Friday, June 5, 2009

سرگشتگی

هر کسی برای خودش یه جور دیوونگیهای خاص خودشو داره. یکی با دود خودشو خفه می‌کنه، یکی سگ‌مستی، یکی روابط پرخطر و یکی هم با فشار بی‌قاعده‌ی کار و فعالیت جسمی و روحی و خلاصه هرکس مدل خودشو داره. یکی از این راههای دفع دیوونگی من راه رفتنهای طولانی در جاهاییه که بتونم خطر و حادثه رو دم گوشم احساس کنم مثل حاشیه‌ی یک بزرگراه که اتوموبیلها با آنچنان سرعتی زیاد و آنقدر فاصله‌ی کمی از کنارم می‌گذرند که هر عبورشان، بادی به موهایم می‌اندازد و بین عبور بی‌خطر تا تصادف پرخطرمان به قدر یک حرکت کوچک فرمان او یا پیچش پای من فاصله است!
اتفاقاتی در حال رخ دادن است که هر کدام به نحوی زندگیم را تحت تاثیر قرار خواهد داد؛ یکی بخشی از آن را تباه می‌تواند کرد، دیگری رفاهی اندک حاصل می‌دهد و آن یکی دیگر مسیر شغلی‌ام را تعیین می‌کند و آخری که شاید فکر و ذهن و روانم را شستشو دهد. اگر اعتقادی برایم مانده بود، دست تقدیر و خواست خدا را پیش می‌کشیدم و حال که در بی‌اعتقادی چادر زده‌ام، این بهانه‌های رفع تکلیف را هم از دست داده‌ام.
این سال، سال عجیبی خواهد بود و شاید مهم‌ترین سال زندگی‌ام. اینقدر اگر...آنگاه... پیش رویم نشسته که توانم بریده. گاه می‌دانم چه می‌خواهم و تنها سختیهایش بر ذهنم سنگینی می‌کند و گاه هیچ نمی‌دانم و درد بلاتکلیفی عجیب درد سنگینی است!
کم شده‌ام، گمانم کم و کمتر خواهم شد؛ کجا دانند حال ما، سبک بالان ساحلها!
هیچکس نمی‌داند و هیچکس نمی‌خواندم چقدر سرگشته‌ام!

1 comment: