Monday, October 29, 2007
Sunday, October 28, 2007
جعبه خالي
معاون مالي و اداري شركتمان طي تغييرات صورت گرفته در هيئت مديره، رفتني شد. براي همين به همكارمان «درخت»! گفت كه برود و برايش يك جعبه خالي بياورد تا وسايلش را در آن قرار دهد و خدانگهدار. همكار ما هم رفت و يك جعبه از بقالي خريد و آورد صاف گذاشت روي ميز جناب معاون و البته خود ايشان تشريف نداشتند و نتيجه آنكه همه آن جعبه را رويت فرمودند و خب به روي مبارك هم نياوردند.
از شانس همان روز يك حسابرس خانم هم براي انجام امور حسابرسي به شركت آمده بود كه اگرچه هيچ نفهميديم كه فهميد يا نفهميد ولي خب نفس وجودش در شركت قضيه را مضحكتر ميكرد!
جناب معاون آمد و با تغير «درخت» را خواست كه «اين چيه؟؟ برش دار از اينجا!» و آن جعبه برداشته شد و در آبدارخانه قرار گرفت براي انهدام. حال سئوال اينجاست: «مگر آن جعبه خالي چه بود؟»
اين سئوالي است كه جوابش را در پست بعدي خواهيد فهميد و نه زودتر!
--
پ.ن.
شما كه هنوز نميدانيد جريان از چه قرار است ولي فردا به حقيقت اين گفته پي ميبريد كه «واقعا بعضيها هيچ به كاري كه ميكنند فكر نميكنند!»
at 9:44 AM 4 comments Labels: Humor
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Wednesday, October 24, 2007
منم بازي
-
1- من کی هستم: موجودی به نام ووتو ووتو، پرنده ی سریع!
2- فصل، ماه و روزی که دوست دارم: بهاران، اردیبهشتگان، پنجشنبه گان!
3- رنگ من: بی کمترین گمان، سبز چون بهاران!
4- غذای مورد علاقه من: همیشه گفتم، کباب برگی که گوشتش را مامان در ماست و پیاز و آبلیمو و هر آنچه خودش می داند بخواباند و بابا با آن صبر بی پایانش روی گاز کبابش کند!
5- موسیقی مورد علاقه من: صدای صاف و پرطنین را می پسندم و موسیقی عمیق و پویا. شجریان را دوست دارم و ربنایش که گمانم یکی از شاهکارهای آوازی اوست. کنسرتهای یانی و مخصوصا آخرین اجرایش از آهنگ Until the last moment با اجرای ویولن بی نظیر Samvel Yervinian که وجودم می لرزاند و اشک به دیدگانم می آورد.
6- بدترین ضدحالی که خوردی: یادم نمی آید هیچ ضدحال خوبی در زندگی خورده باشم!
7- بزرگترین قولی که دادم: که باوفا باشم به هر بهای ممکنی!
8- ناشیانه ترین کاری که کرم: همه عمر افسار احساسم به دست منطقم بود و یک بار احساس را بر منطق ترجیح دادم، سه سال سختی کشیدم و داغی بر وجودم نشست که پاک شود یا نشود، خدا هم نمی داند!
9- بهترین خاطره زندگیم: زندگی خوب و بد بسیار دارد، یکی از خاطرات زیبایم مربوط به تابستان پس از سال اول راهنمایی ام است... تا کلاس پنجم ابتدایی چشم و چراغ مدرسه و معلمانم بودم، همه می گفتند به نسبت سنم درک ریاضی و عمومی ام بیش از همسالانم است ولی در کمال ناباوری ام –گمانم جوگیر بودم!- نه نمونه قبول شدم و نه تیزهوشان. سال اول راهنمایی معدلم ناگاه به هفده سقوط آزاد کرد، معلم علوممان به خاطر آنکه می فهمیدم سر کلاس در گوشم زد و به شدت با من لج کرد، با همکلاسیهای شر و شوری که داشتم مشکل پیدا کردم و به واقع خود را در لبه ی زندگی می دیدم. تابستان بعد از آن، طی اتفاق جالبی با حسین –هر جا که هست، بهترینها را برایش آرزو می کنم که از نیکان زندگی ام بود- آشنا شدم و فهمیدم که مدرسه نمونه هر سال امتحان جایگزینی برگزار می کند و مانده ی ظرفیتش را تکمیل می کند. یک هفته درس خواندم و وقتی که خبر قبولی ام را از مسئول ناحیه آموزش و پرورش گرفتم انگار که درهای زندگی از نو به رویم گشوده شده باشد. -- درهایی که کنون بسته تریند!
10- بدترین خاطره زندگیم: جدایی به اجبار و پی در پی از گروه گروه دوستانی که بهشان عادت کرده بودم، نتیجه ی کنکور، شنیدن خبر فوت حاج خانم، سكتهي قلبي بابا و جراحي قلبش و هفتهها دوندگي و دربهدري و نگراني – از آن سو ديدن دوستي(!) دوستنمايان و خنجرهايي كه چون به ضعف ديدنم از پشت به سينهام فرو كردند، رحلت مادربزرگ بیهمتایم در برابر چشمانم که تنها کسی بودم که تا آخرین لحظه در اتاق CPR بیمارستان ایرانمهر – یا هر چه دیگر که نامش بود- کنارش بودم و رفتنش به چشم دیدم... جدایی آن دخترک بی وفا و ازدواجش تنها به فاصله یک ماه از آخرین دیدارمان که سه روز راه گلویم را بست و جز مایعات آن هم به هزاران زور هیچ نمی توانستم بخورم، فهمیدن اینکه سه سال به رویم یک چیز می گفت و پشتم چیز دیگر، سه سال با صداقت تمام، دروغ تحویل می داد و بسیاری دیگر!
11- کسی که دلم می خواد ببینم: سنجاب کوچولوی خودم!
12- برای کی دعا می کنم: برای همه، همه ی کسانی که به نوعی در زندگی ام دخیل بودند، همه کسانی که به وقت دعا کردن به ذهنم خطور می کنند!
13- به کی نفرین می کنم: آن روز که خدا توانایی نفرین کردن را تقسیم می کرد، در صف «جور دیگران را کشیدن» ایستاده بودم. فارغ از اینکه نفرین تاثیری دارد یا ندارد، نمی توانم نفرین کنم، یه جورایی وجودش رو ندارم!
14- وضعیتم در 10 سال آینده: ده سال دیگر... 1396... 2017... راستش را بگویم ترجیح می دهم تا آن زمان روز قیامت شده باشد و زحمت همگی کم ولی اگر نشد دوست دارم دوباره برخواسته باشم و همانی شوم که شایسته ام است، این سه سال عقب ماندگی را جبران کرده، درسم را از نو پی گرفته و زندگی کوچک و مستقلی برای خود دست و پا کرده باشم، شاید جایی دیگر جز اینجا!
15- حرف دلم: باید از خودش بپرسم... یه خورده مهلت بدین...
--
و اما مدعوين بنده: اول از همه محبوب عزيز، بعد پنجرهي عزيز، بعد ماكان عزيز، بعديلداي عزيز، بعد پنگوئن عزيز و آخري هم هر عزيزي كه خود نامش را بگويد و بنويسد!
at 8:56 AM 5 comments Labels: Personal
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Tuesday, October 23, 2007
درد كودك
دوران كودكي، دوران هر چه پيش آيد خوش آيد است. هر گونه كه با كودك رفتار كنند و هر چه بدو بگويند برايش درست و پذيرفتني است. هميشه ميپندارم بزرگترين نامردي آني است كه طرفت نداند با او چه ميكني و هيچ بدتر از «از پشت خنجر زدن» نيست. هر بدي به كودك، خنجري است كه از پشت بر قامت انساني وارد ميشود. چه عادت دادنش به منقل و وافور باشد، چه وادار كردنش به كار سخت، چه خوراندن خوراك ناشايسته، چه بهرهكشي جنسي و چه هر چه ديگر.
كودك امروز، جوان فردا و مرد/زن و بعدتر پدر/مادر فرداهاست. آلوده نمودن يك كودك آغاز زنجيرهاي از فلاكتها و سيه روزيهاست. به چشم خود مرد جواني تيزهوشي را ديدم و ميشناسم كه در دوران كودكي مورد تعرضي قرار گرفته بود و اين عقده در تمام اركان وجودياش چنان ريشه دوانده بود كه مسير زندگي عادي خود و برادرش -كه پزشك بود- و پدر و مادرش به هم ريخته بود. او را كه ديدم درد بيگناهياش را فهميدم. او گناهي بر مشكلي كه برايش ايجاد شده بود نداشت. چوب بلايي را ميخورد كه به آن زمان نه تنها دفاعي در برابرش نداشت، كه حتي نميدانست اين بلاست، اين بد است!
كودكان پاك و معصومند، اميد زندگي و نور چشمند. آتش ميگيرم چو دردي اينچنيني به جانشان ميبينم.
at 8:37 AM 7 comments Labels: Social
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Sunday, October 21, 2007
از پيشين تا پژين
--
پ.ن.
در صف اتوبوس معطل و منتظر ايستاده بودم، دوربين آبجي كوچيكه به دست! خوشم آمد از بيسوژگي، سوژهسازي كنم!
at 12:06 PM 6 comments Labels: Photo
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Monday, October 15, 2007
Blog Action Day
-
شنبهي گذشته - همين دو روز پيش- با سه تن از دوستان به كوهستان زديم. از دربند راه افتاديم به قصد توچال ولي ميانهي راه به بيراهه زديم و ديگر نتوانستيم به مسير بازگرديم؛ تا خود ايستگاه پنج در بيراهههاي بيمسير طي طريق كرديم. به قلهاي رسيديم و خستگي و گرسنگي بيامانمان كرده بود. نشستيم به خوردن و استراحت. از آنجا هر سو را كه نظر ميانداختيم همه كوه بود و تنها در نماي جنوبي گوشهاي از شهر دودگرفته از ميانهي كوههاي بين راه پيدا بود. دو عقاب سياه رنگ در آسمان آبي آفتابي پرواز ميكردند و گاه سر به سر هم ميگذاشتند.
با دوستان از قصدم براي نوشتن مطلبي در خصوص محيط زيست گفتم و كمك خواستم، يكيشان حرفي زد كه تلنگري بايسته بود «بنويس مردم بيايند و از باقيماندهي طبيعت استفاده كنند» و اين «باقيمانده» كلمهي ترسناكي است.
اسباب و وسايلمان را جمع كرديم و بيراههمان را به سمت ايستگاه پي گرفتيم. در آنجايي كه گمانمان بود كسي به اين سادگيها گذارش نميافتد، يك قوطي خالي كنسرو ماهي ديديدم. برداشتيم و در كيسهي زبالهمان قرار داديم و بحثي ديگر در گرفت كه يقينا كسي كه تا اينجا و اين نقطهي پرت كوهستان آمده، نميتواند يكي از انبوه كساني باشد كه صرفا به كوه ميآيند تا تخمهاي بشكنند و غذايي بخورند، رسيدن به اينجا كار سختي است كه تنها با قصد كوهپيمايي ممكن است. حال چگونه است كه كسي كه خود مشتري دائم كوه است و ميداند كه بارها و بارها به اينجا سر خواهد زد، محيط تفريح و ورزش خويش را از بين ميبرد؟ اين بيتوجهي از چيست؟ از كجاست؟ به قول دوستم كه ميگفت «اين كنسرو را آنوقتي كه پر بود و سنگيني داشت با خستگي تا اينجا آورند، بعد كه سير و پر انرژي شدند زورشان آمده قوطي خالي را كه تقريبا هيچ وزني ندارد بردارند و ببرند...».
اين حكايت ماست. اي كاش گونهاي دگر شود.
at 1:37 PM 5 comments Labels: General, Travel
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Sunday, October 14, 2007
مرغ يا تخم مرغ
-
در ذهنم جرقهاي چشمك زد و به شهودي رسيدم نادانسته؛ يقيني كه تزلزلي در آن راه نباشد... بيشك ابتداي اين دور سلاسل مرغ بوده و نه تخم مرغ. چرا؟ روشن و مبرهن است. پروردگار عالم كه آفرينندهي همهي ما و شماست و هر جنبنده و ناجنبنده، بيشك به آن روزهاي اوليه خلقت آنچنان پر كار و پرمشغله بوده است كه در تصوراتمان نيز گنجيدن نتواند. پس چگونه ميشود انتظار داشت كه تخممرغ آفريده به نخست كه آن تخم مرغ براي جوجه شدن محتاج حرارتي است كه از خوابيدن مرغ بر آن تامين ميشود. نعوذبالله نكند ميگمانيد كه خداوند متعال بيكار بوده كه خود بيايد و بر تخم مرغ بيست و يك روز بنشيند، هان؟ اوف بر شما باد كه فكرتان حرامي است و ذهنتان شيطاني. بايسته است تمام كساني كه زين پس چنين انديشهي كفرآميزي دارند را به درون آتش انداخت و هر آينه سرب داغ بر سر و صورتشان ريخت كه سفسطهاي چنين كوچك را بلواي عظيمي موجب نشود. باشد كه در زمرهي ضالين و گمراهين نباشيد.
at 5:22 PM 3 comments Labels: Humor
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Tuesday, October 9, 2007
بيدار باش
-
اين ماه رمضاني به هر كس يك جور فشار ميآورد: يكي گرسنگي، يكي تشنگي، يكي...!، و يكي هم مثله من كم خوابي. شب كه تا ميجنبي ساعت دوازده شب ميشود و تا خوابت به مرحلهي انعقاد نزديك ميشود، بيدارباش سحري است و بعد سحر هم با معدهي سنگين نيم ساعتي طول ميكشد كه خواب از سر پريده دوباره برگردد و هنوز چشمان درست گرم نشده، بايد برخواست و به سر كار رفت! اگر نخواهم تعميم به كل دهم، حداقل من يكي كه در ماه رمضان خواب درست و حسابي ندارم.
امروز صبح -بعد از سحر- در عالم رويا بودم كه صدايي به گوشم رسيد «ميو... ميو...» بياندازه خسته بودم و خواب كاملا بر وجودم سنگيني ميكرد. صدايي در ذهنم گفت: «اين آلارم موبايله... بلند شو بايد آماده شي بري سر كار» مردد و مجنون در حال كلنجار رفتن با رخوت بودم كه صدايي ديگر در ذهنم غرغركنان فرمايش كرد: «نه بابا! اين صداي گربههاي آسمونه كه دارن برات گريه ميكنن» يك لحظه خيالم راحت شد كه لازم نيست بيدار شوم و بعد يكهو(!) تعجب همه وجودم را پر كرد و با خود گفتم: «هان؟ چي شد؟ گربههاي آسمون؟!؟» و با لبخندي شگفتزده از خواب پريدم و موبايل را ساكت كردم!
--
تا بحال تجربهاي اين چنين روشن از شخصيتهاي خودساختهي دروني ذهن نداشتم. اينقدر اين گفتگوي كوتاه حقيقي بود كه مجابم كرد لازم به بيدار شدن نيست و گمانم اگر آن دومي كمي عقلش ميرسيد و به جاي «گربههاي آسمون» چيز ديگري گفته بودم، الان در رختخواب گرم و نرمم آرميده بودم!
at 9:52 AM 4 comments Labels: Humor
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --
Sunday, October 7, 2007
همجـنسگرايي
توي اتوبوس يا بدتر از اون، توي مترو قشنگ يك گوشه مثل بچهي آدم ايستادي و يكي از اون ميلهها رو محكم چسبيدي كه يهويي ازت نگيرنش! ميبيني جناب همشهري مياد و اگر احساس كنه ميلهاي كه تو گرفتي خوشگلتر از ميلهي ديگرانه، مياد خودش رو ميچسبونه بهت! حالا از اين ور نشد، از اون ور، از اون ور نشد از اين ور؛ به گونهاي كه كاملا شيرفهم ميشوي «آقاجان! گل پشت و رو نداره»! مهم اون دوستي و موانستي كه شكل ميگيره! هر چي هم خودت رو ميكشي اونور تر كه ناظر سوم به چشم ديو مكار نگاهت نكنه، فايده نداره، همشهري دل داده و قلوه را طلبكار است. و اين داستاني است كه هر روزه تكرار ميشود...
--
يك داستانك داشتيم شب بيست و سوم رمضان كه نميدونم چجوري بنويسمش كه هم بيمزه نشه و هم بيخودي هيجانانگيز ننمايه!
at 8:56 AM 5 comments Labels: Humor, Social
Bookmarks: Del.icio.us -- Balatarin --