در واقع اين نوشته اي است كه ميبايست درست يك هفتهي پيش مينوشتم ليك حس و حالش نبود! شما بخوانيد كمي خستگي و نياز به چند روزي مرخصي بدون حقوق! نتيجه آنكه از تمامي دوستان عزيزي كه طي اين مدت سر زدند و با كامنت و ايميل مرا مورد لطف خويش قرار دادند، سپاسگزارم و از رويشان شرمنده. گمانم نيازم بود و انگونه بودن، همان نبودنش خوشتر بود!
توضيح لازم اينكه اين نوشته شرح صعودمان به قلهي توچال طي روزهاي پنجشنبه بيست و چهارم و جمعه بيست و پنجم آبان ماه است، تاريخها را يك هفته عقب بكشيد!
--
شب جمعهاي كه گذشت، با دوستي كه در اين دوران دشمني، دوستي خويش ثابتم كرده، دو تايي راه افتاديم و با كوله هايي سنگين، به قصد قله راه حركت كرديم. حدود ساعت هفت شب از ايستگاه يك راهي شديم. شب به نسبت سرد و تاريكي بود ولي خدا را شكر نه باد شديد وزيد و نه باراني آمد. شب را ايستگاه پنج خوابيديم. هيچكس آنجا نبود جز يك نگهبان. آن شب صاحبان كوه ما بوديم انگار و البته سرمايي كه آب را روي زمين منجمد كرده بود!
صبح بعد از اندك صبحانهاي، دوباره مسير را پي گرفتيم. ايستگاه پنج تا هفت. خواستيم زرنگي كنيم و مسير را اندكي كوتاه تر كنيم، از مسير به كل پرت افتاديم و مجبور به صعود عمودي در شيب حدود 40 درجه! تا به مسير برسيم، رسما سرويس شديم! توقفي كوتاه در ايستگاه هفت براي تجديد قوا و صرف غذا. چقدر شلوغ بود آنجا! آن همه كوهنورد داشتيم و خود خبر نداشتيم؟ تله كابين چه راحت ارزش خستگيهايمان را سوت ميكند!
باز رفتيم و اين بار مقصد ديگر آنچنان دور نبود. تنها نيم ساعت و اشتياقي كه تنگي نفس را كمرنگ ميكرد. تنبلي ميگفت بيخيال! همينجا سوار تله كابين شويد و برگرديد ولي خب قصد كرده بوديم و رفتيم. به هر مشقتي كه بود رفتيم! دست آخر حدود ساعت دوازده و نيم بود كه به بالاترين ارتفاع تهران رسيديم. قله از آن ماست. بلاخره رسيديم!
نگاهي به روبرو و تماشاي ابهت و عظمت بلندترين قلهي كشور كه نماي روبرومان را پركرده بود، كافي بود تا نيم فريادي از شادي بكشم! "واي! دماوندو نيگاه!" واقعا زيبا بود! نيمي از حاضران آنجا -كه كم هم نبودند، تا ايستگاه هفت را با تله كابين آمده بودند و تا قله پيش آمده بودند. به هر حال البته به قله رسيده بودند! ميهمانان خارجي هم داشتيم، خانوادهاي اهل چك. آقا، خانم و سه كودك زيبايشان! گويا مرد خانواده كوهنورد بود كه هم به وجناتش ميخورد و هم به انگليسي دست و پا شكسته در جواب يكي از حاضران دربارهي قله ي دماوند، گفت كه دماوند رفته! راست و دروغش به پاي گوينده، راوي بيگناه است!
تا ساعت يك آنجا مانديم و بعد راه برگشت را از مسير كوتاهتر و به همان اندازه سنگيترن شيرپلا در پيش گرفتيم. چشمتان روز بد نبيند! با عضلات نداشتهاي خسته! آن همه راه با آن همه فراز و فرود! جنازهمان بود كه به ايستگاه شيرپلا رسيد! و تازه قسمت صخرهاي ماجرا شروع ميشد!
دردسرتان ندهم، هر يك قدمي كه برميداشتيم ناسزايي ميگفتيم و براي درد بعدي آماده ميشيديم. مسيري را كه يك ساعته ميرفتيم، دو ساعته هم طي نكرديم و بدتر از همه گذر از دربند و آن همه جمعيت بيكار كه براي مثلا تفريح هجوم آورده بودند. تقريبا معجزه بود كه سالم به منزل رسيديم! به واقع له و لورده شده بوديم!
ولي خب درد شيريني بود. احساس انجام دادن كاري به نسبت با ارزش. همانجا بود كه به خودمان جرات داديم خود را كوهنورد بناميم كه ديگر در تهران ارتفاعي بلندتر وجود ندارد. هدف بعديمان بسيار بزرگتر است، چيزي در حد و حدود دماوند!
-
به دوست عزيزمان لوا خانم قول داده بودم هر وقت به قله رسيدم سنگي به ياد ايشان كه بارها آن قله را فتح كردهاند جابجا كنم. سه سنگ بر هم نهادم و با دوربين موبايل عكسي هر چند بي كيفيت به يادگار گرفتم. اگر كمي دقت كنيد ميتوانيد آن "ديو سپيد پاي در بند" را در پس زمينهي تصوير ببينيد. باشد كه پسند افتد.
پ.ن.
گفتني بسيار است. كو راوي؟!