Saturday, June 30, 2007

اس ام اس

در اين كه كوته‌پيام تاثير شگرفي در فرهنگ و ارتباطات ايرانيان نهاده هيچ ترديدي نيست و در اين يكي هم كه اين فناوري، خوشمزگي و قريحه‌ي شوخ طبعي‌شان را به آسمان رسانده هم نيست. ديشب سه پيام برايم آمد كه مشكل نوظهور بنزين را دستمايه‌ي خويش قرار داده بود. به ذوق و قريحه‌ي مصرف شده در آنها توجه بفرماييد:
-
1- بنا به دستور دكتر احمدي‌نژاد: «آنهايي كه با كمبود بنزين مواجهند، سوار آن هفده ميليون الاغي بشوند كه به من راي دادند».
-
2- شده ماتم‌سرا دنياي هستي، ز بنزين و بهشتي و مهستي!
-
3- دوستت دارم قد يه بشكه بنزين، خاطرخواتم قد يه پمپ بنزين، روز تولد تو بهترينم، هديه بهت ميدم يه كارت بنزين!
-
4- نرخ جديد مهريه: 1386 ليتر بنزين ماشين؛ عندالمطالبه!
-
5- فيلمهاي در حال اکران : به خاطر 1 ليتر بنزين - من ترانه 1000 ليتر بنزين دارم - رستگاري قبل از ساعت 12 امشب - رايحه خوش بنزين - ب مثل بنزين -علي بنزيني - بنزيني ها - بازي بنزين - مرد بنزيني - پسر بنزين فروش - دو کارت با يک بنزين- بنزين فصل- مي خواهم بنزين بزنم! - ديشب بنزين زدم آيدا- سفر به پمپ بنزين- بازگشت بنزين- از ميدون تا پمپ بنزين- دزدان بنزين- سالهاي سهميه بندي.
--
هميشه شعارم اين است: «به چيزي كه مي‌توان خنديد، تنها بايد خنديد!»

Wednesday, June 27, 2007

شكلك

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در سخنراني دوشنبه شب خود در مسجد رضوي مشهد گفت: «احمدينژاد براي به دست آوردن راي جبهه خاكستري شكلك درنياورد».
--
نكته اول: حتي موجود كندذهن و خشك مغزي چون جناب صفار هرندي نيز به ماهيت حقيقي جناب رئيس جمهور پي بردند و ناخواسته بدان اذعان نمودند!
نكته دوم: «بهترين راه تخريب شخصيت، تعريف نسنجيده است».
نكته سوم: ضربالمثل گرانقدري دربارهي جناب عنتر و شكلك درآوردن در حافظهي جمعي ملت ثبت است كه متاسفانه در حال حاضر در حافظهي فردي ما پيدايش نيست! اگر در حافظهي شما موجود است، به عنوان نكتهي سوم مورد توجه قرارش دهيد!

Tuesday, June 26, 2007

خستگي

ديروز روز بسيار سنگيني بود. صبح تا ظهر سر كار، ظهر تا عصر در جاده، عصر تا شب مهمانداري، شب تا نيمه‌شب شب‌نشيني و بعد بدرقه‌ي مسافرانمان، نيمه‌شب تا صبح دوباره در جاده، صبح تا ظهر سر كار و ظهر بود كه ديگر ديدم تواني برايم نمانده، نه جسمي و نه روحي -كه اين دومي بلاي جانم است- و خسته و كوفته از سي و چند ساعت طاقت‌فرسا، آمدم خانه و پس از دو ساعتي صحبت تلفني با خانم يارين به خوابي عميق و شش‌ساعته فرو رفتم، بدون صبحانه، بدون نهار!
اما در هر خستگي لذتي هم هست، لذت ديدن برق رضايت و خوشحالي در چشمان كساني كه دوستشان داري و دوستت دارند و انبوهي تشكر كه براي همين چند ساعت، اين همه راه آمدي! اين دو روز عمر كه در كنار هميم را بايد به ياد هم باشيم، بر خاك عزيزان نشستن چه فايده دارد؟

Sunday, June 24, 2007

كوه‌نوردي

به تماشاي اخبار نشسته بودم. احساس كردم چيزي به گوشم چسبيده، دست كشيدم و تكه پوستي از آن كندم و اين گمان كه شايد خراشي برداشته و خود بي‌خبر. حواسم را به دوباره به اخبار سپردم. قطره آبي از گوشم جاري شد. دست كشيدم و تازه فهميدم داستان چيست. گوشم از شدت و حدت آفتاب تاول زده بود و بي‌اطلاع آن را تركانده بودم. كلاه نقاب دار جوابگو نيست و گوشها را پوشش نمي‌دهد، بايد براي كوه‌نوردي يك كلاه زبل‌خاني بخرم!
-
ديروز پس از هفت هشت ماه با يكي از دوستان و دو تا از دوستانش به كوهستان زديم. مسير را مي‌گويم تا آنهايي كه اهل مسيرند به ارزش كار پي ببرند: نقطه‌ي آغازمان دربند بود و صعود به شيرپلا، از آنجا دامنه‌ي كوه را به سمت مخالف سرازير شديم و از دره و دشت ميان دو قله‌ي شيرپلا و كولكچال گذشتيم و از كولكچال بالارفتيم. خط الراس را با بادهاي بي‌امانش گذرانديم و به اردوگاه كولكچال سرازير شديم و نهايتا از كولكچال پايين آمديم و نقطه‌ي پايانمان پارك جمشيديه بود! با احتساب دو-سه ساعتي كه ميان راه استراحت كرديم، برنامه‌مان ده ساعتي طول كشيد و بي‌تعارف بگويم ديگر نايي به وجودم نمانده بود!
-
تصور كنيد: در اولين روز تيرماه كه بلندترين روز سال و در زمره‌ي گرمترين روزهاست، درحالي كه از ميان دره‌اي كه وسطش رود كوچكي است مي‌گذريد و ناگاه با يخچالي طبيعي روبرو مي‌شويد كه زير شعله‌ي آفتاب، آخرين روزهاي خود را طي مي‌كنيد. از تمام رودخانه‌اي كه احتمالا در زمستان يخ زده بود، تنها هفت-هشت متري از آن باقي مانده بود. از زير آن رد شديم و با دهاني باز به بالا گرفته، قطره‌قطره‌هاي يخ را كه از سقف آب مي‌شد و مي‌چكيد، مي‌خورديم. گمانم اين طبيعي‌ترين آبي بود كه در طول زندگي‌ام خورده‌ام!
-
فرصت ندارم براي بيش نوشتن، جايتان خالي، بي‌مقدار خسته شديم و ليك بي‌مقدار لذت‌بخش بود!

Friday, June 22, 2007

نرخ روز

حتما براي شما نيز پيش آمده كه يكباره حرفي از دهانتان پريده و يا بر قلمتان (منظور همان كيبرد است!) جاري شده و ناگهان از آن خوشتان آمده باشد. امروز صبح براي يكي از دوستان كامنتي گذاشتم و ناخودآگاه جمله‌اي از ذهنم گذشت و آن را نوشتم، بعد ديدم چه بيان فرزانه‌باري است! توجه بفرماييد:
«امروزه ديگر نان به نرخ روز خوردن ملامت نيست، نصيحت است!»

Wednesday, June 20, 2007

بادبادك‌باز

دو سه سالي مي‌شد كه به شدت از كتاب خواندن وا مانده بودم. دردي بود و حسي غريبانه ليك گويي ميل به خواندن داستان و غرق شدن در فضايش از دستم رفته بود. چند وقتي است اما شروع كردم به از نو خواندن. حس خوشايندي است. آلامي است بر روزمره‌گي هر روزه‌ام.
-
هفته‌ي پيش «بادبادك‌باز» نوشته‌ي «خالد حسيني» را خواندم. دندانپزشك افغاني امريكا نشين در اولين رمان خود، زندگي مردم كشورش و سير اتفاقات و حوادث در افغانستان را آنچنان زيبا و صميمي روايت مي‌كند كه براي باري ديگر و بعد از سالها كتاب در دستم باقي ماند و چشمان خسته‌ام نتوانستند مجابش كنند كه ديگر بس است، باقي به روز ديگر.
ما و افغانها در دسته‌بنديهاي رايج، كمابيش همزبان فرض مي‌شويم و اين حقيقت كه هر دو از يك قوم واحديم و پيوند تاريخي و فرهنگي فراوانمان، براي من فارسي زبان حسي از همزادپنداري غريبانه را رقم زد. حوادث و اتفاقاتي كه براي اين قوم افتاده و آنان را چنين آواره و دربه در و مجبور به زندگي اينچنيني كرده؛ حال مي‌توانم دردشان را بفهمم و با نگاهي جز نگاه معمول به يك افغاني پست و بدبخت كه نگاه رايج ما ايرانيان است، بدانان بنگرم. در يك جمله خلاصه كنم، داستان سواي همه‌ي زيباييهاي ادبي‌اش، نگرش و انديشه‌هايم را نيز تكاني داد.
هيچ از داستان نمي‌گويم تا آنان كه هنوز آن را نخوانده‌اند هيچ پيش فرضي نداشته باشند و خود آهسته آهسته در قصه فرو روند.
الان كه نام كتاب را گوگليدم، متوجه شدم فيلم آن نيز ساخته شده و همين نوامبر گذشته اكران شده است. در زير تعدادي از پيوندهاي خواندني را ليست مي‌كنم تا اگر خواستيد نگاهي بياندازيد:
سايت شخصي خالد حسيني
بادبادك‌باز در آمازون
بادبادك‌باز در ويكيپديا
صفحه‌ي مربوط به فيلم بادبادك‌باز در آي‌ام‌دي‌بي
اين هم مطلب خوبي است از سايت هم‌ميهن درباره‌ي رمان جديد خالد حسيني.
--
عجب نوشته‌ي درب و داغاني شد!

Monday, June 11, 2007

شباهت

جهان تعريف كرد:
توي تاكسي نشسته بودم كه بيايم سر كار. آقايي يك پانصد توماني كهنه و درب و داغان درآورد و بابت كرايه به راننده داد. راننده اسكناس را اينجوري(!) گرفت و با تغيّر گفت: «اين چيه؟»
مسافر كه خودش هم مي‌دانست ناجوانمردانه قصد آب كردن اسكنانس قراضه‌اش را داشته، فورا كوتاه مي‌آيد: «خب چيه بابا! بده عوضش كنم!»
ولي ناگاه راننده نظرش برگشته، كج خلقي‌اش فرو مي‌نشيند و فكورانه مي‌گويد: «نه نميخواد، ولش كن. شبيه احمدي نژاده!» و اسكناس را روي داشبورد پرت مي‌كند: «لياقتمون جز اين هم نيست».

Friday, June 8, 2007

عوضكي

يكي از جذابيتهاي استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي، ارتباط با مردمه. گپ زدن و گوش كردن به حرفهاشون. گاه به گاه اتفاقها و حرفهاي بسيار جالبي در اتوبوس اتفاق ميافته. گاهي هم از توي مكالمه‌ي بلند بلند ديگران، چيز جالبي درمياد!
ديشب توي اتوبوس نشسته بودم و ناخواسته شنونده‌ي داستان به نسبت جالبي بودم:
«بعد از جنگ بود كه پسر عمم رفت سربازي، همون موقع كه آمريكا با عراق مي‌جنگيد. اون هم نزديك مرز بود و مي‌گفت همش صداي خمپاره و موشك مياد. من با اين پسر عمم خيلي شوخي داشتم. شوخيهاي ناجور پسرونه! يه خانمي هم بود كه دوستمون بود و آلمان زندگي مي‌كرد و من براي هر دو تاشون نامه مي‌نوشتم. اون موقع چون براي داداشم هم نامه مي‌نوشتم فقط پاكت نامه خارجي داشتم. يه نامه نوشتم براي اون خانمه و يه نامه هم نوشتم براي پسر عمم. نامه‌ها رو گذاشتم توي پاكت و فرستادم. يه هفته بعدش پسر عمم زنگ زد گفت: سلام عليكم، حال شما خوبه انشاالله؟ من رو با كي اشتباه گرفتي كه اينطور رسمي نامه نوشتي؟ ببينم، فلاني كيه؟! هان!... تازه فهميدم چي شده. گفتم ممد خاك به سرم شد! نامه‌ي تو رو فرستادم آلمان و نامه‌ي فلاني رو فرستادم براي تو! حالا توي نامه هم پر چرت و پرتهاي ناجور پسرونه! فوري زنگ زدم آلمان و خانمه نبود. هم‌اتاقيش بود كه اون هم ايراني بود. گفتم از ايران نامه‌اي براي فلاني نرسيده؟ گفت نه. گفتم يه نامه‌ي اشتباهي براي ايشون از تهران داره مياد. فقط مواظب باشيد نامه بدستش نرسه. تا رسيد ديپورتش كنيد! گذشت و خبري نشد و من هم خبري نگرفتم تا دو ماه بعدش دختره اومد ايران. رفتيم پيشوازش فرودگاه. تا به من رسيد با كيفش كوبيد توي سرم كه احمق اين چي بود برام فرستاده بودي!»
خب داستان خيلي تكراريه ولي خاطرات آدم رو زنده مي‌كنه! يه زماني عجيب عشق نامه‌نگاري داشتم. با هر كس و به هر جا ولي خب كسي رو نداشتم كه پايه باشه و جوابم رو بده. يادمه يكي از اولين دفعاتي كه نامه مي‌خواستم پست كنم، در پاكت رو بستم و آدرس رو به دقت روش نوشتم و تمبر هم زدم و مفتخرانه از اينكه هميشه كارهام رو مرتب و منظم انجام ميدم به مامانم مراجعه كردم براي دريافت تحسين! خيلي بچه بودم، نه گمانم بيش از هشت ساله! مادر نگاهي كرد و گفت پس نامه‌اش كو؟! كاغذ نامه رو فراموش كرده بودم و از ذوق پاكت خالي را بسته بودم و تمبر چسبانده بودم!

Sunday, June 3, 2007

سپهر


سرانجام ديروز با مرج به سازستان رفتيم و به تجربه‌ي چند ساله‌ي او و راهنماييهاي فروشنده‌ي جوان و خوشخو، «سپهر» را برگزيديم.

پ.ن.
حتي نمي‌دانم ساز را چگونه بايد در دست بگيرم! آغازي از نو، صفر مطلق، و اين چندان ساده نيست!