Friday, November 21, 2008

بدترین انتخاب

گاه آنچنان ضعیف می‌شویم که علیرغم داشتن گزینه‌های فراوان، توانایی انتخاب کردن نداریم؛ پس ابلهانه و بی‌تفکر کارهایی می‌کنیم که شرایط به وجود آمده یکی یکی انتخابهایمان را حذف کند و ما بمانیم و یک انتخاب ناگریز!
خوشحال از اینکه مسئولیت سنگین انتخاب کردن در وضعیت بد و بدتر از دوشمان برداشته شده لیک سرانجام آن روز سر خواهد رسید که بدانیم بدترین گزینه‌ی ممکن برای انتخاب کردن باقی مانده بود!

Sunday, November 16, 2008

گاهی

گاهی آدم دلش میخواد کسی نگرانش باشه، وقتی که حتی جای هیچ نگرانی‌ای نیست.
گاهی آدم محتاج اندکی توجه دیگرانه، نه حتی خیلی زیاد، به قدر نگاهی عمیقتر، احوالپرسی‌ای دقیقتر.
گاهی آدم هیچی نمی‌خواد جز یه نفر که با مهربانی و نگرانی ازت بپرسه: «مطمئنی حالت خوبه خوبه؟ مشکلی نداری؟» و تو با لبخندی از روی سپاس و آرامشی در نگاه جواب بدی: «آره عزیز... خوبم!»
گاهی...

Thursday, November 13, 2008

ذهن دروغگو

صبح مثل هر روز سر ساعت شش و نیم بیدار شدم ولی چون قرار نبود سر کار برم، دوباره خوابیدم. موبایل دو بار آلارم داد و هر دو بار خفه‌اش کردم! مامان ساعت هفت و نیم اومد و بیدارم کرد: «مگه نمیری دانشگاه؟» جواب دادم: «کلاسم اول وقت نیست» و دوباره خوابیدم. حدود هشت از نو بیدار شدم و همچنان گیج خواب فکر کردم ببینم کلاسم ساعت ده شروع میشه یا یازده تا برنامه‌ریزی کنم! ذهنم می‌گفت ساعت یازده ولی دلم شک داشت و از ساعت ده حرف می‌زد! هرچی بیشتر فکر کردم، دیدم حرف ذهن مهم‌تر از حرف دله و از طرفی مطلوب‌تر هم بود! و در نتیجه تصمیم گرفتم خیال کنم کلاس ساعت یازده شروع میشه و دوباره خوابیدم! هشت و نیم بیدار شدم و دیدم واقعا زشته که هنوز خوابم! و هرطور بود از جام بلند شدم و از آنجا که ذهن همچنان پافشاری می‌کرد بر یازده بودن ساعت کلاس، با خیال آسوده اول نیمرویی درست کردم و صبحانه‌ای در آرامش خوردم و بعد هم دوشی گرفتم دوشنا! و بعد از چک کردن ای‌میلها و حین گوش دادن به موسیقی بود که دوستم زنگ زد که «کجایی؟» و منم با اطمینان خاطر از اینکه گول خوردم جواب دادم: «خونه!» و اینچنین شد که یک ساعت از کلاس از دست رفت!
-
این ماجرا تا حالا چندباری برام اتفاق افتاده و می‌دونم که کاملا هم غیرارادیه و گاه گداری، ذهن دقیقا همون چیزی رو که مطلوبه آدمه رو بیان میکنه! حالا یا این مشکل فقط برای من اتفاق میافته یا همه همین طورین!

Thursday, November 6, 2008

شوک عصبی

رئیس گفت: «ببین این اس.ام.اس رو درست نوشتم؟»
موبایلش را گرفتم و متنش را خواندم. به انگلیسی دست و پا شکسته به خانم معلم زبانش نوشته بود که: «من تازه دیشب از سفر برگشتم و اجازه بدهید کلاس فردا رو کنسل کنیم». جملات به طرز آزاردهنده‌ای آشنا بود. ضربان قلبم سیر صعودی گرفت. روی کاغذ متن اصلاح شده را برایش نوشتم و با موبایلش و لبخندی تصنعی پسش دادم و به پشت میزم برگشتم. برگ روی تقویم رومیزی‌ام یازدهم آبان را نشان می‌داد، یک روز مانده به دوازدهم... سعی کردم خودم را به کار مشغول کنم. چشمانم مانیتور را نمی‌دید و ضربان قلبم که همینطور بالا و بالاتر می‌رفت. تنفس نامنظم شده بود و به یکباره به نفس نفس افتادم و چونان کسی که مسافتی طولانی را دویده، بی‌کنترل فقط نفس نفس می‌زدم و یاد جمله‌ی همیشگی‌ات افتادم: «هرچی نفس می‌کشیدم انگار فایده نداشته باشه، انگار هوا اکسیژن نداشته باشه». نفس زبان صورتم را در میان دستهایم پنهان کردم که کسی متوجه تغییر حالتم نشود و دقایقی پشت میز به همان حال ماندم ولی حالم هر لحظه بدتر می‌شد. سر بلند کردم و به سمت رئیس برگشتم که با چشمانی نگران در حالی که یکی از همکاران با او صحبت می‌کرد به من خیره شده بود. از جا بلند شدم و تلاش کردم بگویم: «حالم اصلا خوب نیست، میرم خونه» ولی جز چند کلمه‌ی جویده چیزی از دهنم خارج نشد. احساس حقارت کردم و به سرعت به سمت آبدارخانه و تراس کوچکش رفتم بلکه آنجا اکسیژن بیشتری نصیبم شود و از این نفس نفس زدن خلاصی یابم ولی خودم هم می‌دانستم که دردم این نیست... حالم هر لحظه بدتر و بدتر می‌شد آنقدر که خود را آماده‌ی سکته می‌دیدم. دیدم توان ایستادنم نیست. به آشپزخانه برگشتم و تنها چیزی که به ذهنم رسید درست کردن شربت فشار خون با آب جوش بود بلکه افت انرژی‌ام را جبران کند. رئیس و همکاران با هم سر رسیدند و تلاش کردند احوالپرسی کنند و هرکس پیشنهادی می‌داد: «میخوای برسونمت خونه... ماشین بگیرم... بریم دکتر... عرق فلان چیز بخور!...» و من که از شدت نفس نفس زدن نمی‌توانستنم جوابشان دهم و فقط با اشاره‌ی سر و دست ازشان تشکر کردم و جواب رد دادم.
مثل دیوانه‌ها زیر لب مرتب زمزمه می‌کردم: «آروم باش... آروم باش... آروم باش...» و تنها خود می‌دانستم دردم همه درد دل است و هیچم نیست مگر شوکی عصبی. روی صندلی نشستم و چند قلپ آب قند نوشیدم و تمام تلاشم بود که خود را آرام کنم. سنگینی نگاههایی که با نگرانی نظاره‌گرم بودند آزارم می‌داد. یکی از ناظران خانم بارداری که نهار دیروقتش را می‌خورد و پیشنهاد زنگ زدن به اورژانس را می‌داد.
نبضم را گرفتم؛ ضربان قلبم پایین آمده بود ولی همچنان با خستگی نفس نفس می‌زدم. رئیس در کابینتهای آشپزخانه عرقی پیدا کرد و برایم شربتی ساخت و پس از خلوت کردن دور و برم، برادرانه پرسید: «چی شد یهو؟» بغضی در گلویم بود و التماسی در نگاهم که گویا هر دو را فهمید و شربت را به دستم داد: «میخوای پاشو بیا توی اتاق بشین که اینجا معذب نباشی. رئیس یه کاری باهام داره، برم پیشش و بعد میبرمت خونه». سپاسگزارانه نگاهش کردم و رفت. خود ماندم و خود. در غربت همیشگی خویش، هر آنچه از آرامشم مانده بود به خود دادم. ضربانم دوباره بالا رفت و به حد طبیعی رسید. نفس نفس زدنم تمام شد و دیدم کم کم شفاف. دانستم که این بار نیز چون بار قبل از حمله‌ی قطعی گریختم ولی بار سوم چه خواهد شد، امیدوارم که کار یک سره شود.
آن بار اول تقریبا یک سال پیش بود، همین حدود، باز هم سر کار بودم و خاطره‌ای که زیر و رویم کرد. دردی که در قفسه سینه و کتف چپم پیچید و در عمل دست چپم را ناتوان از حرکت کرده بود. با درد به هر ترتیبی بود خود را به خانه رساندم ولی اجازه ندادم احد الناسی به حال بدحالم پی ببرد و باز هم تلاش مذبوحانه‌ی همیشگی برای آرام کردن خویش.
چقدر دیگر باید بهای روزگاری با تو بودن را بپردازم؟ جانم بستان و خلاصم کن!