Sunday, September 23, 2007

ضد حال

اين نوشته از آن جمعه شب گذشته است...
-
پشت در ماندم. كليدي كه هميشه در جيب كيفم بود، باز هم در جيب كيفم بود و به كوله‌اي كه با آن بيرون زده بودم، نيامده بود. خانه و خاندان همه جايي به مهماني جمع بودند درست آن سوي شهر. يك ساعت و نيم تا آنجا مي‌رسيدم و يك ساعت اگر مي‌ماندم، باز دست كم يك ساعتي مي‌بايست در راه بازگشت باشم؛ به منطق من جور نبود سه ساعت در راه بودن براي يك ساعت  و تهش يك ساعت و نيم. آواره‌ي خيابان شدم تا كي اهل خانه برگردند.
روزه‌ي بي‌نمازم را چگونه افطار كنم؟ معده فرمان به خوردن مي‌دهد و دل هيچ نمي‌خواهد. معده را ارجح دانستم كه اين روزها ديوانه‌اي است گردن بريده، به سراغ حليمي معروف محله‌مان رفتم، تمام شده بود. باز هم حليم و حليمي بود، آش رشته و سوپ و انواع و اقسام خوراكيهاي ديگر هم بود ولي در ذوقم خورده بود، دل حاكم شد و راي منفي خويش به كرسي نشاند. به ياد فاطمي افتادم و تعريفش از چيزبرگري سر كويمان، افطار با فست فود! پاكشان تا دم در مغازه‌شان رفتم و تا بويش به شامه‌ام رسيد، رو برگرداندم. ميلش نيست. خيابان را گز كردم و چشم بر ويترين انبوه خوراكپزيهاي پرمشتري، بلكه دل هوسي كند؛ هيچ، هيچ. انگار خوردن را كريه بداند! آب خوش يافتم و اعتصاب يك روزه چنين شكستم. كمي ديگر قدم زدم تا به نان فانتزي فروشي رسيدم، اين پا آن پا كردم و به هواي پيراشكي شكلاتي هميشه محبوب داخل شدم. همه سرد بود. نانوا محبت كرد و يك دانه برايم گرم كرد تا دلم به دست آرد، خوشحال شدم ولي اين، آني نبود كه مي‌بايد؛ گرم بود ولي بيات بيات. براي حفظ سلامت معده -و اين روزها لطيفه‌اي شده- خوردمش و دوري ديگر در خيابان. گور پدر دل، رفتم تا به زور هم شده، نان و كبابي بزنم، سفارش كه دادم مغاره دار نگاهي‌ام انداخت و پرسيد: «مي‌بري ديگه؟» گفتم: «نه! مي‌خورم.» گفت: «شرمنده، امشب سرويس ندارم» و نگاهمان كه بر ميزهاي جمع شده به تفاهم رسيد. از كبابي بيرون زدم و گور پدر دل را به معده بخشيدم و از خير خوردن گدشتم كه امشب شب ضدحال خوردن است.
شارژ پلير هم تمام شده بود. به خلاف هميشه، هيچ كتاب و داستاني هم براي خواندن همراهم نبود. روزنامه فروشيها هم بسته بودند. خدايا چه كنم؟ خيابان را چندباره گز كردم، پارك نشين شدم، در مجتمع تجاري فلان كه معروفترين پاتوق منطقه‌مان است، ول گشتم و باز هم پارك. دلم هيچ نخواست، چشمم هيچ نگرفت. لعنت به اين حال، لعنت به اين بي‌حوصلگي كه چون سياهچاله، همه چيزم به درون بلعيده و سيرايي ندارد. كه مرا به اين روز انداخت؟ هماني كه اشك مي‌ريخت و مي‌گفت طاقت يك لحظه دوريت را ندارم، تاب ذره‌اي ناراحتي‌ات را ندارم. كاش نفرين كردن مي‌دانستم...
جمعه شب هميشه بد بوده و دلگير، اين يكي در رمضان و دردم از آمدن خزان. همه آنچه مي‌دانستم از انسان و روانش به كار بستم، آنچه بارها و بارها به كمكشان دست و دل ديگران گرفتم و از نكبت افسردگي و غم بيرونشان كشيدم، همه‌ي هنري كه به خرج دادم تا آن دخترك افسرده و غمگين كه جز مرگ به هيچ نمي‌انديشيد و انگيزه و هدفش همه مرده بود، بلند كنم و از او كسي سازم و به اوجي كه باورش نبود برسانمش تا پشت پايم زند و برود پي خوشي خويش، هر فني كه مي‌دانستم به خود زدم ليك كارگر نمي‌افتد، در كار خويش مانده‌ام. ظاهرم به لبخند و لودگي بيارايم، خود را كه گول نمي‌توانم زد؛ نوميد و بي‌انگيزه.
آن من كه درون نشسته، يك دم دل به دعا بسته كه اي كاش اين خزان، خزان عمرم باشد...
--
امروز نخستين روز خزان است. بچه كه بوديم حال و هواي كيف و كتاب و كلاس و همكلاسي خرمان مي‌كرد و يك هفته‌اي خوشحال بوديم و بعد مي‌فهميديم چه كلاهي به سرمان رفته و گرماي بي دغدغه‌ي تابستان چه مفت از دست داديم. سوز پاييز كه مي‌آيد، استخوانم مي‌لرزد. من بدين فصل تعلقي ندارم. من سبز و بهاري‌ام، مي‌دانم كه مرگ من بدين جاست.
دخترك... او خزان بود.

7 comments:

  1. بابا بی خیال
    توقبلش یخ کردی، اگرنه بعدش یخ میکردی، مثل خیلی های دیگه، اونم ذره ذره
    زندگی را فراموش نکن

    ReplyDelete
  2. دوست عزیز اگر یادت باشه مدتی پیش از من خواسته بودی تعدادی از وبلاگ نویسان اراکی را به تو معرفی کنم. خوب اگر یه سری به وبلاگم بزنی با تعادی از آن ها آشنا خواهی شد.
    در ضمن لینکت را هم در وبلاگم گذاشتم اونم در چه روزی آغازین روز فصل خزان ...!!!

    ReplyDelete
  3. پژ عزیز! تو که همه راههات فقط به یک مقصد منتهی میشه.چرا رهاش نمیکنی؟بهتر نبود همون یک ساعت و نیم راه رو می رفتی و به اینجا نمی رسیدی؟
    باور کن برای تغییر روحیه باید فکرت رو عوض کنی ! از ما گفتن بود!ا

    ReplyDelete
  4. پژ من چرا اینطور گرفتار شدی ؟
    بابا خوب نیست دیگه اینهمه فکر اون باشی
    می دونم سخته ولی باور کن من هم دقیقا! ! همین داستان رو داشتم و اون هم به من پشت پا زد .. یکی دیگه شون هم که رفت اون دنیا .. ولی اشتباه و بی فکری بقیه نباید رو من و تو تاثیر بذاره .. مشکل از اون بوده ، تو کار خودت رو به بهترین شکل به انجام رسوندی ( کمکی که خدا دوست داره بهم کنیم ) پس دیگه چه جای نگرانی ؟

    یکی از حرفای خدا همیشه یادمه ! :
    «بلند شوید و بایستید ، من اینجا هستم ، من خدا هستم»
    این جمله خیلی قویه .. باور کن .. با خودت تکرارش کن
    پژ عزیزم برگرد .... خواهش می کنم برگرد .............

    ReplyDelete
  5. این چند جمله رو هم من خیلی دوست دارم:
    مشیت خدا خلل نمی پذیرد پس حق الهی من همواره با من خواهد بود
    خدا مونس جان من است همانگونه که من به او توکل دارم او نیز به من اعتماد کامل دارد
    پژ عزیز ! حرف بزن چیزی رو در دل نگه ندار بذار سبم بشی.تو که آنچه رو که شایسته می دانستی انجام دادی پس از چه نگرانی ؟ تو در پیشگاه خدا رو سفیدی بذار روسیاه دیگری باشه.انتظار فهم و تشکر و جبران از انسان رو سیاه مثل توقع دویدن داشتن از آدم چلاقه
    :))
    به کائنات بسپارش و خود را از چنگ فکرش برهان
    چه کاری از این زیباتر که انسانی رو از مرگ و پوچی نجات دادی؟
    درست فکر کن شاید رسالت تو در این دنیا همین بوده پس چرا بی تابی؟ شاد باش که دلیلی رو که براش به این دنیا اومدی پیدا کردی و به سر انجام رسوندی
    زیاد بخند برادر
    :))

    ReplyDelete
  6. اهم . اهم ...
    پاییز خیلی خوبه ... عشقولانه ... هوا خونک سوزنی ... برگ خشک ... بارون دونفره ... شب یلدا ( تولد من ) ...
    اما توصیف زیبایی بود ... می دونم اگه معده ت پر شده بود جور دیگه ای تموم می کردی :دی

    ReplyDelete
  7. چه میدانیم چه میکشی . تنها تو از دل خویش خبر داری

    این را برای دوستان میخوانم وقتی دل گرفته اند .

    نگو سرده ؛ داره خورشید در میاد
    نگو تاریکه ؛ شبه غم سرمیاد

    نگو از تنها شدن دلکم شکسته
    تنها نیستی اون بالا خدا نشسته

    ReplyDelete