Thursday, July 31, 2008

شباهت

در راهرو منتظر نشسته بودم و خانم و آقایی در چند متری‌ام در حال صحبت بودند...
خانم: راستی... شما آقای فلانی رو می‌شناسید؟
آقا: همونی که خیلی زشته رو میگید؟
-اوم... اونی که خیلی شبیه شماست. فامیلی‌تون هم که یکیه... می‌خواستم بپرسم فامیل نیستید؟
- اِ... فامیل که نه! خب البته منم هم شکل اونم ولی ایشون اگرچه زشته ولی زشت بانمکه، من فقط زشتم!
لبخند زدم و از اینکه کم نیاورد، خوشم آمد!

Sunday, July 27, 2008

عاشقانه‌هایم از آن تو

هفته‌ی پیش به بهانه‌ی مهمانی که داشتم، بر سر قرار هفتگی‌مان حاضر نشدم؛ گرچه خود مهمان تو بودم و اول خود مهمان بودم، لیک نتوانستم مهمان خویش را جواب رد دهم... بدان که از روی بی‌وفایی نبود که بی‌وفایی در سرشت من نیست، آن هم بی‌وفایی به همچو تویی بزرگ و صبور و مهربان، به تویی که می‌دانم به بزرگواری بی‌کرانه‌ی خویش از این نیز می‌گذری و هفته‌ی بعد همچون همیشه آرام و صبور، سر قرار معهودمان، چشم به راهم می‌نشینی. از پای تا به سر خویش ارزانی‌ام می‌داری و مرا در لذت با تو و در دامانت بودن و نفس کشیدن از دم و بازدمت غرفه می‌کنی. تویی که از دور قد رعنای خویش به رخم می‌کشی و هوس پیش آمدن تا فتح سر و سینه‌ی بالابلندت در وجود پرنیازم سوزان می‌کنی. تویی که با آرامشی بی‌مانند اندک اندک به مرز رضایم می‌کشانی و آنگاه که خسته و خشنود، نفسهایم به شماره افتاد، به نوازش نسیمی، تلاطم از وجودم برمی‌گیری. تویی که نیک می‌دانی تماشای رد آب بر قامت زیبایت مستم می‌کند و صدای ریزش آب از سر و بالای بلندت، به خلسه‌ام فرو می‌برد.
این همه می‌دانم و می‌دانی و باز به هر بهانه‌ای فاش‌تر از هر دریده پرده‌ای به رخ می‌کشانمش.
بی‌قراری‌ام را بهانه تویی، باز دلتنگ توام...
هزاران هزار عاشق داری و باز لطف خویش از همچو منی خرد، دریغ نمی‌کنی.
بهترینی.
کوهستان سر به فلک کشیده...
عاشقانه‌هایم برای تو.

Monday, July 14, 2008

قطعی

دیشب نشسته بودم پای کامپیوتر و داشتم با دوست عزیزی گپ میزدم که یهویی لامپها چشمکی زد و سیستم خاموش شد. نوسان برق بیش از حد مجاز بود و محافظ کامپیوتر برق رو قطع کرد. کمی گذشت و درست شد اوضاع مثلا! دوباره کامپیوتر رو روشن کردم ولی هنوز ویندوز لود نشده بود که سیستم ریست شد! فهمیدم برق همچنان نوسان داره ولی کمتر از اونی که محافظ به نسبت کانا تشخیصش بده. دوباره سیستم در حال لود بود که ریست شد. قیدش را زدم و رفتم دنبال چای و میوه! ساعت حدود یازده و نیم بود که سیستم رو دوباره روشن کردم و روشن ماند! این را هم بگویم که از صبح دو نوبت دو ساعته برق خونمون قطع شده بود! یکبار ده تا دوازده و یکبار پنج تا شش!
صبح بیدار شدم و رفتم شرکت. هلاک از گرمای جانگیر تابستان، به امید زدن آبی به دست و رویم رفتم دستشویی ولی از آب خبری نبود! آب منطقه بدون هیچ گونه اخطار و اطلاعی قطع شده بود!
نشستم به کار. کارمان تهیه اطلاعاتی پیرامون پاره‌ای محصولات صنعتی از اینترنت است. به دلیل کمبود امکانات در منطقه‌ی مخابراتی‌مان، پورت خالی برای اشتراک ای.دی.اس.ال وجود ندارد -یادتان هست حرفهای جناب سلیمانی را که امکانات موجود را بیش از نیاز خوانده بودند و اینکه همین هم متقاضی ندارد و اراجیفی از این دست؟- نتیجه اینکه در یکی از معروفترین و باکلاس‌ترین مناطق تجاری و اداری پایتخت، مجبوریم از دایل آپ استفاده کنیم و صفحه‌ای که قرار است در چند ثانیه باز شود، چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا کامل لود شود و بتوان از آن پرینت تهیه کرد.
از آنجا که منطقه‌ی مخابراتی‌مان با امکانات سی سال پیش و تقاضای روز مواجه بوده، عمده‌ی خطوط مرکز را از حالت عادی به دیجیتال درآورده و اگر احیانا با خطوط پی.سی.ام مواجه شده باشید، می‌دانید چه فاجعه‌ای است! توضیح کوچکی می‌دهم که این پی.سی.ام چیست:
فکر کنید شماره تلفن خانه‌تان مثلا باشد 2201433. می‌دانیم که کلیه‌ی شماره‌های تلفن تهران هشت رقمی شده. پس شماره‌ی جدید شما باید 22201433 باشد. ولی بعضی شماره‌ها هستند که اگرچه هشت رقمی‌اند ولی رقم هشتم، حاصل تکرار رقم اول نیست. مثلا: 22014330 الی 22014339. گمانم فهمیده باشید! مخابرات برداشته و از یک شماره، ده شماره‌ی جدید استخراج کرده! به این می‌گویند خط دیجیتال و یه به قول خودشان پی.سی.ام. حالا اینکه از حیث فنی چه مشکلی وجود دارد که این خطوط این همه پرمشکل و پرقطعی‌اند را نمی‌دانم ولی بدانید که اگر قرار است سرعت کانکت اسمی ما با دایل آپ 56 کیلوبایت باشد، تا کنون سرعتی بیش از 31.2 رصد ننمودم! تازه همین هم هر وقت دوست داشته باشد قطع می‌شود! چندین و چند آی.اس.پی معتبر را تست کردیم ولی همه همین مشکل را داشتند و همه متفق‌القول که مشکل از خطوط شماست. دیگر آنکه خدا را شکر هنوز امکانات لازم برای ارائه‌ی سرویس ای.دی.اس.ال بر روی خطوط دیجیتال در ایران وجود ندارد! اگرچه یک خط غیر پی.سی.ام به سه برابر قیمت خریداری کردیم، ولی خب می‌دانید دیگر داستان قیف و قیر را!
نشسته بودم و منتظر که سه صفحه‌ای که داشتم، لود شود... بای بای! برق رفت! عصبانی و ناراحت که این سومین روز پیاپی است که برق می‌رود و حال آنکه قرار بود قطعی برق هفته‌ای یک روز باشد -یا لااقل به ما که چنین گفتند!- رفتم آشپزخانه و متوجه شدم که قطعی برقمان بیهوده نبوده! دولت محترم و مهرورز در عوض قطع کردن برقمان، آبمان را وصل کردند!
از شرکت راهی خانه شدم که بیش ماندن در تاریکی و گرما چه حاصلی دارد؟ سر ظهر گرما! گمانم تا حدودی گرمازده شدم که سردرد و دل درد و حس کسالت و بیحالی و کرختی تمام وجودم را گرفته بود. به هر ترتیب به خانه رسیدم و بعد از کمی جا آمدن حالم، کامپیوتر را روشن کردم و موسیقی برپا. در حال جمع و جور کردن وسایلم بودم که صدا رفت! بله، برق از نو رفت!
-
اینجا ایران است! اینجا تهران است! اینجا نقطه‌ای اصیل و قدیمی در کمربند میانی شهر است! وای به حال باقی قسمتهای شهر و کشور!
--
با دوست عزیزی که ساکن امریکا است صحبت میکردم و می‌نالید از این همه قطع و وصل شدنهام!
این همه تقدیم تو باد!

Thursday, July 10, 2008

خودنویسی

چند وقتی هست که در دنیای مجازی کمرنگ شده‌ام. نه فقط به این خاطر که توییت نمی‌کنم و فالوورهایم روز به روز کمتر می‌شوند، نه به این خاطر که در فرندفیدی که زمانی هرشب به اتفاق امین عزیز در و دیوارش را رنگ‌آمیزی می‌کردیم و سر به سر همه می‌گذاشتیم و بعد از کلی خستگی روزانه، ساعتی را به شیطنت و خنده می‌گذراندیم، پیدایم نیست؛ نه به این خاطر که کمتر و کمتر به وبلاگهایتان حضوری سر می‌زنم و کمتر می‌توانم کامنت بگذارم؛ نه به این خاطر که پژستان بی‌رونق شده؛ نه به این خاطر که بیشترین تکرار اسمم در روم گمشده‌گان است!... بیش از چهارصد ایمیل نخوانده و همین دلیل به قدر وافی کافی نیست؟
-
می‌گوییم هیچ سانسوری و هیچ فیلی‌رینگی جلودارمان نیست و جز آزادی نمی‌شناسم و هر دری ببندند و پنجره‌ای کیپ کنند، سوراخ خودمان را خواهیم یافت ولی نمی‌گوییم هر بار دلسردتر و دلسردتر می‌شویم... یک ماهی هست که نمی‌توانم مثل یک جنتلمن وارد بلاگر شوم و حتما باید به صد سوراخ سرک بکشم آن هم با این دایل آپ کوفتی معروف! نیمی از وبلاگهایی که می‌خوانم ممنوع شده‌اند و اگر گودر نبود، به راستی جدایی نزدیک بود! واقعیت این است هرچند کنون اینها می‌نویسم لیک نگرانم از اینکه چگونه باید پستش کنم!
-
روزهای پرمشغله‌ای را پشت سر نهادم. کار خدا! درست آن یک هفته‌ای که تکرار آن همه خاطرات تلخ و گزنده بود، از صبح تا بوق شب در حال -دور از جان شما- بیگاری بودم و لطفش آنکه ذهنم به جای مرور ناخودآگاه ساعتها و لحظه‌ها و دردهایی که پس از یکسال تنها کمی رنگشان معمولی شده، در فضایی حدودا پنجاه متری با حجم انبوهی از اسناد و اوراق و دفاتر سر و کله می‌زد. این روزها گویا منطقی‌ترم و کمی دور از خطر!
-
دیروز -با چه بدبختی در پیدا کردن قطعات موردنظرم- برای شرکت کامپیوتری جمع کردم ولی پس از بستن کیس متوجه شدم روشن نمی‌شود. تک تک قطعات را چک کردم و همه درست بودند. فقط مادربورد را نمی‌توانستم چک کنم و از این رو تقریبا ایمانی شدم که مشکل از همان است. دیشب با استرس خوابیدم. آخر زمانی که مورد اعتماد کسی قرار می‌گیرم، این تعهد آنچنان برایم سخت و سنگین است که... امروز صبح تا ظهر دوباره افتادم به جانش و بعد از کلی حرص خوردن و در حالی که حاضر می‌شدم تا مادربورد را برای تعویض ببرم، متوجه شدم یکی از کابلهای برق را وصل نکردم! بارها چک کرده بودم همه چیز را ولی این یکی در سایه‌ی کابلهای دیگر از نظر دور مانده بود! هم خنده‌ام گرفته بود و هم حرصم! ولی صدایش را درنیاوردم! خلاصه که درست شد و بار تعهد به سلامت به منزل رسید!
-
شرکتمان را یادتان هست؟ برادران سپاهی و خواهر زاده‌ها و برادرزاده‌های رئیس دستوری شرکت، صد در صدش را تصرف و همه‌ی بچه‌های قدیم را بیرون کردند. خوشا خودم که اولین نفر بودم و با افتخار و اقتدار بیرون زدم! حداقل اینکه در رویشان ایستادم!
زمانی لعن و نفرینمان به صدام بود، حال به سپاه! قصد توهین ندارم و به قول عزیزی "استریوتایپ" نگری نمی‌کنم ولی این جمله در ذهنم نقش بسته که "سپاهی خوب، سپاهی مرده است!"
-
بس است دیگر نه؟