Friday, February 27, 2009

غر غر

دو پاره که میشوی، هر پاره‌ای هویت نصفه و نیمه‌ای برای خویش پیدا میکند؛ کامل نیست؛ جامع نیست؛ حتی رفع نیاز هم نمی‌کند ولی هست! هر کدام راه خود را در پیش می‌گیرد اما هیچ یک به مقصد نمی‌رسند...
-
اینجا رو با تمام وجود دوست دارم. این وبلاگ حکم همون علقهای کنار مرداب رو داشت که وقتی داشتم در منجلاب فسردگی غرقه می‌شدم، دست انداختم و گرفتمش و آهسته آهسته خودمو بیرون کشیدم. جایی که انبوهی دوست خوب بهم بخشید که هر کدوم به شکلی کمکم کردند. اینجا رو دوست دارم هرچند خیلی فرصت برای به روز کردنش ندارم.
این رو بیشتر برای خودم نوشتم که وسوسه‌ی شوم تخته کردن این سرای مجازی رو سرکوب کرده باشم! گاه باید به خودم این چیزها رو گوشزد کنم!
-
روزای آخر سال امسال بدجوری پر از بار مالی بود و هست برام. از بدهی سنگینی که سررسیدش فرا رسیده و وامی که به هر دری زدم -به خاطر خشکی و بدطینتی رئیس بانک- جور نشد، بگیر تا مشکلات فاجعه بار مالی شرکتمون که بعیده بتونه حقوق معوقمون رو بپردازه -چه برسه به تسویه‌ی آخر سال و عیدی و پاداش- و مشکلی که در حساب و کتابهام به وجود آمد و ناچار حقوق یک هفته‌ام رو جرینگی گذاشتم وسط!
پریشب که میخواستم بیام خونه، نگاهی به کیف پولم کردم و دیدم دقیقا هیچی پول توی کیفم نیست! هیچی یعنی هیچی ها! حتی یه اسکناس صد تومنی پاره پوره! از توی کشوم قدر کرایه تاکسی پول خرد تونستم پیدا کنم! رسیدم خونه و ناچار به آخرین ذخیره‌ی مالیم که برای آخرین روزها نگهش داشتم، دستبرد زدم! خدا به داد شب عید برسه!
پول که نباشه، اعصاب هم نیست! به خاطر جور نشدن اون وام کذا، فرصت بسیار خوبی رو برای یه سرمایه گذاری کوچیک ولی خوش بازده از دست دادیم. خودم این وسط خیلی مهم نبودم ولی نومید کردن پدرم که شریک این ماجرا بود، خیلی برام دردناک بود. یک هفته مدارم غمگین و عصبانی بودم تا جایی که دیگه بریدم و گفتم نشد که نشد! به جهنم! یه چندتا فحش خارجکی حواله‌ی زمین و زمان کردم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی هنوزم پدر رو که میبینم غصه‌ام میشه. به خاطر مشکل من، اون هم فرصتی که خیلی بیشتر از من براش مهم بود، از دست داد. خودش خوب میدونه که هر کاری تونستم کردم و به هر دری که میشد زدم ولی خب نشد. منم میدونم؛ ولی این دونستن دردی ازم دوا نمیکنه.
-
محیط کاری پر استرسی دارم. هر جورشو که بخواین! از روابط پیچیده‌ی عاطفی و انسانی گرفته تا مسائل بغرنج و بعضا لاینحل کاری! اولین تجربه‌ام در این فیلد جدید کاری که واردش شدم، کاملا وحشتناک و خسته کننده بود! بدیش اینه که هیچ کس هم آنچنان به فکر اصلاح این روند نیست. در محیطی که همه به چشم یک غریبه بهم نگاه می‌کنند، گیر افتادم و ناچار همه‌ی بار کار رو خودم به دوش می‌کشم. چندین بار بریدم و مصمم که از این محیط مزخرف -هرچند خوش آب و رنگ- بزنم بیرون ولی به خاطر رئیسم که به دلایل بسیاری بهش احترام می‌گذارم و دوستش دارم، ساکت شدم و منصرف از کناره‌گیری. فقط موندم حالا که اون هم داره از این سیستم میره، من تکلیفم چیه! رو در بایسی هم بدچیزیه ها!
-
امسال هم تموم شد. دقیقا سه هفته یعنی بیست و یک روز از سال باقی مونده. وقتی که سال داشت شروع میشد به خودم قول دادم که این سال سال تغییر خواهد بود ولی گویا زدم زیر قولم! نمیگم نخواستم یا نشد؛ معجونی از تنبلی و بدشانسی بود. فرصت خوبی رو از دست دادم و در واقع خودمو ارزون فروختم. پشیمون نیستم چون در عوضش تجربه‌ای گرون قیمت به دست آوردم. ولی روزهای رفته رو چه میشه کرد؟
سال دیگه خیلی اتفاقات قراره بیافته. اگرچه مثله همیشه‌ی زندگیم، هیچ چیز قطعی نیست! نمیدونم ضعف از منه یا شرایط و محیطی که درش هستم که همیشه باید روی لبه‌ی احتمالات و در دقیقه‌های آخر بازی قرار بگیرم.
-
یه زمانی اعتقاداتی داشتم که خودمو پشتش قایم میکردم و نفسی به راحتی میکشیدم، دو  ساله که خودمو از این چیزها خالی کردم و شخص خودمو مسئول مستقیم همه چیز می‌دونم.
فلسفه‌ی مذهب جز این نیست؛ مامنی برای قدری نفس تازه کردن در ماراتون زندگی، سلب مسئولیت و قراردادن جریان اتفاقات روی اوتوپایلت! گیریم دروغین باشد، باز هم خوش به حال معتقدین! زندگی بسیار راحت‌تری دارند! حداقل همچو منی این چنین پرسرعت به سوی فرسودگی پیش نمی‌تازند!
-
راستش رو که بگم، امروز بعد از مدتها یک دل سیر گودرخوانی کردم! جمعه و پیچاندن دور و بری‌ها و موسیقی لایتی که به آرامی جریان دارد. خواندن این همه غرغرهای دوستان، مرا هم به هوس انداخت!
-
امید که خوشی‌هاتان بیش از پژین باشد.

Wednesday, February 18, 2009

قلم

وقتی خیلی حالم گرفته است و اعصابم خرده، تنها چیزی که آرومم می‌کنه، عشق بازی با قلممه...  خودنویس، خودکار، مداد، ماژیک، گچ، زغال... هر چه که بود... می‌نویسم... هرچه که به ذهنم می‌آید... هر جا که شد... بعد نوشته‌ها را نابود می‌کنم. انگار که با عزیزی درد و دل کرده باشم و بعد برخیزد و از پیشم برود.
--
پ.ن.
این روزها زیاد می‌نویسم... بسیار زیاد...

Thursday, February 5, 2009

رسم زندگی

«عین همه ی مامان و بابا ها لوسیم. میدونم.» با این جمله‌ی خانوم حنای عزیز کلی حال کردم!
رسم زندگی همینه! هر چی هم که بخوایم خودمون رو مودب و محترم و منطقی و باکلاس و معقول و هزار تا خوب دیگه نگهداریم، لازمه که واسه بهره بردن از زیباییهای بزرگ و کوچیک زندگی بی‌خیال این ادا و اصولها شیم و فقط از خوشیهای دم دست لذت ببریم. لوس شیم! چه بدی داره؟ گاهی حتی بی‌ادب و تربیت! یا هرچیز دیگه! هرچیزی که به مقتضای وقت برای خوش بودن نیازه. زندگی کنیم، نه برعکس!

Wednesday, February 4, 2009

تقویم تاریخ

امروز پانزدهم بهمن ماه هشتاد و هفت؛ مصادف با هفتم صفر هزار و چهارصد و سی هجری قمری و سوم فوریه دو هزار و نه میلادی. (با یک روز تاخیر/ گواهی پزشکی ضمیمه است!)
هشتاد و نه سال پیش در چنین روزی، نازشانلی‌خاتون فرفرنشان در قریه‌ی کوچکی در ولایت وبلاغیه چشم به جهان گشود. درباره‌ی تاریخ دقیق تولد ایشان روایتی هست که در کتاب «فی الاحوال المولدان الفرفریه» آمده: «پس با سه روز تاخیر به ملک زادگاه فرود آمد و این از آن سبب بود که چون می‌خواست سوار بر لک لک خویش به وقت موعود بر مهرآباد فرود آید، امامی از راه آمده و جماعت به کل بلد به حال دس دس. چونان غرور خویش به این هلهله جریحه دار دید، سر خر بگرداند و به هفت دریا سفر کرد و در میانه‌ی راه لک لک‌اش مصدوم گشته به جزیره‌ی گمشده‌گان به جبر پایین نشست. چندی به آن دیار مغروقین سیر و نظر کردی و دور از نظر پر حذر، حتی قدری هیزنظر همی کردی و عاقبت گرفتار وسوسه‌ی دجالین محبوس، سجل به جاعلین سپرده و نام مبارک «نازشانلی خاتون» را به مجعول نام فرنگی مآب «ویدا ویواییان» جعل نمود و چون سه بگذشت، چماقی فرنگی که خود «بیسبال بت» می‌خوانندش، از آن جماعت ملا نموده با آن بر فرق چش لک لک همی کوبانیده و سرانجام به منزل همی فرود آمد».
روایت دیگری نیز هست که در «شرح الاحوال آل آل‌استار» آمده: «چون به دوازدهم و هنگام رجعت رسید، جمعی همه منتظر و به آخرین دم، نازشانلی خاتون که عهد همی کرده بود به سر وقت سر رسیدن، چارقد خویش مخدوش یافت و تا هیزم بیابد و هیزمها زغال کند و زغالها به اتوی زغالی بریزد و چارقد خویش مناسب احوال روزگار کند، سه روز بگذشت و این عادت نیک وفای به عهد از همان دم نخستین در احوال این جوهر دیر همه نمایان بود».
البته جمیع کارشناسان روایت اول را معتبرتر می‌دانند چون به هر دو سئوال اساسی در خصوص این بانوی بزرگوار یک جا جواب داده است.
همچنین روایتی هست در خصوص چگونگی تغییر نام نازشانلی خاتون در ادبیات شفاهی اهالی روستای فرفرستان که سینه به سینه و نسل به نسل میان آنان منتقل شده و بیان آن خالی از لطف نیست...
-
هی! ویداهه! تولدت مبارک!
--
اینقدر سرم شلوغ بود این چند روز که نگو و نپرس. این متن رو هم در تایم نهار و توی ماشین نوشتم ولی فرصت نشد تکمیلش کنم! اول می‌خواستم به کل بیخیالش شم ولی دلم نیومد؛ حتی کار نصفه هم بهتر از هیچ کاریه!

Sunday, February 1, 2009

تجربه

برام عادی شده که بگم فلان فیلم رو تازه دیدم و بهم بگن «این که مال صد سال پیشه!» خب صد سال پیش من علاقه‌ای به فیلم دیدن نداشتم و الان تازه دارم از تماشای فیلم لذت می‌برم!
-
همین الان Pretty Woman رو دیدم! از تماشاش لذت بردم و بلاخره از جولیا رابرتز هم خوشم اومد! -همچنان از ریچارد گیر خوشم نیومده البته!- داستانش رو دوست داشتم. هوکری که یاد گرفته بود زندگی یعنی نرخ دریافتی بابت هر ساعت و گیر نکردن در مسائل عاطفی... و بیزینسمنی که دقیقا به همین رسیده بود. دو نفر در دو دنیای متفاوت ولی با نگرشی یکسان. "ویویان" عاشق شد همانطور که "ادوارد" و این عشق به وجود آمده یه عشق اصیل بود چون هر دوی این افراد تا انتهای مسیر رو رفته بودند و دیده بودند و هیچ چیز دیگه‌ای وجود نداشت براشون که بتونه گولشون بزنه! ثروت یا سوکس(!) دیگه اهمیتی نداشت و حتی به روایت فیلم، آنقدرها نقش کاتالیزوری هم نداشت.
-
یکی از تجربیات جالب زندگیم، گفت و گویی کوتاه با دخترکی درست یک روز قبل از ورود به دوره‌ی جوانیش بود! شیرین بود و شیطون و بیش از هر دختر دیگه‌ای در اون سن و سال، مجرب در انواع و اقسام موارد خاص و عام؛ از بوییدنیها و دودیدنیها و نوشیدنیها گرفته تا سوکس! به قولی نکرده‌ای باقی نگذاشته بود! اینقدر راحت و منطقی برخورد می‌کرد که می‌شد تصور کرد سالها از سنش بزرگتره چرا که خطوط قرمز رو پشت سر گذاشته بود و دیگه حرصی نداشت! ترسی هم نداشت.
از زندگی عاطفی‌اش پرسیدم و گفت که چندباری عاشق شده و یک بار بدجوری عاشق شده ولی چند ماهی میشه که با پارتنرش به هم زده. گفتم از عاشق شدن عبرت نگرفتی؟ بازم گردش میری؟ گفت آره! حتما! در اولین فرصت ممکن! چون حالا دیگه میدونم عشق چیه و چجوریه و تازه اگه هم اشتباه کنم خوب یاد گرفتیم چجوری خودمو از یه رابطه‌ی عشقی بکشم بیرون! 

تو دلم بهش گفتم: «دمت گرم!»
-
این تجربیات آدمه که آدم رو میسازه. این خطوط قرمزه که آدم رو بدبخت میکنه. اگه این انبوه خطوط قرمز جامعه کمی کمرنگ‌تر بشن مثلا نارنجی یا زرد و بچه‌ها بتونن هر از گاهی ازشون عبور کنن و برگردن، مطمئنم ضریب اشتباهات زندگی قشر جوان و نوجوان جامعه به شدت کاهش پیدا می‌کنه. کسی که یک بار نشئگی -در هر مقیاس و به هر دلیلی- رو امتحان کنه، قطعا درد و افسردگی بعدش رو هم تجربه خواهد کرد. پس دیگه از نشئه‌گی یک رویای کامل نخواهد داشت و مختار که درد بعدش رو به جون بخره یا نه! آدم مجرب و چشم و گوش باز به این سادگیها دچار وسوسه و توهم نمیشه!

--
پ.ن.
این نوشته مربوط به جمعه شب بود نه الان!