غر غر
دو پاره که میشوی، هر پارهای هویت نصفه و نیمهای برای خویش پیدا میکند؛ کامل نیست؛ جامع نیست؛ حتی رفع نیاز هم نمیکند ولی هست! هر کدام راه خود را در پیش میگیرد اما هیچ یک به مقصد نمیرسند...
-
اینجا رو با تمام وجود دوست دارم. این وبلاگ حکم همون علقهای کنار مرداب رو داشت که وقتی داشتم در منجلاب فسردگی غرقه میشدم، دست انداختم و گرفتمش و آهسته آهسته خودمو بیرون کشیدم. جایی که انبوهی دوست خوب بهم بخشید که هر کدوم به شکلی کمکم کردند. اینجا رو دوست دارم هرچند خیلی فرصت برای به روز کردنش ندارم.
این رو بیشتر برای خودم نوشتم که وسوسهی شوم تخته کردن این سرای مجازی رو سرکوب کرده باشم! گاه باید به خودم این چیزها رو گوشزد کنم!
-
روزای آخر سال امسال بدجوری پر از بار مالی بود و هست برام. از بدهی سنگینی که سررسیدش فرا رسیده و وامی که به هر دری زدم -به خاطر خشکی و بدطینتی رئیس بانک- جور نشد، بگیر تا مشکلات فاجعه بار مالی شرکتمون که بعیده بتونه حقوق معوقمون رو بپردازه -چه برسه به تسویهی آخر سال و عیدی و پاداش- و مشکلی که در حساب و کتابهام به وجود آمد و ناچار حقوق یک هفتهام رو جرینگی گذاشتم وسط!
پریشب که میخواستم بیام خونه، نگاهی به کیف پولم کردم و دیدم دقیقا هیچی پول توی کیفم نیست! هیچی یعنی هیچی ها! حتی یه اسکناس صد تومنی پاره پوره! از توی کشوم قدر کرایه تاکسی پول خرد تونستم پیدا کنم! رسیدم خونه و ناچار به آخرین ذخیرهی مالیم که برای آخرین روزها نگهش داشتم، دستبرد زدم! خدا به داد شب عید برسه!
پول که نباشه، اعصاب هم نیست! به خاطر جور نشدن اون وام کذا، فرصت بسیار خوبی رو برای یه سرمایه گذاری کوچیک ولی خوش بازده از دست دادیم. خودم این وسط خیلی مهم نبودم ولی نومید کردن پدرم که شریک این ماجرا بود، خیلی برام دردناک بود. یک هفته مدارم غمگین و عصبانی بودم تا جایی که دیگه بریدم و گفتم نشد که نشد! به جهنم! یه چندتا فحش خارجکی حوالهی زمین و زمان کردم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی هنوزم پدر رو که میبینم غصهام میشه. به خاطر مشکل من، اون هم فرصتی که خیلی بیشتر از من براش مهم بود، از دست داد. خودش خوب میدونه که هر کاری تونستم کردم و به هر دری که میشد زدم ولی خب نشد. منم میدونم؛ ولی این دونستن دردی ازم دوا نمیکنه.
-
محیط کاری پر استرسی دارم. هر جورشو که بخواین! از روابط پیچیدهی عاطفی و انسانی گرفته تا مسائل بغرنج و بعضا لاینحل کاری! اولین تجربهام در این فیلد جدید کاری که واردش شدم، کاملا وحشتناک و خسته کننده بود! بدیش اینه که هیچ کس هم آنچنان به فکر اصلاح این روند نیست. در محیطی که همه به چشم یک غریبه بهم نگاه میکنند، گیر افتادم و ناچار همهی بار کار رو خودم به دوش میکشم. چندین بار بریدم و مصمم که از این محیط مزخرف -هرچند خوش آب و رنگ- بزنم بیرون ولی به خاطر رئیسم که به دلایل بسیاری بهش احترام میگذارم و دوستش دارم، ساکت شدم و منصرف از کنارهگیری. فقط موندم حالا که اون هم داره از این سیستم میره، من تکلیفم چیه! رو در بایسی هم بدچیزیه ها!
-
امسال هم تموم شد. دقیقا سه هفته یعنی بیست و یک روز از سال باقی مونده. وقتی که سال داشت شروع میشد به خودم قول دادم که این سال سال تغییر خواهد بود ولی گویا زدم زیر قولم! نمیگم نخواستم یا نشد؛ معجونی از تنبلی و بدشانسی بود. فرصت خوبی رو از دست دادم و در واقع خودمو ارزون فروختم. پشیمون نیستم چون در عوضش تجربهای گرون قیمت به دست آوردم. ولی روزهای رفته رو چه میشه کرد؟
سال دیگه خیلی اتفاقات قراره بیافته. اگرچه مثله همیشهی زندگیم، هیچ چیز قطعی نیست! نمیدونم ضعف از منه یا شرایط و محیطی که درش هستم که همیشه باید روی لبهی احتمالات و در دقیقههای آخر بازی قرار بگیرم.
-
یه زمانی اعتقاداتی داشتم که خودمو پشتش قایم میکردم و نفسی به راحتی میکشیدم، دو ساله که خودمو از این چیزها خالی کردم و شخص خودمو مسئول مستقیم همه چیز میدونم.
فلسفهی مذهب جز این نیست؛ مامنی برای قدری نفس تازه کردن در ماراتون زندگی، سلب مسئولیت و قراردادن جریان اتفاقات روی اوتوپایلت! گیریم دروغین باشد، باز هم خوش به حال معتقدین! زندگی بسیار راحتتری دارند! حداقل همچو منی این چنین پرسرعت به سوی فرسودگی پیش نمیتازند!
-
راستش رو که بگم، امروز بعد از مدتها یک دل سیر گودرخوانی کردم! جمعه و پیچاندن دور و بریها و موسیقی لایتی که به آرامی جریان دارد. خواندن این همه غرغرهای دوستان، مرا هم به هوس انداخت!
-
امید که خوشیهاتان بیش از پژین باشد.
-
اینجا رو با تمام وجود دوست دارم. این وبلاگ حکم همون علقهای کنار مرداب رو داشت که وقتی داشتم در منجلاب فسردگی غرقه میشدم، دست انداختم و گرفتمش و آهسته آهسته خودمو بیرون کشیدم. جایی که انبوهی دوست خوب بهم بخشید که هر کدوم به شکلی کمکم کردند. اینجا رو دوست دارم هرچند خیلی فرصت برای به روز کردنش ندارم.
این رو بیشتر برای خودم نوشتم که وسوسهی شوم تخته کردن این سرای مجازی رو سرکوب کرده باشم! گاه باید به خودم این چیزها رو گوشزد کنم!
-
روزای آخر سال امسال بدجوری پر از بار مالی بود و هست برام. از بدهی سنگینی که سررسیدش فرا رسیده و وامی که به هر دری زدم -به خاطر خشکی و بدطینتی رئیس بانک- جور نشد، بگیر تا مشکلات فاجعه بار مالی شرکتمون که بعیده بتونه حقوق معوقمون رو بپردازه -چه برسه به تسویهی آخر سال و عیدی و پاداش- و مشکلی که در حساب و کتابهام به وجود آمد و ناچار حقوق یک هفتهام رو جرینگی گذاشتم وسط!
پریشب که میخواستم بیام خونه، نگاهی به کیف پولم کردم و دیدم دقیقا هیچی پول توی کیفم نیست! هیچی یعنی هیچی ها! حتی یه اسکناس صد تومنی پاره پوره! از توی کشوم قدر کرایه تاکسی پول خرد تونستم پیدا کنم! رسیدم خونه و ناچار به آخرین ذخیرهی مالیم که برای آخرین روزها نگهش داشتم، دستبرد زدم! خدا به داد شب عید برسه!
پول که نباشه، اعصاب هم نیست! به خاطر جور نشدن اون وام کذا، فرصت بسیار خوبی رو برای یه سرمایه گذاری کوچیک ولی خوش بازده از دست دادیم. خودم این وسط خیلی مهم نبودم ولی نومید کردن پدرم که شریک این ماجرا بود، خیلی برام دردناک بود. یک هفته مدارم غمگین و عصبانی بودم تا جایی که دیگه بریدم و گفتم نشد که نشد! به جهنم! یه چندتا فحش خارجکی حوالهی زمین و زمان کردم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی هنوزم پدر رو که میبینم غصهام میشه. به خاطر مشکل من، اون هم فرصتی که خیلی بیشتر از من براش مهم بود، از دست داد. خودش خوب میدونه که هر کاری تونستم کردم و به هر دری که میشد زدم ولی خب نشد. منم میدونم؛ ولی این دونستن دردی ازم دوا نمیکنه.
-
محیط کاری پر استرسی دارم. هر جورشو که بخواین! از روابط پیچیدهی عاطفی و انسانی گرفته تا مسائل بغرنج و بعضا لاینحل کاری! اولین تجربهام در این فیلد جدید کاری که واردش شدم، کاملا وحشتناک و خسته کننده بود! بدیش اینه که هیچ کس هم آنچنان به فکر اصلاح این روند نیست. در محیطی که همه به چشم یک غریبه بهم نگاه میکنند، گیر افتادم و ناچار همهی بار کار رو خودم به دوش میکشم. چندین بار بریدم و مصمم که از این محیط مزخرف -هرچند خوش آب و رنگ- بزنم بیرون ولی به خاطر رئیسم که به دلایل بسیاری بهش احترام میگذارم و دوستش دارم، ساکت شدم و منصرف از کنارهگیری. فقط موندم حالا که اون هم داره از این سیستم میره، من تکلیفم چیه! رو در بایسی هم بدچیزیه ها!
-
امسال هم تموم شد. دقیقا سه هفته یعنی بیست و یک روز از سال باقی مونده. وقتی که سال داشت شروع میشد به خودم قول دادم که این سال سال تغییر خواهد بود ولی گویا زدم زیر قولم! نمیگم نخواستم یا نشد؛ معجونی از تنبلی و بدشانسی بود. فرصت خوبی رو از دست دادم و در واقع خودمو ارزون فروختم. پشیمون نیستم چون در عوضش تجربهای گرون قیمت به دست آوردم. ولی روزهای رفته رو چه میشه کرد؟
سال دیگه خیلی اتفاقات قراره بیافته. اگرچه مثله همیشهی زندگیم، هیچ چیز قطعی نیست! نمیدونم ضعف از منه یا شرایط و محیطی که درش هستم که همیشه باید روی لبهی احتمالات و در دقیقههای آخر بازی قرار بگیرم.
-
یه زمانی اعتقاداتی داشتم که خودمو پشتش قایم میکردم و نفسی به راحتی میکشیدم، دو ساله که خودمو از این چیزها خالی کردم و شخص خودمو مسئول مستقیم همه چیز میدونم.
فلسفهی مذهب جز این نیست؛ مامنی برای قدری نفس تازه کردن در ماراتون زندگی، سلب مسئولیت و قراردادن جریان اتفاقات روی اوتوپایلت! گیریم دروغین باشد، باز هم خوش به حال معتقدین! زندگی بسیار راحتتری دارند! حداقل همچو منی این چنین پرسرعت به سوی فرسودگی پیش نمیتازند!
-
راستش رو که بگم، امروز بعد از مدتها یک دل سیر گودرخوانی کردم! جمعه و پیچاندن دور و بریها و موسیقی لایتی که به آرامی جریان دارد. خواندن این همه غرغرهای دوستان، مرا هم به هوس انداخت!
-
امید که خوشیهاتان بیش از پژین باشد.