Monday, March 31, 2008

چراغ سبز

هميشه چراغ سبز مي‌داد و نمي‌دانستم سرانجام اين راه در باغ سبزي است!

Tuesday, March 25, 2008

مستي

جام شراب را تا به ته سر كشيدم، جز اندك گرمايي به چهر، هيچم نبخشيد.
دانستم كه مستي از شراب حاصل نمي‌شود، ساقي است كه قدح را مستانگي مي‌بخشد.

Saturday, March 22, 2008

روز ملي

شنيدستم جناب رئيس جمهور تصميم دارن روز بيست فروردين، روز ملي شدن انرژزي هسته‌اي رو تعطيل كنن!
شنيدستيد قراره كم كم روز ملي شدن صنعت نفت رو بي‌خيالي طي كنن؟

Tuesday, March 18, 2008

نوروز

خورشید و ماه و زمین چرخید و گردید و از دل روز، شبی و از دل شب، روزی دیگر آفرید. روز به روز پیوست و هفته‌ها ساخت و هفته‌ها به ماه‌ها ره گرفتند و دوجینشان که کامل شد، باز روز از نو و روزی از نو!

نوروزتان خجسته باد!

Sunday, March 16, 2008

وبلاگ نوروز

السلام؛ دوست عزيزمون جناب دكتر مزيدي كه گمانم معرف حضور تمامي دوستان بلاگستاني باشند، ايده‌ي جالبي دادند و وبلاگي گروهي به نام نوروز 87 تاسيس كردند تا تمامي دوستاني كه تمايل دارند در آن عضو شوند، و توييتر-وار يا وبلاگ-وار مطالب خودشان را در خصوص نوروز -در مايه‌هاي هرچه مي‌خواهد دل تنگت بگو- منتشر كنند.
المخلص؛ كه ما هم جوگير شديم و عضو شديم و زين پس تا هر آن وقت كه آن نوبلاگ برپا باشد، بخشي از عيدانه‌هاي خويش آنجا خواهيم نگاشت.
الغرض؛ خواستم هم تبليغي براي اين حركت جديد و زيبا كرده باشم و هم تشكري از جناب مزيدي به خاطر فكر زيبايشان.
--
امروز سرانجام من هم خانه‌تكاني -اتاق‌تكاني گوياتر است- كردم!

Monday, March 10, 2008

سال ديگه

از كوچه رد مي‌شدم كه مرد مسني با چند پلاستيك از درون مغازه بيرون آمد. چند گامي دور شد و انگار كه چيزي در دنباله‌ي صحبت، به يادش آمده باشد به سمت مغازه برگشت و از جلوي در با صداي بلند گفت: «احمد آقا، مي‌دوني سال ديگه سال چيه؟ امسال "سال اتحاد ملي و انسجام اسلامي" بود و سال ديگه "سال قسم حضرت ابوالفضل و دم خروسه" آره!»

Sunday, March 9, 2008

ترك ابهري



متاسفانه هيچ تركي بلد نيستم و به همين خاطر اصلا و ابدا از دستور زبان و ترتيب دستوري واژگانشون، اطلاعي ندارم. حدس ما اين بود كه اين جمله ترجمه‌ي تحت الفظلي معادل تركي اون باشه ولي خب آذري زباني اگر لطف كنه و روشنمون كنه، ممنون خواهيم شد!
عكس بالا از روي در كيوسك روزنامه‌فروشي‌اي كه مقابل در ورودي پارك ابهررود قرار داشت و همه چيز مي‌فروخت الا روزنامه -بهتره بگم كيوسك سيگارفروشي!- گرفته شده است. يه نكته‌ي جالب ديگه‌اي كه وجود داره و در تصوير هم هويداست، اينكه اصولا اين نوشته مي‌بايست پشت دكه نوشته مي‌شد تا بيشتر در نظر رانندگان باشه ولي خب ديگه، چه ميشه كرد!
عكس مربوط است به شبانگاه سه‌شنبه چهاردهمين اسفند هشتاد و شش، گرفته شده توسط پسر خاله كوچيكه با دوربين موبايل سوني اريكسون w-800i با فلاش! اطلاع‌رساني شفاف و دقيق رو حال كرديد؟!

Friday, March 7, 2008

ابهر

سفر سه روزه‌اي به ابهر داشتم. پسر خاله‌ها آنجا دانشجويند، تعارفي زدند و گرفت! بيكاري است ديگر!
خانه‌ي دانشجويي و پنج پسر جوان كه بزرگترينشان من باشم! تقريبا تمام مدت به بازي و مسخره بازي و خنده و توي سر هم كوبيدن گذشت!
البته فيلم هم مي‌ديديم، منتها نه مثل آدميزاد، يك سي‌دي از دو سي‌دي فيلم را مي‌ديديم و باقيش رو مي‌گذاشتيم براي وقتي ديگر!
عمده‌ي وقتمان اما به بازي و خواب گذشت و شكاندن تخمه... و خداوند ورق بازي را آفريد تا هيچ جمعي بيكار نماند! سر هر كاري كه قرار به انجامش بود بازي مي‌كرديم؛ شستن ظرفها -كه منفورترين كار بود- درست كردن غذا -اگر اسمشان را غذا بتوان گذاشت!- پهن كردن سفره، خريد كردن و حتي شرطهاي خركي مثل اينكه شب تا صبح بخاري را خاموش كرده و در را باز بگذاريم! -خوب آنجا به عكس پايتخت، هنوز زمستان بود و پر سرما-
يك شب فيلم "Jack Ass" را ديديم و جو گرفتمان! شب -و عجب شب سردي بود- بلند شديم به خيابان گردي و تماشاي شهر -تا آنجا رفتم ولي فرصت نشد شهر را ببينم! شنيده بودم مسجدي تاريخي دارد و چند بناي ديگر ولي خب خواب و بازي مهلت نداد- رسيديم به "پارك ساحلي ابهررود" كه شهربازي كوچكي بود كنار رودخانه‌ي كوچك اين شهر و ناگفته پيداست كه در اين فصل تعطيل بود. زد به سرمان و از عرض درياچه‌ي يخ زده‌اش رد شديم كه من و پسر خاله كوچيكه يخ زير پايمان شكست و يك پا تا زانو درون آب يخ فرو رفتيم! آن روز برف و تگرگ آمده بود و همه جا ردي از برف نشسته بود. بيش از همه جا روي سرسره‌ي بزرگ آنجا! بدون گوني و برزنت و بدون هيچي، به مشقت از مسير ليز آن بالا رفتيم و از سرسره پايين آمديم. نزديك به حماقت محض بود! چند بار نزديك بود با كله پرت شويم پايين ولي خدا با ما بود! دستهامان به شدت يخ زده بود و سايش بر روي يخها تقريبا جيغمان را به در كرد! بعد چون هيچ چيز بهتري براي ادامه كار نيافتيم، دسته جمعي سوار مجسمه‌ي فيلي شديم و به عنوان فرماندهان لشكر ايران براي مبارزه با سيصد مرد اسپارتي روانه‌ي كارزار شديم! خدا را شكر هيچ كس جز جمعي عملي كه بيني‌شان را هم قسطي بالا مي‌كشيدند! در پارك نبود و پليسي هم نبود كه گير دهد و به جرم اغتشاش و بر هم زدن نظم عمومي شامل عبور بدون مجوز از حفاظ، اقدامات پرمخاطره، ايجاد بي‌نظمي و اغتشاش و بر هم زدن آرامش عمومي و غيره دستگيرمان كند! تا توانستيم سر و صدا كرديم! ولي خب سرماي هوا و لباسهاي نيمه خيس رويمان را كم كرد! برگشتيم خانه و تا صبح ورق بازي كرديم و دمدمه‌هاي صبح بود كه پس از دو سري جشن خجسته‌ي پتو به منظور خفه كردن دوستي كه تازه خواندنش گرفته بود و آهنگ درخواستي اجرا مي‌كرد، مثلا خوابيديم!
--
سفر بدي نبود. از آنهايي بود كه شايد ديگر برايم ممكن نشود.

Sunday, March 2, 2008

شركتمان

گفته بودم شايد كمي از شركتمان و چرايي اخراجم مي‌نويسم. گويا اين شايد كنون عملي شود!
عارضم به خدمت انورتان كه شركت ما يك شركت عمراني نوپاست كه سرمايه‌ي آن را سازمان الف تامين كرده و تيم موسس و مديريت آن از سازمان ب آمده‌اند. آخر آن وقت الف با رئيس ب دوستان صميمي بودند و بر همين دوستي، اولي بيشترين حمايت ممكن و دومي بهترين تيم ممكن را فراهم كردند تا شركتمان تاسيس شود و به حق شركتي بسيار موفقي هم شد كه در سال اول فعاليتش سودي به واقع زايدالوصف -توضيحش را شرمنده!- نصيب سازمان الف كرد.
خدا چه كند اين سياست را! رئيس سازمان الف به سازماني ديگر و بهتر مي‌رود و رئيس جديد الف، مي‌شود دوستي ديگر از دوستان انبوه ب. اما بد ماجرا اينكه الف جديد دشمن خوني الف قديم است! آنچنان كه خوب هم را هم بي‌اكراه بد كنند. جناب الف در بدو ورود تصميم به جمع كردن شركتمان مي‌گيرند كه ما اصلا نيازي به چنين شركتي نداريم و كذا و هكذا و... مشاوران ايشان مانع مي‌شوند كه اين شركت آينده‌ي خوبي خواهد داشت و هنوز هيچ نشده بيش از تمام زيرمجموعه‌هاي ما سودآور بوده و... از آن طرف ب كه براي خودش آدم بزرگ و قدرتمندي هم هست مي‌ايستد و دوستانه مانع مي‌شود آن دشمني، تيشه به ريشه‌ي نهال نوپا زند.
كمي مي‌گذرد و شركتمان از دفتر موقت به ساختمان اختصاصي‌اش نقل مكان مي‌كند و پروژه‌هايي كه گرفته را از روي كاغذ به مرحله‌ي عملياتي و اجرايي مي‌رساند و به قولي از آب و گل درمي‌آيد و اين همه را تنها در يك‌سال انجام مي‌دهد. نه فقط آقاي ب كارش درست است، كه با قدرت، آقاي الف را هم وامي‌دارد كه سر كيسه را شل كند تا شركت از حيث سرمايه هيچ مشكلي نداشته باشد و از آن طرف تيمي كه ب چيده به راستي تيمي است كه به قول خودش «كاري را كه قرار است در بيست سال انجام شود، در يك سال به انجام رساند». اطلاعات اضافي آنكه اين تيم، تيم مديريت شركتي بزرگ و باسابقه‌ي چندين ساله بودند كه كل تجربه و توانشان را يك‌جا خرج اين شركت كردند.
آقاي الف و مشاورانش كه مي‌بينند لقمه‌ي گلوگير پيشين به اين سرعت چرب و نرم شده و راحت الحلقوم، نقشه مي‌كشد كه مگر ما چه‌مان است كه نتوانيم خودمان اين شركت را در دست بگيريم؟ -هيئت مديره‌ي سه نفره‌ي پيشين شامل آقاي ب و دو نفر از تيم ايشان بود- پس تصميم مي‌گيرند هيئت مديره را پنج نفره كنند و ضمن حضور شخص الف و يكي از مشاورانشان در هيئت مديره‌ي جديد، نفر سوم هيئت مديره‌ي پيشين را هم با نفر جديد خودشان جابجا كنند يعني وضعيت سه-صفر قديم به يكباره دو-سه به نفع سازمان الف مي‌گردد.
هرچند اين تغييرات چندان غيرعادي و غيرمعمول به نظر نمي‌رسيد ولي آقاي ب بنا به تجربيات بسيارش در عرصه‌ي مديريتي و شناختي كه از الف و دور و بري‌هايش داشت، به سادگي منظور اصلي را دريافت مي‌كند و دلگير از اين حركت، تصميم مي‌گيرد آهسته آهسته ميدان را خالي كند و خلاصه‌ي ماجرا اينكه طي دوره‌اي سه‌ماهه شركتي نو تاسيس مي‌كند و به يكباره كل تيم اجرايي و مديريتي‌اش را از شركتمان بيرون مي‌كشد و همزمان با اعلام اين خبر، از حضور خودش و تيمش در هيئت مديره نيز عذر مي‌خواهد. آقاي الف كه خيالش هم نمي‌كرد به اين سادگي بتواند دست ب را از كاسه بيرون بكشد، به صرافت پيدا كردن تيم مديريتي جديدي مي‌گردد و اينجاست كه تازه متوجه مي‌شود چه رودستي خورده! مخلص كلام اينكه پس از يك ماه و نيم از استعفاي مديرعامل اسبقمان، هنوز كه هنوز است مديرعامل جديد شركت معرفي نشده و هيچكس نيست كه هم توان اين كار را داشته باشد و هم به نوعي اجازه‌اش را! آقاي ب كم كسي نيست و مهمتر آنكه اينقدر به نيروهايش معتقد و وفادار است كه هيج كدام از زيرمجموعه‌هايش خيال پشت كردن به او را هم نمي‌كنند. آقاي الف دلخوش بود به دوستان كاردانش ولي خب حداقل آنهايي كه ما مي‌شناسيم هيچ كدام جنم دست گرفتن چنين شركتي را ندارند! و خودشان را به بهانه‌هايي همچون مشغله و تدريس و... كنار كشيدند. حال علي مانده و حوضش!
در اين مدت كوتاه پروژه‌هايمان از آن فعاليت پيشين وامانده‌اند، زمزمه‌هايي مبني بر پس دادن نيمي از آنها به گوش مي‌رسد و همه چيز در ابهام فرو رفته. نارضايتي‌ها بالاگرفته و تغيير نفرات -آنهايي كه هنوز تغيير نكرده‌اند- حتمي است.
حال از خودم بگويم و علت اخراجم! تيم جديد شركت، با دو نفر روي كار آمد؛ هر دو سپاهي، حراستي و اطلاعاتي! -توجه داشته باشيد كه اگر خبردار شوند پژ پشت سرشان رو كرده كه هستند، پژمرده خواهد شد!- خب من هم آدمي هستم كه اصولا حرفم را نمي‌خورم و نهايت اينكه حرفم را كمي نگه دارم ولي به هر حال خواهم زد. از طرفي براي مني كه با آن گروه كاردان و كاردرست كار كرده بودم، حرف شنوي از اينان كه اختيار امضاي خودشان را هم نداشتند و فكرشان بيش از كار به نماز و زيارت عاشوراي كاركنان مي‌كشيد، كاملا ناشدني مي‌نمود و من هم هيچ تلاشي براي كتمان اين حقيقت نكردم. نتيجه آن شد كه در پي يك سلسله درگيريهاي كوچك، بلاخره بهانه‌ي بزرگي علم كردند و محترمانه عذرم را خواستند! البته راستش را بخواهيد، اخراجم نكردند و فقط گفتند: «شما لطفا ديگر تشريف نياوريد. تا آخر سال كه با هم قرارداد داريم، حقوقتان را مي‌دهيم ولي ديگر مزاحمتان نمي‌شويم!» با دوستان به خنده مي‌گفتم: «شدم مثله اعضاي هيئت مديره كه غيرموظف ميشن!» به هر حال هم مي‌دانستم و مي‌دانستيم و مي‌دانستند كه سال آينده با هم قراردادي نخواهيم بست، هيچ‌كدام‌مان، فقط به نوعي وضعيت من روشن‌تر شد!
همكاران را به شوخي مي‌گفتم: «بنده‌هاي خدا، من با احترام اخراج شدم و رفتم خانه، حال و صفا؛ ولي شما بايد تا آخر سال كار كنيد و با خفت بشنويد كه قراردادتان تمديد نخواهد شد!»
و اين بود خلاصه‌ي داستان شركتمان! به قول انگليسيها: "Who cares!"