Saturday, September 11, 2010

وقتی تنها و تنها نام یک خیابون و اشاره به یک زیرگذر، چندین و چند تصویر روشن با تمامی جزئیات و حسها از بینایی و بویایی گرفته تا لامسه را در خود زنده می‌کند؛ وقتی دوباره ضربان قلب بالا می‌گیرد و ناخودآگاه نفسها عمیقتر می‌شود و دست به جستجوی قرص قلب به درون کیف می‌خزد؛ وقتی هرچه تقلا می‌کنم به خود دروغ بگویم ولی بر من راستی‌پیشه چاره‌ای نمی‌شود؛ وقتی بدبختانه با تمام وجود حس می‌کنم «هنوز دوستت دارم» و افسوسی بر وجود خویش و عدم تو...
--
دیشب یکی از اون شبهای لعنتی بود. یکی از اون شبهایی که فکر و یادت به چهارمیخم کشید. شبی که تا نزدیکیهای صبح به مرور خاطراتت گذشت و دردی که سنگین و سنگینتر شد و مفری نبود. به یادم آمد متن بالایی که بیش از یک سال پیش بر روی کاغذ یادداشتی نوشته بودم و تمام این مدت در کیف پولم همه جا همراهم بود؛ شرکت «ط» مورخ چهارشنبه 88/06/18 به ساعت 13:13.
کاش می‌دانستی
کاش می‌فهمیدی
کاش می‌بودی