بدبختی
بالای سرم، به پهلو تکیه زده به کمد ایستاده بود و برای اینکه شوهرش -همکارم که روبرویم مینشیند- که با عصبانیت با تلفن صحبت میکرد را نگاه نکند، به فضایی نامشخص میان صورتم و مانیتور خیره شده بود. خودم را زده بودم به کوچه علی چب و مشغول کار که دخترک با صدایی خسته و نومید زمزمهوار مخاطب قرارم داد: «آقای پژین، هیچوقت ازدواج نکن... بدبخت میشی...» سر به سویش برگرداندم و صاف در چشمانش نگریستم؛ خسته و تسلیم به خستگی...
شوهرش جوانی است خوش قیافه، خوش پوش، خوش هیکل، خوش رو، بذله گو، امین و صادق و وفادار -آنقدر که من میشناسم- و به جرات میگویم نظر هر دختری را به سادگی جلب میکند. حال این که دردشان چیست و از کجاست، حیرانم. اندوهگین که آیندهی مشترک روشنی برایشان متصور نیستم. «شقی» و «حنی»! کاش غیر از این شود.
شوهرش جوانی است خوش قیافه، خوش پوش، خوش هیکل، خوش رو، بذله گو، امین و صادق و وفادار -آنقدر که من میشناسم- و به جرات میگویم نظر هر دختری را به سادگی جلب میکند. حال این که دردشان چیست و از کجاست، حیرانم. اندوهگین که آیندهی مشترک روشنی برایشان متصور نیستم. «شقی» و «حنی»! کاش غیر از این شود.
شاید همهی این محاسنی که تو شمردی از نظر آن دختر عیب تلقی شود و نگاه دیگر دختران به همسرش، موجبات حسادت او را فراهم آورد، شاید!
ReplyDeleteاین قضیه که اگه ازدواج کنی بدبخت میشی ربطی به خوشتیپی و اینا نداره! :دی
ReplyDelete