Friday, March 7, 2008

ابهر

سفر سه روزه‌اي به ابهر داشتم. پسر خاله‌ها آنجا دانشجويند، تعارفي زدند و گرفت! بيكاري است ديگر!
خانه‌ي دانشجويي و پنج پسر جوان كه بزرگترينشان من باشم! تقريبا تمام مدت به بازي و مسخره بازي و خنده و توي سر هم كوبيدن گذشت!
البته فيلم هم مي‌ديديم، منتها نه مثل آدميزاد، يك سي‌دي از دو سي‌دي فيلم را مي‌ديديم و باقيش رو مي‌گذاشتيم براي وقتي ديگر!
عمده‌ي وقتمان اما به بازي و خواب گذشت و شكاندن تخمه... و خداوند ورق بازي را آفريد تا هيچ جمعي بيكار نماند! سر هر كاري كه قرار به انجامش بود بازي مي‌كرديم؛ شستن ظرفها -كه منفورترين كار بود- درست كردن غذا -اگر اسمشان را غذا بتوان گذاشت!- پهن كردن سفره، خريد كردن و حتي شرطهاي خركي مثل اينكه شب تا صبح بخاري را خاموش كرده و در را باز بگذاريم! -خوب آنجا به عكس پايتخت، هنوز زمستان بود و پر سرما-
يك شب فيلم "Jack Ass" را ديديم و جو گرفتمان! شب -و عجب شب سردي بود- بلند شديم به خيابان گردي و تماشاي شهر -تا آنجا رفتم ولي فرصت نشد شهر را ببينم! شنيده بودم مسجدي تاريخي دارد و چند بناي ديگر ولي خب خواب و بازي مهلت نداد- رسيديم به "پارك ساحلي ابهررود" كه شهربازي كوچكي بود كنار رودخانه‌ي كوچك اين شهر و ناگفته پيداست كه در اين فصل تعطيل بود. زد به سرمان و از عرض درياچه‌ي يخ زده‌اش رد شديم كه من و پسر خاله كوچيكه يخ زير پايمان شكست و يك پا تا زانو درون آب يخ فرو رفتيم! آن روز برف و تگرگ آمده بود و همه جا ردي از برف نشسته بود. بيش از همه جا روي سرسره‌ي بزرگ آنجا! بدون گوني و برزنت و بدون هيچي، به مشقت از مسير ليز آن بالا رفتيم و از سرسره پايين آمديم. نزديك به حماقت محض بود! چند بار نزديك بود با كله پرت شويم پايين ولي خدا با ما بود! دستهامان به شدت يخ زده بود و سايش بر روي يخها تقريبا جيغمان را به در كرد! بعد چون هيچ چيز بهتري براي ادامه كار نيافتيم، دسته جمعي سوار مجسمه‌ي فيلي شديم و به عنوان فرماندهان لشكر ايران براي مبارزه با سيصد مرد اسپارتي روانه‌ي كارزار شديم! خدا را شكر هيچ كس جز جمعي عملي كه بيني‌شان را هم قسطي بالا مي‌كشيدند! در پارك نبود و پليسي هم نبود كه گير دهد و به جرم اغتشاش و بر هم زدن نظم عمومي شامل عبور بدون مجوز از حفاظ، اقدامات پرمخاطره، ايجاد بي‌نظمي و اغتشاش و بر هم زدن آرامش عمومي و غيره دستگيرمان كند! تا توانستيم سر و صدا كرديم! ولي خب سرماي هوا و لباسهاي نيمه خيس رويمان را كم كرد! برگشتيم خانه و تا صبح ورق بازي كرديم و دمدمه‌هاي صبح بود كه پس از دو سري جشن خجسته‌ي پتو به منظور خفه كردن دوستي كه تازه خواندنش گرفته بود و آهنگ درخواستي اجرا مي‌كرد، مثلا خوابيديم!
--
سفر بدي نبود. از آنهايي بود كه شايد ديگر برايم ممكن نشود.

2 comments:

  1. این یادداشت‌ها اگر کمی با دقت و دقیق‌تر نوشته شود، زمانی که به سن من رسیدی و یادی از گذشته کردی، دیگرگون بنظر خواهد آمد. افسوس که من هیچ یادداشتی از آن همه سفر که کردم برنداشتم

    ReplyDelete
  2. افرااااااااد! حسودی می‌کنیم!

    ReplyDelete