Thursday, September 25, 2008

تولد

یه اس.ام.اس به دوست و همکار سابقم دادم و تولدش رو تبریک گفتم. پنج دقیقه بعدش زنگ زد و گفت: «پژ، تو از کجا تولد منو می‌دونستی؟ من خودم هم یادم نبود امروز تولدمه!... می‌دونی چند سال بود کسی تولدم رو بهم تبریک نگفته بود؟» دلم گرفت براش. درسته که منم در سالگرد تولدم اتفاق خیلی خاصی نمیافته، ولی خب حداقل یه خاندان یادشونه که کی به دنیا اومدم و حداقل ده تا تماس تلفنی و اس.ام.اس تبریک تولد دریافت می‌کنم.
یه کم سر به سرش گذاشتم و براش آرزو کردم که حالا که بزرگتر شده، موهاش هم کم کم دربیاد! (یه کمی کچله آخه!) و با خنده خداحافظی کردیم و کلی خوشحال شد و تشکر کرد.
-
یکی از کارایی که می‌کنم و خیلی ازش خوشم میاد و لذت می‌برم اینه که هرجا تاریخ تولد کسی رو کشف کردم، فوری توی یه تقویمی، جایی بنویسم و اگه یادم موند و اون نوت رو دیدم، روز تولدش رو بهش تبریک بگم!
یکی از لذتهای کوچک زندگی من!
-
توی شرکت قبلی‌مون که بودم، یه بنده‌ی خدایی بود میومد تلفن سانترالمون رو تنظیم می‌کرد و شبکه‌مون رو سخت‌افزاری تجهیز می‌کرد و از این تیپ کارا. نمی‌دونم چطوری شد که تاریخ تولدش رو کشف کردم و یه نوت توی موبایلم گذاشتم. روز تولدش اون نوت رو دیدم ولی هرچی فکر کردم دیدم اگه بهش اس.ام.اس هم بدم این بابا نمی‌شناسه من کی‌ام و این حرفا! زد و فرداش همینجوری پا شد اومد شرکتمون و بعد سلام احوالپرسی بهش تبریک گفتم! یهویی جا خورد! ولی اینقدر خوشحال شد که نگو! یعنی قشنگ شادی رو تونستم توی چشماش ببینم! بچه‌ی خوبی بود. یادش بخیر.
-
خلاصه که کار خوبیه! لذت بخشه دیدن خوشحالی دیگران بسی بسیار!

Tuesday, September 23, 2008

خزان من

راستش رو بگویم خیلی حالم خوب نیست، که بی‌دلیل هم نیست! پاییز باز از راه رسیده و بر من سبز و بهاری، "خزان" مرگ است.
سه ماه! یعنی نود روز! و بدترین روز، آن روز آخر! چگونه تاب آورم این همه درد را؟ تک و تنها با پتکی سنگین بر سر، به بزرگی تمام خاطره‌های این سالهای کم و بیش.
دلم باران می‌خواهد... باران که نه! در واقع سیل! سیلی که از آسمان جاری گردد و آنقدر بر سرم ببارد و بتازد تا جزء جزء این قامت نحیف در بر گیرد. از آن بارانهایی که بارها زیرش ساعتها قدم زدیم و گفتیم و خندیدم... از آنهایی که چاله‌های شهر را پر از آب می‌کردند و می‌ماندیم حیران که حال چگونه از اینجا رد شویم... از آنهایی که گربه‌ها را فراری می‌دهند و گنجشکها را شادمانه می‌کنند... دلم باران می‌خواهد آنقدر که در آن غرق شوم.
روز که کوتاه می‌شود گویی عمر من است که کوتاه شده، تاب پاییز و سرمای زشت و کثیفش ندارم. ای کاش زودتر زمستان سر رسد... از پاییز متنفرم، متنفر... همانطور که از غروب جمعه... همانطور که از دروغ... همانطور که از جدایی...

پ.ن
مثه اینکه این دویستمین پست پژه!

Sunday, September 14, 2008

آیین به اشتراک‌گذاری گودری

گمونم جزو اولین گروههایی باشم که به گوگل ریدر پیوستند هرچند خود گودر، خیلی هم عمری نداره! این رو گفتم که مثلا به دخالت در اینگونه موارد، مشروعیت ببخشم!
-
دکتر مزیدی یکی از اولین نفراتی بود که در جمع دوستان گودری من قرار گرفت. اون اوایل گاه تا روزی سیصد چهارصد تا مطلب هم به اشتراک می‌گذاشت ولی خب الان بس که بهش غر زدن و خرده گرفتن و سر به سرش گذاشتند، روز به روز تعداد موارد به اشتراک گذاشته‌اش کمتر شد تا الان که گاه روزی حتی پنجاه آیتم هم شیر نمی‌کنه! اون اوایل همه چیز شیر می‌کرد، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، صد در صد مطالبی که درباره‌ی وب دو در نت وجود داشت رو می‌تونستید در شیر آیتمهای ایشون ببینید! هر مطلبی که تیترش یا موضوعش حتی کمی به مطالب آموزشی اینترنتی مرتبط می‌شد! تنها چیزی که از ایشون ندیدیم، مطالب پزشکی بود!
دور افتادم از موضوع! به جز دکتر مزیدی، دوستان دیگری هم بودند که از مطالب اشتراکی‌شون استفاده می‌کردم و این حجم بالای مطالب که روزی شیرین به هفتصد، هشتصد آیتم می‌رسید، عملا مستاصلم کرده بود و بدتر اینکه تقریبا نصف مطالب هم تکراری بود. این بود که یک روز نشستم و چند ساعتی وقت گذاشتم برای سر و سامان دادن به این اوضاع بی‌سامان و اولویتهایی هم برای خودم تعیین کردم: مطالب تکراری نباشد، قدیمی نباشد، هم‌سو با علایقم باشد.
بعد یکی یکی خروجی موارد اشتراکی هر کدوم از دوستان رو بررسی کردم و برام روشن شد که "الف" و "ب" در وبلاگ‌خوانی دو سه روزی تاخیر دارند؛ پنهان! "پ" و "ت" همانهایی را به اشتراک می‌گذارند که حسن و حسین (یا شاید هم برعکس، خلاصه که محتوا یکی بود!)؛ پنهان. "ث" و "ج" و "چ" و "ح" چیزهایی را شر می‌کنند که عملا هیچ مناسبتی با علایق من ندارد! من نه خوره‌ی بازیم، نه خوره‌ی کامپیوتر و موبایل، نه برنامه‌نویسم، نه فرانسوی بلدم، نه به نهضتهای سیاسی و جنبشهای کارگری و زنان و... علاقه دارم؛ پنهان. "خ" و "د" هم اکثرا لینکهای بالاترین را شر می‌کنند؛ پنهان. "ذ" و "ر" و "ز" هم عکسها و ویدئوهای حجیم که امکان دیدنش را ندارم؛ پنهان.
پس از آن تاریخ هم، هر دوستی که به دوستانم افزوده می‌شود، چند روزی مطالبش را دنبال می‌کنم ببینم چیز جذابی برایم دارد یا نه. اگر هم‌سلیقه بودیم، که خوشا بر پژ و اگر نه، پنهان!
قصد طرفداری از کسی را ندارم ولی خدا وکیلی منهای مطالب آموزشی تکراری و تکراری و تکراری که هر روزه در فید دکتر مزیدی هست، بسیاری از مطالب روزانه‌ی ایشان را دوست دارم و تقریبا نیمی از مینیمالیستهایی را که می‌شناسم، از فید ایشان پیدا کردم.
-
همیشه در انتخاب دوستان گودری یک موضوع اساسی را مدنظر قرار دادم و آن ارتباط با حلقه‌های دیگر موجودی است که در آنها عضویت ندارم. مثلا من و بیست نفر از دوستانم حلقه‌ی گودری را تشکیل داده‌ایم و بیست نفر دیگر، حلقه‌ی دیگر و به همین ترتیب. حال دوستی با کسی که از حلقه‌ی دیگری است همیشه مفید است و مجرایی است به سوی طیف و سلیقه‌ای موجود و جدید در وب. از این روست که پیوسته به ارتباط گودری با افراد جدید استقبال می‌کنم.
-
آخری هم از خودم بگم! بچه‌هایی که من رو توی گودرشون رویت می‌کنن، می‌دونن که خیلی کم مطلب به اشتراک می‌گذارم و امیدوارم مشمول "کم گوی و گزیده گوی" باشم!
خب حالا بگم چه مطالبی رو به اشتراک می‌گذارم:
سعی می‌کنم فقط مطالبی رو به اشتراک بگذارم که از زمان انتشارشون بیش از چند ساعت نگذشته باشه و از طرفی اونها رو از شیرینگ آیتم نگرفته باشم و دست اول به اشتراکشون بگذارم؛ چون مطلبی که قبلا دوستی به اشتراگ گذاشته رو بقیه هم می‌بینن دیگه! چه کاریه منم دوباره شرش کنم!
بیشتر مطالبی رو شر می‌کنم که احساس کنم حرف و نظر خودم هم باشه! یعنی یه جورایی حرف من بوده که کس دیگه‌ای بیانش کرده! گاه با نت و گاه بی نت.
مطالبی رو شر می‌کنم که واقعا ازش لذت برده یا استفاده کرده باشم. به اون واژه‌ی واقعا توجه کنید!
سعی می‌کنم از شیر آیتمهای بچه‌ها، مطالب اونایی رو به اشتراک بگذارم که می‌دونم دوستان کمتری دارند و یه جورایی سعی می‌کنم یک میان حلقه باشم؛ مطلبی که مزیدی یا منیری شیر کرده رو که همه می‌بینن! ولی شاید مطلبی رو که "آلفا" شیر کرده، چون دوستان گودری خیلی خیلی کمتری داره، رو همه نبینن. پس اگه مطلب خوبی در حلقه‌ای که "آلفا" درش هست ببینم، اون رو شر می‌کنم.
و در آخر مطالبی رو شر می‌کنم که مخاطبش باشم یا به همراهش برام یادداشتی گذاشته باشن!
ولی در هر حال تلاش می‌کنم کم‌گوی و گزیده‌گوی باقی بمونم.


پ.ن.
این پست در واکنش به مطلب دکتر مزیدی نوشته شده است! (البته با کلی تاخیر)

Thursday, September 11, 2008

پل عابر

براي ديدن دوست عزيزي به ميني‌سيتي رفته بودم و كنار بزرگراه ارتش، زير پل عابر پياده‌اي كه مكانيزه هم هست، منتظر ايستاده بودم. توجهم به مرد جواني كه از شلوار كردي‌اي كه به پا داشت، گمانم كارگري كرد بود، جلب شد؛ هم او كه درست زير پل هوايي با چه زحمتي خودش را به وسط بزرگراه رساند و حدود يك دقيقه‌اي آنجا منتظر ماند تا بتواند از وسط اتوبان به اين سو بيايد!
حيران مانده بودم كه چرا عطاي بالا و پايين آمدن با پله برقي و عبور بي‌خطر از بزرگراه را به لقايش بخشيد! حيرانم!

Saturday, September 6, 2008

شهردار

صبح داشتم با تیریپ تقریبا رسمی -البته کت و شلوار نپوشیده بودم ها- سر تا پا سرمه‌ای، یه کیف چرمی قهوه‌ای دستم، یه ته ریش دو روزه حاصل تنبلی اول صبح شنبه، سربالا، سینه جلو، نگاه مستقیم با کلی اعتماد به نفس خیلی جدی و سریع توی پیاده‌رو راه می‌رفتم که یهویی یه نفر از پشت سر صدام زد. بار اول جواب ندادم ولی وقتی دوباره صدا زد...
- آقا... ببخشید آقا... معذرت می‌خوام...
- بله؟ بفرمایید؟
- ببخشید جناب، شما شهردار منطقه هفده هستید، درسته؟
منو میگی! در وضعیتی بودم عینا مااااااااااااااااااااع! ولی خیلی آروم و متین با لبخندی بزرگوارانه جواب دادم:
- نخیر جانم، اشتباه گرفتید.
البته لحن گفتارم یه مدلی بود که طرف متوجه اشتباه خودش بشه و دیگه شهردار شمیرانات رو با شهردار منطقه هفده اشتباه نگیره!

Friday, September 5, 2008

دژا وو

سه روز پیش، هنگام افطار بود که دچار "دژا وو" یه به قول مذهبیها "نمود رویای صادقه" شدم. کنار سفره ایستاده بودم و خواهرم چیزی گفت و در واکنش به او سئوالی پرسیدم و جوابم داد و اینجا بود که همه چیز به خاطرم آمد: "پس از آن می‌نشستم کنار سفره و درباره‌ی آن موضوع صحبت می‌کردیم تا بابا بیاید و در حرفهایمان وارد شود و..." من این صحنه را دیده بودم و این بار به طور عجیبی نه فقط آن لحظه که لحظات بعد از آن که چه اتفاقاتی خواهد افتاد را نیز به یاد آوردم!
ولی در یک آن تصمیم گرفتم این چرخه را بشکنم و اگرچه همه‌ی شرایط منطقی و معقول می‌گفت بنشینم سر سفره و به حرف زدن ادامه دهم، به فوریت از صحنه دور شدم و به اتاقم پناه آوردم! من چرخه‌ی تکراری آن لحظه را شکستم! مسیری را که می‌بایست طی شود را عوض کردم!
حس شگفتی است. احساس می‌کنم مسیر زندگی‌ام تغییر کرده است!‌ به همین سادگی!

Monday, September 1, 2008

آقای رئیس‌جمهور

مطلب قبلی رو که می‌نوشتم، ایمان داشتم که هرکس آن را بخواند، به‌روشنی متوجه خواهد شد که شبه‌طنزی است ساخته و پرداخته‌ی خودم. ولی اینطور که شواهد امر نشان می‌دهد، همه گمان بردند که این نقل قولی است از شخص شخیص الف.نون!
راستش اول خوشحال شدم که اینقدر نوشته‌ام طبیعی به نظر رسیده و به خودم آفرینکی گفتم! ولی بعد به این نتیجه رسیدم که "هنر" از من نبوده و این همه لطف جناب رئیس‌جمهور است که آنقدر ... و ... تشریف دارند که هر خزعبلی را می‌توان به ایشان نسبت داد و همه انتظارش را داشته باشند و باور کنند! (شما را کاری ندارم، ولی برای خودم متاسفم.) 

این پست در واقع اعترافی بود به "داستان" بودن مطلب قبلی! (شاید جهت ثبت در پرونده‌ی بنده!)
-
پ.ن.
اگر جناب رئیس‌جمهور چنین سخنرانی‌ای را قبل و یا پس از نگارش آن پست ایراد کرده‌اند و یا خواهند کرد، کلیه‌ی مسئولیتهای قانونی و غیرقانونی آن به عهده‌ی نامبرده بوده و هیچ ربطی به اینجانب ندارد! (شاید جهت ثبت در پرونده‌ی نامبرده!)