Sunday, September 30, 2007

توچال

شب جمعه با دو تا از بچه‌ها رفتيم توچال. جاتون خالي خيلي هوا سرد بود و رسما دندونك مي‌زديم ولي خب حال داد. يكي از دوستان را ايستگاه سه جا گذاشتيم و دو نفري تا ايستگاه پنج پيش رفتيم. خسته كننده بود -آنقدري كه تا همين الان، حس و جان نوشتن اين چند خط مختصر را نداشتم- ولي حسابي مزه داد. بايد تجربه‌اش كرده باشيد، خستگي خوشايند و راضي كننده، حس خوبي است. به محض ورود به ايستگاه، جمعي از كوهنوردان خوش اشتها كه آتش‌شان هم آماده كرده بودند به دنبالمان افتادند -فكر بد نكنيد به اين سرعت! ادامه دارد- و با جوجه كباب داغ پذيرايي‌مان كردند. آي چسبيد تو اون سرما! بعدش هم از آتش‌شان سوء استفاده كرديم و هم خود را گرم كرديم و هم تن ماهي‌مان را! سير و پر شديم و پايين آمديم. يك شب ديگر هم متفاوت از اهل خواب گذرانديم.
براي كوهنوردي شبي رويايي بود. ماه بدر پر نور تمام مسير را روشن كرده بود و كوهستان خلوت خلوت و بهتر بگويم خالي. كوه آن شب از آن خودمان بود. فقط كاش لباس گرم برده بوديم و كيسه خواب كه سرما و خستگي دمارمان درآورد! آنقدر كه در ايستگاه سه يك ساعتي بر روي موزاييك سرد خوابم برد!
اولين بار بود كه به ايستگاه پنج مي‌رسيدم. حس خوبي بود و حس بهتر آنكه مي‌دانم تا ايستگاه هفت و قله‌ي توچال، راه زيادي نمانده.

Thursday, September 27, 2007

ترسها

ديشب فيلم Mystic River رو ديدم. فيلم خوش ساخت و دلنشيني بود با بازي فوق العاده‌ي شان پن. گمانم اين بازي حسي، بهترين بازي حسي بود كه از يك هنرپيشه‌ي مرد هاليوودي ديدم. ولي آنچه بيش از همه جذبم كرد، درونمايه‌ي تكراري داستان بود: «ترسها و شكستهاي كودكي، تا آخر عمر رهايمان نخواهد كرد». نمي‌دانم فيلم را ديديد يا نه ولي مي‌خواهم بخشي از داستان را بازگو كنم. پسر بچه‌اي در دوران كودكي مورد تعرض دو پدوفايل قرار مي‌گيرد و اين ضربه‌ روحي ناشي از اين حادثه تا آخر عمر رهايش نمي‌كند. از او شخصي افسرده و به شدت درونگرا مي‌سازد كه سرخوردگي ناشي از آن واقعه‌ي دور بر سرش مي‌ماند. البته جريان فيلم چيز ديگري است ولي از من اگر مي‌پرسيد محور اصلي داستان را همين مي‌دانم. بماند.
در برخورد با جامعه، تجربياتي كه از روابط دور و نزديكم با مردم داشتم به درستي اين اصل روانشناسي ايمان پيدا كردم. مردي كه در كودكي او را از لولو ترسانده بودند و اين ترس به گونه‌اي غريب در وجودش باقي ماند و قدرت ريسك و ورود به هرگونه وادي كه از آن شناخت كامل نداشت را گرفته بود. دختري كه تولدش مصادف با فوت عزيزي بود و كسي شوم خوانده بودش و اين تعريف شوم بودن به انتظاري از خود تبديل شده بود، ساده بگويم خودش را شوم مي‌ديد. هاها! خانم يارين! مادرش در نوزده سالگي بيوه شده بود و همه عمر بيوه مانده بود و اين ترس از بيوگي در وجود دخترك شديدا ريشه دوانده بود، ترس از ترشيدن و بي‌مرد ماندن، اين بود كه به اين سرعت پيشنهاد ازدواج كسي ديگر را پذيرفت و حتي دست دست هم نكرد كه آشنايي صورت بگيرد و... فورا پاي سفره عقد نشست. و هزاران مثال ديگر كه با نگاهي ساده به دور و برمان كشفشان مي‌كنيم. نمي‌خواهيم زياد در اين بحث ريز شوم.
از دوش تا به حال در اين انديشه‌ام كه ترسهاي كودكي من چيست؟ براي من و خانواده‌ام خدا را شكر هيچ اتفاق بدي نيافتاده كه تاثيري چنين شديد بر لوح وجودم بگذارد ليك من تنها بُعدي از وجود خود را مي‌بينم. در آن ابعاد ديگر چه گذشته و چه مي‌گذرد نمي‌دانم! به اين مي‌انديشم كه اگر بتوانيم سرخوردگيهاي ريز و درشت كودكي خويش را بيابيم، شايد بتوانيم بسياري از باگهاي شخصيتي خويش را بپوشانيم. به خودتان بيانديشيد، ببينيد چيزي گيرتان مي‌آيد؟
--
پ.ن
بي شرح و توضيح اضافه، از تمامي شما دوستان عزيزم سپاسگزارم.

Sunday, September 23, 2007

ضد حال

اين نوشته از آن جمعه شب گذشته است...
-
پشت در ماندم. كليدي كه هميشه در جيب كيفم بود، باز هم در جيب كيفم بود و به كوله‌اي كه با آن بيرون زده بودم، نيامده بود. خانه و خاندان همه جايي به مهماني جمع بودند درست آن سوي شهر. يك ساعت و نيم تا آنجا مي‌رسيدم و يك ساعت اگر مي‌ماندم، باز دست كم يك ساعتي مي‌بايست در راه بازگشت باشم؛ به منطق من جور نبود سه ساعت در راه بودن براي يك ساعت  و تهش يك ساعت و نيم. آواره‌ي خيابان شدم تا كي اهل خانه برگردند.
روزه‌ي بي‌نمازم را چگونه افطار كنم؟ معده فرمان به خوردن مي‌دهد و دل هيچ نمي‌خواهد. معده را ارجح دانستم كه اين روزها ديوانه‌اي است گردن بريده، به سراغ حليمي معروف محله‌مان رفتم، تمام شده بود. باز هم حليم و حليمي بود، آش رشته و سوپ و انواع و اقسام خوراكيهاي ديگر هم بود ولي در ذوقم خورده بود، دل حاكم شد و راي منفي خويش به كرسي نشاند. به ياد فاطمي افتادم و تعريفش از چيزبرگري سر كويمان، افطار با فست فود! پاكشان تا دم در مغازه‌شان رفتم و تا بويش به شامه‌ام رسيد، رو برگرداندم. ميلش نيست. خيابان را گز كردم و چشم بر ويترين انبوه خوراكپزيهاي پرمشتري، بلكه دل هوسي كند؛ هيچ، هيچ. انگار خوردن را كريه بداند! آب خوش يافتم و اعتصاب يك روزه چنين شكستم. كمي ديگر قدم زدم تا به نان فانتزي فروشي رسيدم، اين پا آن پا كردم و به هواي پيراشكي شكلاتي هميشه محبوب داخل شدم. همه سرد بود. نانوا محبت كرد و يك دانه برايم گرم كرد تا دلم به دست آرد، خوشحال شدم ولي اين، آني نبود كه مي‌بايد؛ گرم بود ولي بيات بيات. براي حفظ سلامت معده -و اين روزها لطيفه‌اي شده- خوردمش و دوري ديگر در خيابان. گور پدر دل، رفتم تا به زور هم شده، نان و كبابي بزنم، سفارش كه دادم مغاره دار نگاهي‌ام انداخت و پرسيد: «مي‌بري ديگه؟» گفتم: «نه! مي‌خورم.» گفت: «شرمنده، امشب سرويس ندارم» و نگاهمان كه بر ميزهاي جمع شده به تفاهم رسيد. از كبابي بيرون زدم و گور پدر دل را به معده بخشيدم و از خير خوردن گدشتم كه امشب شب ضدحال خوردن است.
شارژ پلير هم تمام شده بود. به خلاف هميشه، هيچ كتاب و داستاني هم براي خواندن همراهم نبود. روزنامه فروشيها هم بسته بودند. خدايا چه كنم؟ خيابان را چندباره گز كردم، پارك نشين شدم، در مجتمع تجاري فلان كه معروفترين پاتوق منطقه‌مان است، ول گشتم و باز هم پارك. دلم هيچ نخواست، چشمم هيچ نگرفت. لعنت به اين حال، لعنت به اين بي‌حوصلگي كه چون سياهچاله، همه چيزم به درون بلعيده و سيرايي ندارد. كه مرا به اين روز انداخت؟ هماني كه اشك مي‌ريخت و مي‌گفت طاقت يك لحظه دوريت را ندارم، تاب ذره‌اي ناراحتي‌ات را ندارم. كاش نفرين كردن مي‌دانستم...
جمعه شب هميشه بد بوده و دلگير، اين يكي در رمضان و دردم از آمدن خزان. همه آنچه مي‌دانستم از انسان و روانش به كار بستم، آنچه بارها و بارها به كمكشان دست و دل ديگران گرفتم و از نكبت افسردگي و غم بيرونشان كشيدم، همه‌ي هنري كه به خرج دادم تا آن دخترك افسرده و غمگين كه جز مرگ به هيچ نمي‌انديشيد و انگيزه و هدفش همه مرده بود، بلند كنم و از او كسي سازم و به اوجي كه باورش نبود برسانمش تا پشت پايم زند و برود پي خوشي خويش، هر فني كه مي‌دانستم به خود زدم ليك كارگر نمي‌افتد، در كار خويش مانده‌ام. ظاهرم به لبخند و لودگي بيارايم، خود را كه گول نمي‌توانم زد؛ نوميد و بي‌انگيزه.
آن من كه درون نشسته، يك دم دل به دعا بسته كه اي كاش اين خزان، خزان عمرم باشد...
--
امروز نخستين روز خزان است. بچه كه بوديم حال و هواي كيف و كتاب و كلاس و همكلاسي خرمان مي‌كرد و يك هفته‌اي خوشحال بوديم و بعد مي‌فهميديم چه كلاهي به سرمان رفته و گرماي بي دغدغه‌ي تابستان چه مفت از دست داديم. سوز پاييز كه مي‌آيد، استخوانم مي‌لرزد. من بدين فصل تعلقي ندارم. من سبز و بهاري‌ام، مي‌دانم كه مرگ من بدين جاست.
دخترك... او خزان بود.

Sunday, September 16, 2007

تأهل

پيش نويس:
اين پست را دو هفته پيش مي‌خواستم بنويسم ولي اينقدر حالم افتضاح بود كه ماند!
-
قراردادهايمان را كه آماده كردند و براي امضا آوردند، مرتبه اول همكار گيجمان نام پدرم را "تهران" تايپ كرده بود و مرتبه‌ي دوم اشتباهي جالبتر به اين شكل مرتكب شده بود:





صفا كه خوب از حال و روزم خبر داشت و هر كاري مي‌كرد كه از اين حال به درآيم، اينقدر خنديد و سر به سرم گذاشت كه نگو: «هي، پژ! راستش رو بگو! تو مجردي يا زن داري؟ اينجا كه زده مجرد ولي يواشكي متاهل هم علامت زده‌ها! خانوم مانوم يواشكي صفا مي‌كني‌ها؟!» و تا مي‌كشيد انواع و اقسام تيكه‌ها و شيطنتهايش را سرم خالي كرد بلكه خنده‌اي كنم. لبم به زهرخندي باز شد و رضايت داد كه دست بردارد. قرار شد قرارداد را امضا كنم و اشتباه اصلاح شود ولي همان گونه ماند!
--
پي‌نوشت:
در اين چند وقته بودند كساني كه صميمانه تلاش كردند به هر ترتيب ممكن از آن حال افتضاح به درم آرند. از آبجي كوچيكه‌ي مهربانم گرفته تا دوست و همكار و دوستان مجازي كه از همه سپاسگزارم. دردي است مي‌بيني ديگران اينچنين به فكرت هستند و دلخوش كه غم از چهره‌ات بزدايند و ليك توانت حتي به زدن لبخندي به آرامش نيست.

Friday, September 14, 2007

پت و مت

چهارشنبه بود. ديديم برنامه‌ي محترم آيزا سرور -كه شديدا از آن بدمان مي‌آيد- تمامي اكسسها را به اينترنت بسته. با اسد تماس گرفتيم كه «آقا مديرعامل اينترنت مي‌خواد و آيزا دست گذاشته بيخ گلوش!». گذرواژه را لو داد و گفت «بريد روي سرور، تقويم برنامه رو ببينيد اشتباها امروز رو پنجشنبه يا جمعه نگرفته باشه» -در اين دو روز اينترنت بي اينترنته!- به سرور ريموت شدم ولي هر چي گشتم نتونستم برنامه‌ي آيزا سرور رو پيدا كنم. هيچ جا نبود، نه توي پروگرم فايلز و نه حتي توي برنامه‌هاي نصب شده‌ي سيستم. اين بود كه زنگ زدم به سيد و براي اينكه ضايع نشم كه نتونستم برنامه رو پيدا كنم، گفتم «من با آيزا كار نكردم، بيا و ببين مي‌توني درستش كني» در همين حين كه داشت مي‌آمد بالا، يادم افتاد كه سرور اينترنتمون از سرور شبكه‌مون مجزاست و اشتباهي ريموت شدم! فوري لاگ آف كردم و رفتم توي اون يكي و آيزا رو باز كردم ببينم كي به كيه. سيد آمد و باز براي مسكوت گذاشتن سوتي، فوري جايم را به او دادم كه من نمي‌دونم اين رو چكارش كنم! نگاهي به برنامه كرد و بعد از كمي اين ور و آن ور كردن، نگاهي به تاريخ ويندوز انداخت كه پنجشنبه‌اي در آگوست را نشان مي‌داد. گفتم «ولي الان كه سپتامبر» و در حالي كه به سررسيد وارونه‌ام بر روي ميز سرك كشيدم، به موبايلش نگاه كرد و گفت «آره، 21 سپتامبره» و من هم از روي سررسيد تاييدش كردم كه همان 21 سپتامبر است.
به اين خيال كه مشكل بر طرف شده، اينترنت را چك كرديم و ديديم نخير، خبري نيست! با هم به اين نتيجه رسيديم كه شايد بايد سرور ريست شود تا برنامه تاريخ جديد را بخواند و باقي قضايا. پنج دقيقه‌اي گذشت و هنگامي كه سرور و برنامه‌هايش به طور كامل لود شد، از نو امتحان كرديم و باز هم خبري نبود. حيران برنامه را زير و رو كرديم كه مشكل از كجاست. چون به جايي نرسيديم، آمديم و كليه‌ي دسترسي‌ها را آزاد كرديم و ديديم مشكل برطرف شد! بعد دسترسي جمعه‌ها را قطع كرديم و ناگهان اينترنت قطع شد. دقيقه‌اي گذشت تا به تاريخ روز شك كنيم! آن روز چهارشنبه 12 سپتامبر بود نه 21 ام كه جمعه باشد و هر دو ضمن مراجعه‌ي مجدد به موبايل و سررسيد به ميزان گيجي ابتداي صبح خويش پي برديم!
خنديديم ولي صدايش را درنياورديم؛ گرچه خود را به حق شايسته‌ي لقب شريف «پت و مت» دانستيم.

Monday, September 10, 2007

تلفن

- ببخشيد آقا، منزل آقاي ممتازبخش؟ ممتاز بخشي؟؟
- نخير خانم، اين شماره واگذار شده.
- من از دندانپزشكي تماس مي‌گيرم؛ شماره واگذار شده يا به كل از اونجا رفتن؟
- كلاً از اينجا رفتن.
- (با حالتي عصبي) خدا رو شكر!
- (با خنده‌اي ناخواسته) تبريك مي‌گم!
- جداً هم تبريك داره! به هر حال ببخشيد مزاحم شدم...
---
پ.ن.
تازه الان متوجه شدم كه پست پيشين، صدمين پست اين سراي مجازي‌ام بوده!

Sunday, September 9, 2007

روزنگار

آنفولانزا و معده درد شديد عصبي اين چند روزه‌ام را پر درد كرده بود. خبري گرفتم كه شوكي عصبي‌ام از آن بود «خانم يارين ازدواج كرد!» به همين سرعت! ديشب براي اينكه بتوانم بخوابم مشتي قرص وارد معده‌ي پر دردم كردم و آخر هم تا صبح نيمه بيدار بودم. غصه دار شدم ليك مي‌گمانم خيرش در همين بود. شاه‌داماد از دوستان دورم است و انساني به غايت نيك. مي‌دانم خانم يارين ديگر به اين سرا سر نخواهد زد ليك از صميم قلب برايشان سعادت و خوشبختي آرزو مي‌كنم. فقط اي كاشم مي‌ماند كه انبوه خاطرات خوشي كه داشتيم را تباه نكند.
سياه و بي‌اميد و بي‌انگيزه‌ام. براي اولين بار در عمرم ماندم كه چه كنم! شما بگوييد، چه كنم؟

Thursday, September 6, 2007

آسانسور

از جايي شنيدستم كه شهرداري در فكر اين است كه پله‌هاي رابط خيابان وليعصر و يوسف آباد را به تدبيري و جهت رفاه حال مردم به آسانسور تبديل كند. داستان از اين قرار است كه شهرداري مي‌انديشد اگر بيايد و راه پله‌هاي مذكور را به ساختمان تجاري تغيير كاربري دهد و برايش آسانسور نصب كند و صاحبان ملك جديد را ملزم به عمومي نگاه داشتن آسانسورهاي مذكور نمايد، مشكل حل خواهد شد.
آگاهان بي خبرند كه مغازه‌هاي مذكور شبانه روزي خواهد بود يا خير كه اگر نباشد آنگاه پياده مردمان تنها حق خواهند داشت طي ساعات روز از اين خيابان به آن خيابان بروند و شبها اين حركت غيرمجاز و غيرممكن خواهد بود مگر با ژان گولر و بندبازي و ماموريت غيرممكن چهار و پنج و الا آخر.

پ.ن
وقتي همه جاي بدنت به درد باشد و ناخواسته خموده بنشسته باشي، بهتر از اين نتواني نگارش!