Sunday, March 2, 2008

شركتمان

گفته بودم شايد كمي از شركتمان و چرايي اخراجم مي‌نويسم. گويا اين شايد كنون عملي شود!
عارضم به خدمت انورتان كه شركت ما يك شركت عمراني نوپاست كه سرمايه‌ي آن را سازمان الف تامين كرده و تيم موسس و مديريت آن از سازمان ب آمده‌اند. آخر آن وقت الف با رئيس ب دوستان صميمي بودند و بر همين دوستي، اولي بيشترين حمايت ممكن و دومي بهترين تيم ممكن را فراهم كردند تا شركتمان تاسيس شود و به حق شركتي بسيار موفقي هم شد كه در سال اول فعاليتش سودي به واقع زايدالوصف -توضيحش را شرمنده!- نصيب سازمان الف كرد.
خدا چه كند اين سياست را! رئيس سازمان الف به سازماني ديگر و بهتر مي‌رود و رئيس جديد الف، مي‌شود دوستي ديگر از دوستان انبوه ب. اما بد ماجرا اينكه الف جديد دشمن خوني الف قديم است! آنچنان كه خوب هم را هم بي‌اكراه بد كنند. جناب الف در بدو ورود تصميم به جمع كردن شركتمان مي‌گيرند كه ما اصلا نيازي به چنين شركتي نداريم و كذا و هكذا و... مشاوران ايشان مانع مي‌شوند كه اين شركت آينده‌ي خوبي خواهد داشت و هنوز هيچ نشده بيش از تمام زيرمجموعه‌هاي ما سودآور بوده و... از آن طرف ب كه براي خودش آدم بزرگ و قدرتمندي هم هست مي‌ايستد و دوستانه مانع مي‌شود آن دشمني، تيشه به ريشه‌ي نهال نوپا زند.
كمي مي‌گذرد و شركتمان از دفتر موقت به ساختمان اختصاصي‌اش نقل مكان مي‌كند و پروژه‌هايي كه گرفته را از روي كاغذ به مرحله‌ي عملياتي و اجرايي مي‌رساند و به قولي از آب و گل درمي‌آيد و اين همه را تنها در يك‌سال انجام مي‌دهد. نه فقط آقاي ب كارش درست است، كه با قدرت، آقاي الف را هم وامي‌دارد كه سر كيسه را شل كند تا شركت از حيث سرمايه هيچ مشكلي نداشته باشد و از آن طرف تيمي كه ب چيده به راستي تيمي است كه به قول خودش «كاري را كه قرار است در بيست سال انجام شود، در يك سال به انجام رساند». اطلاعات اضافي آنكه اين تيم، تيم مديريت شركتي بزرگ و باسابقه‌ي چندين ساله بودند كه كل تجربه و توانشان را يك‌جا خرج اين شركت كردند.
آقاي الف و مشاورانش كه مي‌بينند لقمه‌ي گلوگير پيشين به اين سرعت چرب و نرم شده و راحت الحلقوم، نقشه مي‌كشد كه مگر ما چه‌مان است كه نتوانيم خودمان اين شركت را در دست بگيريم؟ -هيئت مديره‌ي سه نفره‌ي پيشين شامل آقاي ب و دو نفر از تيم ايشان بود- پس تصميم مي‌گيرند هيئت مديره را پنج نفره كنند و ضمن حضور شخص الف و يكي از مشاورانشان در هيئت مديره‌ي جديد، نفر سوم هيئت مديره‌ي پيشين را هم با نفر جديد خودشان جابجا كنند يعني وضعيت سه-صفر قديم به يكباره دو-سه به نفع سازمان الف مي‌گردد.
هرچند اين تغييرات چندان غيرعادي و غيرمعمول به نظر نمي‌رسيد ولي آقاي ب بنا به تجربيات بسيارش در عرصه‌ي مديريتي و شناختي كه از الف و دور و بري‌هايش داشت، به سادگي منظور اصلي را دريافت مي‌كند و دلگير از اين حركت، تصميم مي‌گيرد آهسته آهسته ميدان را خالي كند و خلاصه‌ي ماجرا اينكه طي دوره‌اي سه‌ماهه شركتي نو تاسيس مي‌كند و به يكباره كل تيم اجرايي و مديريتي‌اش را از شركتمان بيرون مي‌كشد و همزمان با اعلام اين خبر، از حضور خودش و تيمش در هيئت مديره نيز عذر مي‌خواهد. آقاي الف كه خيالش هم نمي‌كرد به اين سادگي بتواند دست ب را از كاسه بيرون بكشد، به صرافت پيدا كردن تيم مديريتي جديدي مي‌گردد و اينجاست كه تازه متوجه مي‌شود چه رودستي خورده! مخلص كلام اينكه پس از يك ماه و نيم از استعفاي مديرعامل اسبقمان، هنوز كه هنوز است مديرعامل جديد شركت معرفي نشده و هيچكس نيست كه هم توان اين كار را داشته باشد و هم به نوعي اجازه‌اش را! آقاي ب كم كسي نيست و مهمتر آنكه اينقدر به نيروهايش معتقد و وفادار است كه هيج كدام از زيرمجموعه‌هايش خيال پشت كردن به او را هم نمي‌كنند. آقاي الف دلخوش بود به دوستان كاردانش ولي خب حداقل آنهايي كه ما مي‌شناسيم هيچ كدام جنم دست گرفتن چنين شركتي را ندارند! و خودشان را به بهانه‌هايي همچون مشغله و تدريس و... كنار كشيدند. حال علي مانده و حوضش!
در اين مدت كوتاه پروژه‌هايمان از آن فعاليت پيشين وامانده‌اند، زمزمه‌هايي مبني بر پس دادن نيمي از آنها به گوش مي‌رسد و همه چيز در ابهام فرو رفته. نارضايتي‌ها بالاگرفته و تغيير نفرات -آنهايي كه هنوز تغيير نكرده‌اند- حتمي است.
حال از خودم بگويم و علت اخراجم! تيم جديد شركت، با دو نفر روي كار آمد؛ هر دو سپاهي، حراستي و اطلاعاتي! -توجه داشته باشيد كه اگر خبردار شوند پژ پشت سرشان رو كرده كه هستند، پژمرده خواهد شد!- خب من هم آدمي هستم كه اصولا حرفم را نمي‌خورم و نهايت اينكه حرفم را كمي نگه دارم ولي به هر حال خواهم زد. از طرفي براي مني كه با آن گروه كاردان و كاردرست كار كرده بودم، حرف شنوي از اينان كه اختيار امضاي خودشان را هم نداشتند و فكرشان بيش از كار به نماز و زيارت عاشوراي كاركنان مي‌كشيد، كاملا ناشدني مي‌نمود و من هم هيچ تلاشي براي كتمان اين حقيقت نكردم. نتيجه آن شد كه در پي يك سلسله درگيريهاي كوچك، بلاخره بهانه‌ي بزرگي علم كردند و محترمانه عذرم را خواستند! البته راستش را بخواهيد، اخراجم نكردند و فقط گفتند: «شما لطفا ديگر تشريف نياوريد. تا آخر سال كه با هم قرارداد داريم، حقوقتان را مي‌دهيم ولي ديگر مزاحمتان نمي‌شويم!» با دوستان به خنده مي‌گفتم: «شدم مثله اعضاي هيئت مديره كه غيرموظف ميشن!» به هر حال هم مي‌دانستم و مي‌دانستيم و مي‌دانستند كه سال آينده با هم قراردادي نخواهيم بست، هيچ‌كدام‌مان، فقط به نوعي وضعيت من روشن‌تر شد!
همكاران را به شوخي مي‌گفتم: «بنده‌هاي خدا، من با احترام اخراج شدم و رفتم خانه، حال و صفا؛ ولي شما بايد تا آخر سال كار كنيد و با خفت بشنويد كه قراردادتان تمديد نخواهد شد!»
و اين بود خلاصه‌ي داستان شركتمان! به قول انگليسيها: "Who cares!"

6 comments:

  1. مو که نفمیدوم عامو.
    اما این داستانی از داستان‌های بسیار ادارات کشوری است که در آن قانون محلی از اعراب ندارد و به ملوک‌الطوایفی اداره می‌شود

    ReplyDelete
  2. این داستان مدیدیت حسینقلی خانی فقط محدود به شرکت شما نمیشود.ماشالا همه جا برقرار است. همون بهتر که از شر اینها خلاص بشوی رفیق

    ReplyDelete
  3. زندگی با این تغییرات و بالا و پائین ها ست که میشه زندگی !ا امیدوارم این تغییر برات بهترین ها رو به ارمغان بیاره
    :)

    ReplyDelete
  4. حالا واقعآ who cares یا دل خوشکنک who cares??

    ReplyDelete
  5. چه خوب شما برگشتی؟
    پس کو سفرنامه؟
    :)
    راستی یه نکته جالبش هم اینه که ما قراره از بدترین به بهترین بریم
    فکر کن!ا
    :))

    ReplyDelete
  6. داشتن تن سلامت و دل خوش از هر کاری در زندگی واجب تره !!!!!!

    همیشه سبز باشی!

    ReplyDelete