Wednesday, January 31, 2007

سوت

بعد از يك مكالمه‌ي كوتاه و اعصاب خردكن سي و سه ثانيه‌اي در باد سردي ابتداي شب، در كوچه‌مان به سوي خانه مي‌رفتم و پسركي هفده-هجده ساله با بي‌خيالي و انكرالاصواتي تام و تمام پيش رويم مي‌رفت و سوت مي‌زد.
اعصابم به شدت خط خطي بود و فقط خدا مي‌داند چقدر دلم مي‌خواست بر سرش فرياد بزنم: «ببر اون صداي نكره رو»!

2 comments:

  1. اوه، من دائم تو راه خونه آخر شب سوت می زنم!

    ReplyDelete
  2. مشکل اون پسرک بیچاره نبود
    چند روز دیگه صبر کن
    حل میشه
    فقط چند روز دیگه مهلتم بده

    ReplyDelete