Friday, November 30, 2007

دولت

...عبارت معروف «سنت آگوستين» است كه مي‌گويد:
«اگر از دولت "عدالت" برداشته شود، هيچ فرقي بين دولت و يك دسته دزد نيست؛ زيرا گروه دزدان نيز داراي رئيس و فرمانروايي هستند. دزدان با يكديگر سوگند وفاداري خورده‌اند و غنائم طبق قانوني بين آنها تقسيم مي‌شود و اگر توفيق يابند كه مال و منال خود را افزايش دهند و سرزمينهايي را تصرف كند به صورت دولت درمي‌آيند با اين تفاوت كه در مرحله‌ي قبلي ياغي و قانون‌شكن لقب مي‌گرفتند و در وضع جديد خود قانون را در دست دارند.»

Saturday, November 24, 2007

توچال

در واقع اين نوشته اي است كه مي‌بايست درست يك هفته‌ي پيش مي‌نوشتم ليك حس و حالش نبود! شما بخوانيد كمي خستگي و نياز به چند روزي مرخصي بدون حقوق! نتيجه آنكه از تمامي دوستان عزيزي كه طي اين مدت سر زدند و با كامنت و ايميل مرا مورد لطف خويش قرار دادند، سپاسگزارم و از رويشان شرمنده. گمانم نيازم بود و انگونه بودن، همان نبودنش خوشتر بود!
توضيح لازم اينكه اين نوشته شرح صعودمان به قله‌ي توچال طي روزهاي پنجشنبه بيست و چهارم و جمعه بيست و پنجم آبان ماه است، تاريخها را يك هفته عقب بكشيد!
--
شب جمعه‌اي كه گذشت، با دوستي كه در اين دوران دشمني، دوستي خويش ثابتم كرده، دو تايي راه افتاديم و با كوله هايي سنگين، به قصد قله راه حركت كرديم. حدود ساعت هفت شب از ايستگاه يك راهي شديم. شب به نسبت سرد و تاريكي بود ولي خدا را شكر نه باد شديد وزيد و نه باراني آمد. شب را ايستگاه پنج خوابيديم. هيچكس آنجا نبود جز يك نگهبان. آن شب صاحبان كوه ما بوديم انگار و البته سرمايي كه آب را روي زمين منجمد كرده بود!
صبح بعد از اندك صبحانه‌اي، دوباره مسير را پي گرفتيم. ايستگاه پنج تا هفت. خواستيم زرنگي كنيم و مسير را اندكي كوتاه تر كنيم، از مسير به كل پرت افتاديم و مجبور به صعود عمودي در شيب حدود 40 درجه! تا به مسير برسيم، رسما سرويس شديم! توقفي كوتاه در ايستگاه هفت براي تجديد قوا و صرف غذا. چقدر شلوغ بود آنجا! آن همه كوهنورد داشتيم و خود خبر نداشتيم؟ تله كابين چه راحت ارزش خستگيهايمان را سوت مي‌كند!
باز رفتيم و اين بار مقصد ديگر آنچنان دور نبود. تنها نيم ساعت و اشتياقي كه تنگي نفس را كمرنگ ميكرد. تنبلي ميگفت بيخيال! همينجا سوار تله كابين شويد و برگرديد ولي خب قصد كرده بوديم و رفتيم. به هر مشقتي كه بود رفتيم! دست آخر حدود ساعت دوازده و نيم بود كه به بالاترين ارتفاع تهران رسيديم. قله از آن ماست. بلاخره رسيديم!
نگاهي به روبرو و تماشاي ابهت و عظمت بلندترين قله‌ي كشور كه نماي روبرومان را پركرده بود، كافي بود تا نيم فريادي از شادي بكشم! "واي! دماوندو نيگاه!" واقعا زيبا بود! نيمي از حاضران آنجا -كه كم هم نبودند، تا ايستگاه هفت را با تله كابين آمده بودند و تا قله پيش آمده بودند. به هر حال البته به قله رسيده بودند! ميهمانان خارجي هم داشتيم، خانواده‌اي اهل چك. آقا، خانم و سه كودك زيبايشان! گويا مرد خانواده كوهنورد بود كه هم به وجناتش ميخورد و هم به انگليسي دست و پا شكسته در جواب يكي از حاضران درباره‌ي قله ي دماوند، گفت كه دماوند رفته! راست و دروغش به پاي گوينده، راوي بيگناه است!
تا ساعت يك آنجا مانديم و بعد راه برگشت را از مسير كوتاهتر و به همان اندازه سنگيترن شيرپلا در پيش گرفتيم. چشمتان روز بد نبيند! با عضلات نداشته‌اي خسته! آن همه راه با آن همه فراز و فرود! جنازه‌مان بود كه به ايستگاه شيرپلا رسيد! و تازه قسمت صخره‌اي ماجرا شروع ميشد!
دردسرتان ندهم، هر يك قدمي كه برميداشتيم ناسزايي ميگفتيم و براي درد بعدي آماده ميشيديم. مسيري را كه يك ساعته ميرفتيم، دو ساعته هم طي نكرديم و بدتر از همه گذر از دربند و آن همه جمعيت بيكار كه براي مثلا تفريح هجوم آورده بودند. تقريبا معجزه بود كه سالم به منزل رسيديم! به واقع له و لورده شده بوديم!
ولي خب درد شيريني بود. احساس انجام دادن كاري به نسبت با ارزش. همانجا بود كه به خودمان جرات داديم خود را كوهنورد بناميم كه ديگر در تهران ارتفاعي بلندتر وجود ندارد. هدف بعديمان بسيار بزرگتر است، چيزي در حد و حدود دماوند!
-
به دوست عزيزمان لوا خانم قول داده بودم هر وقت به قله رسيدم سنگي به ياد ايشان كه بارها آن قله را فتح كرده‌اند جابجا كنم. سه سنگ بر هم نهادم و با دوربين موبايل عكسي هر چند بي كيفيت به يادگار گرفتم. اگر كمي دقت كنيد ميتوانيد آن "ديو سپيد پاي در بند" را در پس زمينه‌ي تصوير ببينيد. باشد كه پسند افتد.





پ.ن.
گفتني بسيار است. كو راوي؟!

Tuesday, November 13, 2007

1408


تا همين يك ساعت پيش فكر مي‌كردم ديگه نمي‌تونم سناريويي با جذابيت و پيچيدگي سناريوي فيلم The Game پيدا كنم ولي خب 1408 واقعا داستان زيبا و غيرقابل پيش‌بيني‌اي داشت. فلسفه‌اي عجيب كه به سادگي قابل درك بود. افكتهاي تاثيرگذار و اكسون گذاريهاي قابل تحسين. واقعا فيلم لذت بخشي بود.
ژانر فيلم وحشته ولي در واقع يك فيلم ترسناك به معناي شناخته شده نيست. منظورم اينه كه اين فيلم وحشت مثل باقي فيلمهاي وحشت نيست كه عادت به ديدنشون داريم، پر جيغ و داد و دلهره و صحنه‌هاي خشونت بار. هدف اين فيلم به نظرم صرف ترساندن نيست. فيلم تمامي عناصر پيش گفته رو در خودش داره ولي مقصود هيچكدوم از اونها نيست. فيلم داستان خودش رو روايت مي‌كنه و براي درست روايت شدن، از اين ابزارها هم بهره مي‌بره. نمي‌دونم بلاخره تونستم منظورم رو برسونم يا نه!
يه جور ديگه بگم: وقتي ميخوام به كسي چيزي ياد بدم و واقعا برام مهمه كه اون فرد اون چيز رو ياد بگيره از تمام بدخلقي‌هام بهره مي‌برم، سرش داد مي‌زنم، سر به سرش مي‌گذارم، اذيتش مي‌كنم تا جايي كه مجبور بشه اون چيزي رو كه قراره ياد بگيره، درست ياد بگيره. ولي هدف من به هيچ روي آزار رسوندن نيست! من تنها براي گرفتن بهترين نتيجه، از هيچ امكاني صرف نظر نمي‌كنم! اين فيلم هم به نظرم اين گونه بود كه قصدش صرف ترساندن نبود ولي براي رساندن پيامش، از تمامي ابزارهاي وحشت‌زاي ممكن استفاده كرد. بيشتر از اين نمي‌تونم توضيحش بدم! بايد فيلم رو ببينيد تا منظورم رو بفهميد.
-
دوست عزيزم پنجره، حدود دو ماه پيش، شبي برايم اس.ام.اس زد كه 1408 رو ببين و نظرت رو بگو، ولي خب فيلم رو بهم نداد و دو ماه طول كشيد كه پيداش كنم! اميدوارم تاخيرم رو ببخشه و فراموش نكنه كه قول پژ ممكنه دير و زود داشته باشه ولي قطعا سوخت و سوز نداره!

Sunday, November 11, 2007

Amélie

راستش رو كه بخوام بگم ميشه غرغر كردن و براي شما آه و فغان شنيدن! براي همين تعديلش ميكنم و مي‌گم ديشب چندان حالم خوب نبود. به شدت بي‌حوصله و دمغ و پكر و تو بخوان حديث مفصل از اين مجمل! به لطف دوستان، شصت هفتاد تايي فيلم نديده توي خونه دارم. هر چي ليستشون رو بالا و پايين كردم كه يكي رو انتخاب كنم كه حالم رو بدتر از ايني كه هست نكنه، ديدم نميشه. يهويي دلم هواي اميلي رو كرد. مييشناسينش؟
خيلي خيلي كم پيش مياد كه فيلمي رو دو بار ببينم ولي ديشب واقعا دلم اميلي ميخواست و تا نيمه شب نشستم و با حوصله‌ي تمام ديدمش. اميدوارم فيلمش رو ديده باشيد و يا اگر نديديد، بتونيد تهيه‌اش كنيد و تماشايش كنيد. يك فانتزي به شدت زيبا و دلنشين كه واقعا آرومم كرد. گرچه عين ... دوباره برگشتم به همون حال ولي خب، ساعتي هم فارغ از غم بودن، ساعتي لذت بردن از زندگي است.
--
پ.ن
گاها اتفاقاتي ميافته كه آدم جز خنديدن هيچ كار ديگه‌اي نميتونه در قبالشون انجام بده! در كل اين فيلم، يه جورايي فقط يه صحنه‌ي مورد دار وجود داره كه اميلي ايستاده و آمار خانمهايي رو كه از لذت معاشقه به حد اعلا مي‌رسن رو ميگيره! البته اتفاقي نميافته ولي خب صداهاي ناجوري داره ديگه! حالا فكر كنيد در دو ساعت فيلم، پدر ما دقيقا در همون لحظه‌ي خاص وارد اتاق ميشه! هيچي ديگه! فقط تونستم به وضعيت موجود بخندم!

پ.ن.ن
گمانم قبلا هم از اميلي نوشته بودم! آره؟

Sunday, November 4, 2007

دمغي

چقدر بده كه به شدت دمغ باشيد ولي دور و بريهاتون اينو نفهمن و مدام در گوشتون حرف بزنن!
-
به يه مرخصي درست و حسابي نياز دارم، جايي ناكجا آباد كه فقط خودم باشم و خودم. جايي رو سراغ نداريد؟

Thursday, November 1, 2007

درد

این هم تجربه ای متفاوت در تجربیات وبلاگ نویسی ام!
این مطلب را کنون بر روی کاغذ می نویسم به دست راست و بعد که دست چپم نیز به فرمان آید، تایپش خواهم کرد.
بخشی از بدنم به دردی سخت گرفتار آمده ناگهانی و آنچنان که دست چپم جرات حرکت ندارد. قلبم ناگهانی درد گرفته. ضربان آن تند شده و به نظرم کمی هم نامنظم شده. دردش مانند درد سایر عضلات بدن نیست. نمی توانم مانند معده درد یا سردرد توصیفش کنم. دردش گونه ای جدید و متفاوت است. سر کار هستم و پشت میزم. درد بی تاب کننده نیست و نوسان دارد. هنوز به کسی نگفته ام که گمانم نیست موضوع جدی باشد. سرعت حرکتهایم به شدت کند شده. حال عمومی ام کاملا رو به راه می نماید فقط درد پرفشار در آن عضله ی سرکش بی صاحب!
نمی توانم بیشتر بنویسم. بهتر است زودتر خود را به خانه برسانم. (چهارشنبه حدود ساعت 18)
--
خب این نوشته ی بالا مال دیشب بود. شبی که به دردی بی سر و صدا گذشت و همانطور که بی خبر آمد، صبح که بیدار شدم، رفته بود بی رد و اثری. سالها پیش دکتری قلبم را اکو کرده بود و گفته بود که اندکی افتادگی دریچه -پرولاپس- دارم ولی چیز مهمی نیست. طی این سالها که از عمرم گذشته، گاه گداری دچار دردهای خفیف قلبی شدم که نهایتا سی ثانیه طول می کشیده و بعد می رفته و به قولی تیر می کشیده. نه زیاد که از آخرین تیری که کشیده بود، قریب به دو سال می گذشت. این بار ولی درد بود و کامل بود. ساعتها درد که با هر حرکتی شدت می گرفت. شب به سختی خوابیدم. خسته بودم ولی حرکاتم در بستر به شدت دردآور بود. تنها زمانی که روی شانه ی راست دراز می کشیدم درد ساکت بود و هر اشاره ای به شانه چپ قفسه ی سینه را درگیر می کرد. طی شب چندین بار در خواب غلت خوردم و از درد بیدار شدم. تجربه ای بود برای خودش! حال بهتر درک می کنم احوال بابا را که سالهاست بیماری قلبی دارد.
-
پ.ن.
یادت هست دو سال پیش در همین حدود سال، دو سه روزی قلبت درد گرفته بود؟ آن روزی که فاش گفتی، شبانه بعد از کلاس به دیدارت آمدم، با دستی که به معتقداتمان شفابخشش کرده بودم. یادت هست که بر قلبت نهادیش؟ به چشمانم نگاه کردی و بغضت ترکید و اشک از دیدگانت جاری شد. گفتی حتی مادرت هم این همه نگران و مراقبت نبود. از شادی و رضایت گریان بودی. همان شب برای همیشه درد از قلبت پر کشید. آن قدر که هر چه اصرار کردم سری به متخصص قلب بزن، پشت گوش انداختی تا دو سال بعدش! یادت که نرفته؟ همه اش عصبی بود، می دانستم و دانستیم. و می دانیم این نیز عصبی است. یادت باشد دستی که برایت شفابخش کرده بودم را وادار کردی ساعتها بر قلبم چنگ زند بلکه فشار درد کمتر شود!