Friday, May 30, 2008

استخوان

با سه تا از دوستان سوار اتوبوس شده بودیم و از داخل خیابان شهید فلانی رد می‌شدیم که "رلفعلی" گفت: «آقا! قصابی بابام همین جاست... یه کم جلوتر... اوناهاش! دیدینش؟»
ترکه گفت: «اون مرده، آگات بود توی مگازه؟»
زلفعلی: «آره دیگه! خودش بود!»
سید: «همونی که داشت ساطور رو لیس میزد؟!»
چش دریده: «ساطور نبود که! استخون بود!»
از خنده و قهقهه ولو شدیم روی هم!

Tuesday, May 27, 2008

مواظب خودت باش

اگر "پینگیلیش" رو معادل "فارسی را انگلیسی نوشتن" قرار دهیم پس شاید منظور از "فارگلیسی" برعکس مورد اولی و "انگلیسی را فارسی نوشتن" باشد. نمی‌دانم و اهمیتی هم نمی‌دهم که درست یا غلط من به همین منظور دوم از آن استفاده کردم! –شما توجه نکنید که اساسا این دو اصطلاح کاملا یکی و یکسان است ولی نویسنده را هم مدنظر قرار دهید که به واژه‌ی مناسب دسترسی ندارد!-
یه سری واژه‌ها و اصطلاحات توی زبان انگلیسی هست که واقعا کوتاه و دم دستیه، اونقدر که ناخودآگاه وقتی عجله دارم و علی الخصوص در چت ازشون استفاده می‌کنم. از طرفی به شدت از پینگلیش بیزارم و به همین جهت یا از کاراکترهای انگلیسی استفاده نمی‌کنم یا به هر ضرب و زوری که هست به انگلیسی چت می‌کنم؛ ولی مورد برعکسش معمولا زیاد برام اتفاق می‌افته که با کاراکترهای فارسی، بیام و انگلیسی بپرونم! مثل: اوکی، تنکس، کول، بای، هِی، سی یو، کال می و...
یه روز داشتم با عزیزی چت می‌کردم که یهویی یه کار فوری برام پیش اومد و مجبور شدم که وسط کار عذرخواهی کنم و برم. هیچی دیگه یه چیزی شد تو این مایه‌ها: "من باید برم، سی یو، تیک کیر-" یهویی دیدم ای بابا! این که خیلی ناجور دراومد! طرف هم خانمی محترم که انگلیسیش حتی از من هم ضعیف‌تر و شاید آی‌کیوش به اون سرعتی که لازمه نتونه معادل انگلیسیش رو دریابه! هیچی دیگه حسابی خجالت کشیدم و فوری کیبرد رو درست کردم “TAKE CARE I mean!” و عذرخواهی و خداحافظی به زبون آدمیزادی!
و این تجربه‌ای شد برایم که "بالام جان! فارگلیسی ننویس!" منتها کیه که گوش کنه!

Thursday, May 22, 2008

ماااااااااااع

خواهر کوچیکم یه دسته کلید داره که یه گاو عروسکی بهش آویزونه. دسته کلید مزبور توی جابجاییها و ریخت و پاشهای بنایی‌مون گم و گور شده بود تا چند روز پیش که اتفاقی پیدایش کردم. وقتی اومد خونه با آب و تاب و ادا و اطوار، شرح ماجرا چنین دادم:
- ...بسته‌ها رو که داشتم جابجا می‌کردم... یهویی یه صدایی شنیدم!
- خب...؟
- یه صدایی که می‌گفت: "مااااااع... مااااااع..."
- نه! گاوم پیدا شد؟!
- آره دیگه! حالا باقیش رو داشته باش!
- خب...؟
- بسته‌ها رو که برداشتم، یهویی گاوت که انگاری نور چشماشو اذیت کرده بود و درست نمی‌دید با خوشحالی فریاد زد: "ماااااااااااع... ماااااااااااع... مااامااان شیرین..."
- خب...!؟
(لحن صدامو فوری عوض کردم و خیلی جدی و سریع گفتم)
- نگران نباش! فوری بهش توضیح دادم که "من مامانت نیستم! مامانت دانشگاهه یه ساعت دیگه برمی‌گرده!" از اشتباه درآوردمش!
آبجی کوچیکه گذاشت دنبالم!

Sunday, May 18, 2008

سورپرایز

پنجشنبه‌ای که گذشت...
آبجی کوچیکه برام نقشه‌ای کشیده بود که جشن تولدی بگیرد و چون فهمیدم گفتم نمیام! بعدش اومد و اعتراف کرد و گفت حالا که بهت گفتم،پاشو بیا و پس رضایت دادم و هرچند بی‌میل ولی گفتم میام! می‌دانستم که حاضرین خودم و خودش و دخترعمو و نهایتا دو تا از دوستای مشترکمون هستن.
خلاصه... رفتم سر قرار و دخترعموم اومد سراغم که بیا بریم، آبجیت کاری براش پیش اومد و نمیاد! رفتیم با هم داخل کافی شاپ و به نگاه اول دیدم تنها میز خالی کنار پنجره است و باقی همه پر. گفتم بریم همونجا بشینیم دیگه... ولی یهویی در میز وسطی چشمم به یه آشنایی خورد! معلم ادبیاتم که با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم و عجیب اینکه هیچ دوزاریم نیافتاد و گفتم عجب تصادف جالبی! -کلهم چند وقتی است پخمگی خونم زده بالا!- کنار او دو نفر دیگر بودند که اولی به نگاه اول شناخته شد و دومی... نه! دوست دوران دبیرستانم که هفت سال بود ندیده بودمش و هیچ خبری ازش نداشتم! آن یکی هم دیگر همکلاسیم بود که یک سال تمام، هرچه کردیم، سه تایی کردیم! اینقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که حد نداشت! دیدن کسانی که هیچ انتظارشان را نداشتم! نشستیم و تا حال و احوالی رد و بدل کردیم، آبجی کوچیکه و یار غار کوهی ام وارد شدند! چه عصریه این عصر! فکر نمیکردم این جمع را هیچگاه در کنار هم ببینم ولی این خواهر کوچیک شیطونم هرکاری که فکرشو بکنید ازش برمیاد! سرم گرم صحبت شد که کیکی پرشمع جلوی رویم گذاشتند و هپی برثدی تو یو...! و بعد هم کادویی‌ها و کلی خنده و شیطنت از دوستان دبیرستانی! یک ساعت و نیمی که بسیار به خوشی گذشت!
بیش از یک سال بود که جز غم به خود ندیده بودم، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت! هیچ به عمرم یاد ندارم چنین جشن زیبایی هدیه گرفته باشم! واقعا لذت بخش بود. آبجی کوچیکه‌ی شیطون زلزله‌ی دوست‌داشتنی... دمت گرم! دستت درد نکنه! خیلی مخلصیم!
-
گاه بعضی اتفاقها هستند که اینقدر برایم زیبا و پرهیجانند، نمی‌توانم درست و راحت بنویسم‌شان و ثبتشان کنم! این هم یکی از همان‌هاست! بی‌نظیر بود... عالی!

روز تولد

اینقدر بدم میاد از اینایی که روز تولدشون برمیدارن یه پست میزارن تو وبلاگشون که امروز روز تولدمه و اینا! بیشتر بدم میاد از اینایی که روشون نمیشه مستقیم اینا رو بگن و دنبال یه راه دیگه میگردن که هم بگن تولدشونه و هم قضیه زیادی لوس نشه! حالا نه اینکه فکر کنید منظور خاصی داشته باشم ها! نه به جون صدام! همین جوری فقط گفتم که بدونید خیلی بدم میاد!

پ.ن.
این نوشته مال دیروز بود که به علت مشکلات فنی و زمانی و مکانی و غیره! امروز نوشته شد!

Wednesday, May 14, 2008

خمیر دندان

خستگی بنایی یه طرف -هرچند که تمام تلاشم رو میکنم که دست به سیاه و سفید نزنم!- و جابجا شدن جای خواب طرف دیگه و بدتر از همه، آبجی کوچیکه که دیشب شدیدا خسته بود، گرفته بود سر جای موقتم خوابیده بود و رسما آواره‌ام کرده بود! دیشب نتونستم درست و حسابی بخوابم و عملا خستگی از تنم در نرفت که نرفت!
صبح به زور مامانم بیدارم کرد که "پاشو باید بری رنگ بگیری! نقاش بیکار میمونه!"
در حالی که هنوز تمام وجودم خواب بود با کلی غر و لند بلند شدم و دست و رویی شستم و از اونجا که الان همه چیز خونه‌مون درست سر جای دقیق خودشه، اومدم سر کشوی لباسام -که از مسواک گرفته تا ادکلن‌هام همه رو اونجا جا دادم- تا مسواکم رو بردارم.
خوابالو خوابالو خمیردندون رو باز کردم و کشیدم روی مسواک و رفتم به سمت روشویی. مسواک رو بردم به سمت دهنم که یه دفعه احساس کردم رنگ خمیردندونم فرق کرده و یه ذره به کرم میزنه. -هنوز انگاری کامل بیدار نشده بودم!- "یعنی خمیردندون هم فاسد میشه!؟ تا دیروز که سالم بود!" بوش کردم و دیدم به به! نزدیک بود اول صبحی به یه دامبر واقعی تبدیل بشم! جای خمیردندون خمیر اصلاح زده بودم روی مسواکم!

Tuesday, May 13, 2008

لینک

خیلی وقته که بلاگرولینگ برام پیلتره و نه تنها دسترسی به داشبوردم در این سایت ندارم، که حتی لینکهای به روز شده رو هم نمی‌بینم. از سویی از زمانی که با گودر عزیز آشنا شدم و به جمع فیدخوانان پیوستم، عملا احساس نیازی هم بهش نمی‌کنم.
اما دو تا موضوع همیشه روی اعصابم بود:
1- دوستان عزیزی که لینکم می‌کردند ولی من نمی‌تونستم لینکشون کنم و این برام مایه‌ی شرمندگی بود.
2- نه اینکه خودم لینکهای دوستانم رو توی وبلاگم نمی‌دیدم -حتی با این فرض که این محدودیت فقط برای خودم باشد- همیشه حسی از بی‌معرفتی دستم می‌داد و شاید حتی تنهایی.
خلاصه که مدتها به همان دلیل همیشگی که دوستان به بالابودن کالیبر! تعریفش می‌کنند تنبلی‌ام می‌آمد بنشینم و لیست لینکهایم را به صورت دستی و بی‌منت بلاگرول از نو درست کنم تا بلاخره دیشب که از نگرانی و دلگرفتگی برای دوستی عزیز، بی‌خواب شده بودم -سؤاستفاده از سؤاحوال!- شاخ غول را شکستم و اولین قدم‌ها را برداشتم و تعدادی از لینکهای دوستان جدید و قدیم را افزودم. بعدش هم دست به دامن اولتراسرف شدم و صفحه‌ی وبلاگ خودم را بی‌سانسور دیدم! -عجب حکایتی داریم با این پیلتراسیون احمقانه!- و پس از مدتها لینک دوستانم را از نظر گذرانیدم! خلاصه‌ی کلام که به زودی زود تمامی لینکهای پیشین را نیز خواهم افزود.
و اما بهانه‌ی اصلی این نوشته؛ تا آنجایی که حافظه‌ام یاری کرد، دوستان جدیدی که لینکم کرده بودند را به لیست افزودم ولی چندان به حافظه نمی‌توان دل بست. اگر احیانا کسی را از قلم انداختم، خود بر سرم منت نهد و یادآوری کند و خیالش راحت که هیچ گمان نخواهم برد "واه واه! چه پر مدعا!" -به عادت توییت و فرندفید که شدیدا گرفتارم کرده‌اند: اسمایلی غمزه و عشوه و افاده‌های طبق طبق!-
یک سال پیش و پس از آن شکست تلخ و سنگین عشقی که همه ارکان زندگی‌ام را کن فیکون کرد، بهترین دوستان و همدلانم را در همین وبلاگستان پیدا کردم، کسانی که تلخیهایم را بزرگوانه خواندند و مهربانانه پندم دادند و حمایتم کردند. از کسی نام نمی‌برم که تک تک عزیزانم خود به خوبی می‌دانند خوبی‌های خویش را و بدانند که پژ قدرناشناسی نمی‌داند.
ختم کلام؛ دوستی و همدلی برترین چیزی بود که از وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نصیبم شده است و هیچ برتر از این نمی‌شناسم.
سپاس
پژ

Monday, May 12, 2008

زیبارو

هرگاه حلقه‌ی زیبایی در دست زیبارویی می‌بینم، احساس می‌کنم حقی به حق‌داری رسیده است!

پ.ن.
عرض کردم احساس می‌کنم وگرنه خودم هم خیلی با این فلسفه موافق نیستم!

Sunday, May 11, 2008

اقلیت

با دوست عزیزی آشنا شدم که جزو اقلیتهای مذهبی بود. بعد از کمی حال و احوال و پیش از اونکه خیلی دوستی‌مون بخواد محکم بشه بی مقدمه گفت:
- ببین من ... هستم ها! اگه میخوای باهام صحبت نکنی همین الان بگو
- داری فحش میدی‌ها!...
با چند تا جمله‌ی کوتاه، درست و حسابی بهش تفهیم کردم که به هیچ وجه برام مهم نیست که دین و مذهبش چیه و مهم اینه که آدم خوبی باشه و از این حرفها. ولی خب مثله همیشه قضیه در ذهن خودم ادامه پیدا کرد. «ببین چقدر ما مردم او رو که یکی از هموطنانمون ولی با نظری متفاوت از ما بوده رو اذیتش کردیم و باهاش بد برخورد کردیم که هنوزم که هنوزه با اینکه چند ساله از ایران رفته، خاطره‌ی اون برخوردهای بد از ذهنش پاک نشده و همچنان ناخودآگاه خودش رو...»
اینجور جاهاست که از دینم، مذهبم، ملیتم و از هرچه به واسطه‌ی این فرهنگ بهم تعلق داره، شرمنده میشم.

Saturday, May 10, 2008

نفر

میگم ها! اگه به یه خارجی بگن که واحد شمارش شتر در ایران مثله واحد شمارش انسان، «نفره» به نظر شما درباره‌ی ماها چه فکری می‌کنه؟

دیده

دیده‌هایش دلتنگ بوسه‌هایم...
بوسه‌هایم دلتنگ دیده‌هایش...

پ.ن.
بنایی تموم نشده ولی کمابیش در صحنه حاضر خواهم بود!

Wednesday, May 7, 2008

تا اطلاع ثانوی

بدینوسیله به اطلاع جمیع مومین و مومنات، مسلمین و مسلمات، خانواده‌های شهدا، جانبازان، ایثارگران، معلولین، مصدومین، مفقودالاثرین، شهدای گمنام، مقام عظمای ولایت فقیه، رهبر معظم انقلاب، ریاست محترم جمهوری، جمیع وزرا و هیات دولت، ریاست محترم مجلس و نمایندگان محترم، مراجع، جامعه روحانیون، طلاب، اساتید دانشگاه، دانشجویان، فرهنگیان، کارمندان، کارگران، بازنشستگان کشوری و لشگری، کلیه صنوف و اتحادیه‌ها و سندیکاها، شنبه‌زا، یک‌شنبه‌زا، دوشنبه‌زا، سه‌شنبه‌زا، چهارشنبه‌زا، پنجشنبه‌زا، جمعه‌زا، اونی که از در اومد تو، اونی که از در اومد بیرون و All Who May Concern می‌رساند، به علت عملیات بنایی، نقاشی، کفسازی، بهسازی منزل و سرویس‌سازی دهن نویسنده‌ی این وبلاگ، و با توجه به قطع هرگونه ارتباطات فناوریانه‌ی نامبرده، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد.
با سپاس-- پژ

پ.ن.
اگر خدای نکرده کسی از قلم جا افتاد، محبت فرموده خود اضافه فرمایید!

خر زاید و...

یه ضرب‌المثل هست که میگه: «خر زاید و زن زاید و تیتی به عمل آید و مهمان گرامی ز در آید» یه بار که داشتم این رو می‌خوندم یه تیکه هم خودم گذاشتم رو سرش که «ندانی و ندانی، که جانم به لب آید!»
خب الان دقیقا در همین شرایط تشریف دارم! توضیح اینکه داریم کف خونه رو سرامیک می‌کنیم، دیوارها رو رنگ می‌کنیم، حمام رو که به دیوار اتاق نشتی داده بود، می‌کنیم که سرچشمه‌ی نشتی رو پیدا کنیم... هیچی سر جاش نیست! حتی جای خواب هم نداریم و شبها به صورت صحرایی چشم بر هم می‌زاریم! کل خونه و زندگیمون رو توی دو تا اتاق جمع کردیم و همونجا هم می‌خوریم و می‌خوابیم! تازه فردا که قراره اتاقها رو درست کنیم... گمونم باید یکی دو شبی توی کوچه بخوابیم!... فردا کلاس دارم و یه جزوه که باید بنویسم و تمریناش رو حل کنم و تکمیل کنم، پس فردا یه امتحان مشتی میان ترم دارم از کل کتاب دو جلدی، همون پس‌فردا باید جای استاد برم و فصل سوم سخت‌ترین درس این ترممون رو تدریس بفرمایم، جزوه‌های سه جلسه‌ی اخیر رو بگیرم و بنویسم... یه داستان دستمه برای اصلاح و ویرایش، یکی برای ترجمه، اصلاح و ویرایش، دو تا مقاله که یکیشون رو باید تا هفته‌ی دیگه برسونم به سردبیر نویافته، یه کتاب که حدود صد و سی صفحه است و باید تا یک ماه دیگه به نزدیکای دویست صفحه برسونمش و ویراستش کنم و بفرستم برای ناشر...
نمی‌دونم یهویی چی شد که طی دو سه روز به اندازه‌ی کل این سه ماهی که توی خونه خوردم و خوابیدم کار ریخت سرم و همه‌اش هم "بی‌فوت وقتی" (ترجمانی از فورس ماژور!) حالا اونایی که فرصتشون بالای یه هفته است رو بیخیال، یکی به من بگه توی این شرایط که بیش از هرچیز نقش عمله و وردست بنا رو دارم، چجوری درسامو بخونم؟

Monday, May 5, 2008

دردی که می‌کشم

دیشب با رفیق شفیق برنامه‌ی فردامون رو هماهنگ کردم که قطعی امروز میریم نمایشگاه کتاب. دلهره‌ای به جانم بود اما؛ نکند برویم و آن دخترک بی‌وفا -با یا بی شوهرش- آنجا باشد؟ یک سال پیش با هم بودیم و امسال من افسرده و او به خانه شوهر! که فکرش را می‌کرد؟ پست فطرت!
شماره‌ی جدید موبایلش را پیدا کرده بودم خیلی وقت پیش ولی هیچ تماسی نگرفتم که نفهمه. شماره و آدرس ایمیل شوهرش رو هم پیدا کردم ولی اونارو رو کردم که متوجه بشن اگه بخوام چیزی رو بدست بیارم، خب احتمالا راهش رو پیدا می‌کنم! ولی اینکه شماره‌ی خودش رو دارم رو... رازی برای خودم نگه داشتم.
هر سال نمایشگاه کتاب واسمون یه تفریح درست و حسابی بود. دوست ناشرمون -همون پست فطرتی که به تمام مقدسات سوگند در این سالهایی که میشناسمش هنوز نتونستم یک روده‌ی کمی تا نسبتی صاف در شکمش پیدا کنم- همیشه غرفه داشت، میرفتیم کل نمایشگاه رو با ولع زیر و رو می‌کردیم و بعد میرفتیم پیش اون استراحت! غرفه‌ی اساطیر همیشه برامون دردناک بود! آخه تقریبا همه‌ی کتاباش رو دوست داشتیم بخریم و بخونیم! بیشتر وقتا مجبور میشدیم علایقمون رو تعدیل و تجریح کنیم که به بودجه‌مون برسه! یه صبح تا شب توی نمایشگاه پلاس بودیم و دست در دست هم، بی غم و غصه از زندگی، ناراحتی‌مان از نبود پول کافی برای ابتیاع تمام نمایشگاه!
دیشب اما هولی به وجودم بود. خدایا نمیخوام ببینمش! نمیتونم! خدایا نخواه بغضم گاه و بیگاه بشه! خدایا از اینی که هستم، خردترم نکن!
دلم طاقت نیاورد... ساعت یک و نیم صبح اس.ام.اسی برایش فرستادم که "لطفا فردا به نمایشگاه نرو، من آنجا هستم و رک بگم، نمیخوام ببینمت، نمیتونم. ممنون" وقتی دلیوریش رسید کمی آرومتر شدم. حالا دیگه میدونه من اونجام و قطعا نمیاد. هر جور بود خوابیدم.
-
امروز صبح با دوستم رفتیم و خوش خوشان و بگو و بخند نیمی از نمایشگاه را گشتیم تا رسیدیم به سالن ناشران عمومی. خوب بودم و سرحال. تا به غرفه‌ی آن دوست‌نما رسیدیم. اثری از دخترک آنجا نبود لیک دیدن آن غرفه و آن فضا، چونان برق و باد به حال و هوای آن روزهایم برد... فریادی در ذهنم برخواست و طوفانی که در دلم پیچید... یکباره همه چیز دوباره سیاه و غمگین شد... قدرت آنجا ایستادن نداشتم، حتی کتابهایی را که می‌خواستم هم نخریدم. وقت را بهانه کردم و به سرعت از آنجا دور شدیم و علیرغم وعده‌ی بازگشت، کوتاه‌ترین راه را برای خروج از نمایشگاه در پیش گرفتیم.
اگر به هوای همراهی دوستم نبود، به هیچ وجه حاضر نبودم پایم را در محیط نمایشگاه بگذارم. ولی دوستی که از آب و آتش به امن و امان در آمده باشد، همیشه ارزش همراهی دارد. نیمی از کتابهای دانشگاهم را که میخواستم نگرفتم ولی حاضر نیستم به هیچ قیمتی دوباره پا به آن محیط بگذارم.
-
دخترک چه می‌کند؟ دل پردردم هنوز گاه و بیگاه هوایش می‌کند. نمی‌دانم دیدن آن پیغام چه حالی ایجاد کرده؛ شاید نفرت، شاید غم، شاید هم هیچ! دور از ذهن نمی‌بینم که شماره‌ای دیگر عوض کند. ایرانسل همه‌ی مشکلات را حل کرده!
-
دختران موجوداتی بی‌اندازه بی‌تعادلند. امروز برایت می‌میرند و همه وجودشان این عشق را فریاد می‌زند و فردا که منافع جدیدی می‌بینند، همه‌ی این عشق و دلبستگی را به سادگی وایتکس مال می‌کنند و پاک و مطهر! به دنبال عشق تازه‌شان می‌روند! کاش من هم می‌توانستم چنین راحت ذهن و خاطراتم را بشویم و بی‌دغدغه زندگی کنم.
-
محسن نامجو بهترین کسی است که وصف حالم کرده: «خاطره خود کلانتر جان است/ بر سرت بشکند، هوار شود/ مثله زندان ژان وال ژان است»
چون همیشه لعنتی به زندگی می‌گویم و سکوت پیشه می‌کنم که جز اینم راهی نیست.

پ.ن.
خیلی دوست دارم در جمع دوستان توییتریم باشم و در قرار نمایشگاه حاضر بشم ولی باور بفرمایید در توانم نیست.

Saturday, May 3, 2008

کف زدن

اگر در شبی تابستانی از آن سوی دیوار، صدای کف زدن به گوشتان رسید، خیال نکنید که صدا، صدای عروسی و بزن و بکوب و رقص و پایکوبی است! آگاه باشید که یکی از ابنای بشر از دست پشه گان به سطوح آمده و دست خالی به نبردی تن به تن با انبوه دژخیمان خونخوار رفته است!

Friday, May 2, 2008

سوتی در دوبله

میشه گفت تلویزیون رو جز به خاطر فوتبال و گاهی هم -و فقط گاهی- اخبار، هیچگاه تماشا نمی‌کنم، که بیشتر برنامه‌هایش را ناسزایی به شعور مخاطب می‌دانم. حالا گاهگاهی یه برنامه‌هایی پیدا میشه که در دیدنشان لطفی هست و اون هم شاید سالی یکبار! مثلا «مرد هزار چهره». بماند، از موضوع پرت نیافتم!
برای خوردن چای بعد از نهار رفته بودم و فیض اجباری، چند دقیقه‌ای از فیلم خارجی‌ای که از شبکه پنج پخش میشد را هم دیدم. در این چند دقیقه فهمیدم که موضوع حول و حوش هواپیمایی است که سقوط کرده و... دیالوگ:
- چند نفر زنده موندن؟
- فعلا دو نفر!
- از چند نفر؟
- از صد و سی نفر.
متاسفانه چاییم تموم شد و بهانه‌ای نداشتم برای بیشتر تحمل کردن تلویزیون که بفهمم تا آخر فیلم چند نفر از مرده‌ها به زنده‌ماندگان اضافه خواهند شد!

Thursday, May 1, 2008

اعتیاد به نفس

آدمایی رو دیدم که از فرط فزونی «اعتماد به نفس» کم کم به «اعتیاد به نفس» مبتلا شدن!

بعضی آدمها

- زیپ شلوارم خراب شده بود، یه زیپ جدید بهش انداختم.
- به به! به سلامتی! پس شیرینیش کو؟!