اونم دستای کوچولوش رو حلقه کرد دور گردنم و سپاسگزارانه اومد بغلم. گذاشتمش اینور جوب و رفت پیش خواهرش. مامانش گفت: "مرسی برادر" ولی فکر کنم یادم رفت بگم "خواهش میکنم!" و خوشحال و خندون، شلنگ انداز راهمو گرفتم و رفتم!
-
باید تجربه کرده باشید که بفهمید چه آرامشی هست در آغوش گرفتن یه موجود کوچولوی پاک و معصوم و چه لذتی دارد تماشای سپاسگزاری در چشمان براقش!