Friday, August 10, 2007

ونك

حدود ساعت ده شب بود و داشتم به خانه برمي‌گشتم. قدم زنان وارد ميدان ونك شدم كه ديدم دو دختر حدودا بيست و شش، هفت ساله در حالي كه روسريهاي از سر افتاده‌شان را درست مي‌كردند به شتاب به سمت شمال آمدند و هنگامي كه از عرض خيابان رد شدند سرگرداندند و فرياد زدند: «وحشيها، بوق! كشها! بوقيدين! به مملكت» و رفتند. جلوتر گشت ارشاد ايستاده بود و آقايان و خانمهاي مهرورز! دستور مي‌دادند كه: «برين، اينجا جمع نشين...» و زمزمه‌هاي مردم كه: «دمشون گرم! حال كردم!» از كنار دو آقاي مهرورز كوچك (!) اندام كه مي‌گذشتم، شنيدم: «مّمد، نمي‌بايست كم بياري. دستاش رو اينجوري مي‌گرفتي، پرتش مي‌كردي توي ماشين!» خسته‌تر از آن بودم كه تكه‌ي بر سر زبان آمده‌ام را بپرانم: «نه آقا! نميشه كه! نامحرمه! گناه كبيره است!»

3 comments:

  1. هنوز هم مگه هستن اینا؟

    ReplyDelete
  2. پس شانس آوردی خسته بودی
    وگر نه الان باید از مهرورزی صورت گرفته روی خودت برایمان مینوشتی

    سلام رفیق خیلی وقت بود خبری ازت نداشتم

    راستی با سه تار چه کردی
    گوشه ی اتاق در حال خاک خوردن است یا همت کردی ذستی بش زدی

    راستی یه خبر خیلی خوشحال کننده !!!! یه وبلاگ جدید راه انداختم

    قربانت
    خدانگهدار

    ReplyDelete
  3. این از موارد ضرورت بوده !برای حفظ
    اسلام گناه که هیچی ثواب هم داره
    :))

    ReplyDelete