Thursday, November 13, 2008

ذهن دروغگو

صبح مثل هر روز سر ساعت شش و نیم بیدار شدم ولی چون قرار نبود سر کار برم، دوباره خوابیدم. موبایل دو بار آلارم داد و هر دو بار خفه‌اش کردم! مامان ساعت هفت و نیم اومد و بیدارم کرد: «مگه نمیری دانشگاه؟» جواب دادم: «کلاسم اول وقت نیست» و دوباره خوابیدم. حدود هشت از نو بیدار شدم و همچنان گیج خواب فکر کردم ببینم کلاسم ساعت ده شروع میشه یا یازده تا برنامه‌ریزی کنم! ذهنم می‌گفت ساعت یازده ولی دلم شک داشت و از ساعت ده حرف می‌زد! هرچی بیشتر فکر کردم، دیدم حرف ذهن مهم‌تر از حرف دله و از طرفی مطلوب‌تر هم بود! و در نتیجه تصمیم گرفتم خیال کنم کلاس ساعت یازده شروع میشه و دوباره خوابیدم! هشت و نیم بیدار شدم و دیدم واقعا زشته که هنوز خوابم! و هرطور بود از جام بلند شدم و از آنجا که ذهن همچنان پافشاری می‌کرد بر یازده بودن ساعت کلاس، با خیال آسوده اول نیمرویی درست کردم و صبحانه‌ای در آرامش خوردم و بعد هم دوشی گرفتم دوشنا! و بعد از چک کردن ای‌میلها و حین گوش دادن به موسیقی بود که دوستم زنگ زد که «کجایی؟» و منم با اطمینان خاطر از اینکه گول خوردم جواب دادم: «خونه!» و اینچنین شد که یک ساعت از کلاس از دست رفت!
-
این ماجرا تا حالا چندباری برام اتفاق افتاده و می‌دونم که کاملا هم غیرارادیه و گاه گداری، ذهن دقیقا همون چیزی رو که مطلوبه آدمه رو بیان میکنه! حالا یا این مشکل فقط برای من اتفاق میافته یا همه همین طورین!

1 comment:

  1. اون ذهنت نبوده
    نفس اماره بوده
    :))
    خیلی پیش میآد

    ReplyDelete