Sunday, April 27, 2008

تخته قاپو

هر چی فکر می‌کنم می‌بینم رضاخان انسان بسیار کم‌عقل و نادانی بوده. در حالی که می‌تونسته به جای اجرای طرح سیاه "تخته قاپو کردن عشایر" که خیانتی آشکار به کشور و ضربه‌ای جبران‌ناپذیر به دامداری و صنایع وابسته به آن بود، طرح "اسکان عشایر" رو ارایه بده که نه فقط به اهداف والایی -همچون آنچه مدنظر نظام ج.ا.ا است- دست پیدا کنه، بلکه یکی از موارد حفظ کردنی در کتب تاریخ ما دانش‌آموزان رو هم کم کنه؛ ولی خب، ایشون با حماقت آشکار و پنهان خودش این کار رو نکرد!
-
نمی‌دونم این نظام مقدس با چه رویی هنوز داره همون خیانتهای آشکاری رو که امروز تک تکشون رو خودش داره اجرا می‌کنه، هنوز به عنوان منابع درسی چاپ می‌کنه؟ یعنی واقعا مردم اینقدر احمقن که با تغییری جزیی در رنگ پالون، به کل دیگه اصلا خر رو نمی‌بینن؟
-
چند وقت پیش مقاله‌ای نوشتم برای یکی از رسانه‌های دولتی و در اون به طور غیرمستقیم به هدف‌گذاریهای برنامه‌ریزی صدا و سیما برای جهت‌دهی به افکار عمومی برای پذیرش تغییرات آتی، اشاره کردم.
همون موقع هم می‌دونستم که همچین چیزی نه فقط چاپ نمیشه که اصلا به کل ندید گرفته میشه، و حتی جواب ایمیلم رو هم نخواهند داد ولی خب نمی‌تونستم حرفم رو نزنم!
همین الان از تلویزیون سریالی پخش داره میشه که توش عشایری که راضی نمیشن اسکان پیدا کنن بد و خشک مغز معرفی میشن و در عوض جوانان خوب و باسواد و عاقل می‌دونن که به سود همه و بیش از همه خودشونه که دست از کوچ نشینی بردارن.
-
به کجا خواهیم رسید؟ نمی‌دانم!

Friday, April 25, 2008

ضدحال

بدین وسیله اعلام می‌کنم یکی از بدترین ضدحالهای ممکن در عرصه‌ی وب‌نوردی این است که پنج تا تب از گوگل ریدر باز کرده باشی و کلی هم صبر کرده باشی که همه‌شون لود بشه ولی تا دی.سی میشی، ییهو! وبگردت هنگ کنه و همشون بپره!
بدتر اینکه تا میای دوباره کانکت بشی و تا یادت هست جبران ماوقع کنی، ببینی تلفن اشغاله و خواهر جان نشسته به تک و تعریف!

Wednesday, April 23, 2008

زندگی مجازی

صبح داشتم توییت‌وار با دوستان خوش و بش می‌کردم که خانوم بداخلاقه -دوستان توییتری می‌دانند که را می‌گویم، همو که هر از گاهی قصد جانم می‌کند!- روی مسنجر سلامی داد و مطابق معمول شروع کرد به غر زدن!
- چیکار می‌کنی این همه وقت روی اینترنت؟ خب بشین دو خط ترجمه کن دیگه!
- دارم به زندگی مجازیم می‌رسم، می‌دونی که از زندگی حقیقی پربارتره!
- آره، راس میگی! منم همینطورم!
...
بحثمان به کار کشید و به کل از این موضوع گذشتیم ولی ذهنم بیخیال موضوع نشد که نشد! از همون موقع تا همین الان همش درگیر همین موضوعم. اینکه زندگی مجازیمون خیلی حقیقی‌تر و پویاتر از زندگی حقیقی‌مون شده. این خوبه یا بد؟
اگه ازم بپرسن چند تا دوست (حقیقی) داری، خیلی که زور بزنم بتونم اسم ده نفر رو بگم که با هم رابطه‌ی دور و نزدیکی در حد دوستی داریم. بگن اگه دلت بگیره به چند تاشون دسترسی داری که یه کم حداقل باهاشون گپ بزنی، هاج و واج می‌مونم!
حالا از دوستان مجازیم بپرسن میتونم به بیش از پنجاه وبلاگی اشاره کنم که مشتری دایم فیدشون هستم و گاهگاهی برای بعضی‌هاشون کامنت هم میزارم. میتونم به تمام کسانی که توی توییتر پیگیری‌شان می‌کنم اشاره کنم. می‌تونم به همه‌ی دوستانی که در فرندفید عضو گروهشان شدم اشاره کنم. بگن اگه دلت بگیره، کدوم یکی‌شون رو می‌تونی پیدا کنی برای گپ زدن، خیلی راحت فقط لازمه برم توییترم رو چک کنم و وارد بحثها و سر و کله زدنهای شیرینی که توی توییتر داریم وارد بشم، میتونم وبلاگهاشون رو بخونم و نظرم رو بدم، می‌تونم با کسانی که جی‌تاکشون روشنه خوش و بشی کنم، ایمیل بزنم و هزار تا کار دیگه!
-
سبک زندگی‌مون خیلی عوض شده! نوع ارتباطاتمون به شدت متفاوت شده! روابطمون شده با هم بودن از راه دور و تنها بودن از نزدیک!
واقعا این خوبه یا بد؟

Sunday, April 20, 2008

سپاه

تا حالا به این قضیه دقت نکرده بودم که «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» هیچ مسئولیتی در برابر مردم و کشور ایران نداره. تنها وظیفه‌اش همون طور که در اسمش هم بیان شده «پاسداری از انقلاب اسلامی» بی‌خیال مردم، بی‌خیال مملکت، انقلاب اسلامی فقط مهمه!
حالا بهتر درک می‌کنم رئیس‌جمهور محترممون رو که بی‌پروا -ببخشید- هر گندی که ممکن بود به سرتاپای کشور زد و ککش هم نگزید. چون ایشون هم وظیفه‌شون پاسداری از انقلاب اسلامیه، حتی شده به قیمت از دست رفتن همه چیز ایران از اعتبار و آبرویمان گرفته تا ثروتهای سرزمینم و حتی آب و خاکمان. دیروز دریای خزر را بخشید و فردا دور نیست که جزایر سه گانه را هم ببخشد!
--
از پژ نشنیده بگیرید!

Monday, April 14, 2008

انگار بین این جماعت ایرانی فقط می‌توان از مسائل خنثی گفت و شنید!

احتمالا شما هم دیگه مطلب وبلاگ زهرا با عنوان "وبلاگستان بی دین و ایمون!!!!" رو خوندید. مطلبی که نمونه‌اش رو خیلی دیدیم چه مخالف و چه موافق و خب گاه گاهی یکی از این خیلی‌ها پرآوازه میشه و لینکش همه جا پخش میشه.
-
ما همگی در این کشور و با هنجارها و ناهنجارهای اون بزرگ شدیم. درست که خانواده تاثیر به سزایی در نقش دادن به هویت و عقاید ما داره ولی در نهایت اجتماع، خوب و بد خودش رو بهمون قالب میکنه. حتی اگه لازم شد به زور!
حالا یه سری هستند که با کمال میل این قوانین رو می‌پذیرند
یک سری همرنگ جماعت میشن
یک سری غر غر میکنن ولی کاری نمیکنن و تن به قضا دادن
عده‌ای دیگه غرغر میکنن و کار خودشونو هم میکنن
عده‌ای هم کار خودشون رو میکنن و هیچ غرغر هم نمیکنن و اصلا محل نمیزارن
و نهایتا دسته‌ای که در اولین فرصت ممکن به مهاجران می‌پیوندند.
دیگه خارج از این حالتها که نداریم؟ داریم؟ پس هر کدوم‌مون بلاخره به یکی از این دسته‌ها تعلق داریم.
چرا به جای اینکه بیاییم و دوستانی از دسته‌ی خودمون پیدا کنیم و مطالب مناسب حال دسته‌ی خودمون بخونیم، می‌چرخیم و اونایی رو پیدا می‌کنیم که حالمون رو به هم بزنه؟ مازوخیسم داریم؟ بعدش هم که نمی‌تونیم ساکت بشینیم و حتما باید تلافی این خودآزاری رو سر دیگران هم خالی کنیم! پس سادیسم هم داریم!
-
من آدمی مذهبی هستم که تحمل گناهان کبیره و صغیره رو ندارم. وبلاگهای کاملا بی‌گناه رو می‌خونم و بدون مشکل از سیر مجازی‌ام نهایت لذت و استفاده رو می‌برم. اگه هم ناخودآگاه رفتم تو وبلاگی که توش گناه وجود داره، خب پاچه‌ام رو که نمیگیره که یا میشینی با دقت کامل سه دور تمام مطالب من رو می‌خونی یا ولت نمی‌کنم! به قطعیت کامل میگم و حتی حاضرم سرم رو هم شرط ببندم که تمامی مرورگرهای موجود در دنیا دکمه ی خروج داره! زحمت می‌کشم و از اون صفحه‌ی جهنمی میزنم بیرون.
-
من یه آدم غیرمذهبی هستم که روابط صد در صد آزاد دارم و هر وقت دوست داشته باشم با هر کسی که با هم توافق داشته باشیم می‌خوابم و کلی هم حالش رو می‌بریم و به احد الناسی هم ربطی نداره. عشقم میکشه امروز صبح که بیدار شدم کمی از خاطرات شیرین دیشب با پارتنرم که در دنیا مثال نداره با کلی شرح و تفضیل توی وبلاگم بنویسم که هم برای خودم ثبت شده باشه، هم پارتنرم بخوندش و لذت ببره، هم دهن بقیه رو آب بندازم! وبلاگ خودمه. اختیارش دست خودمه! تریبون رسمی دولت که نیست؟ دوست دارم!‌ عشقم میکشه! نمیخوای، بدت میاد، مجبورت که نکردم! نخون!
-
من یه آدمی هستم که احساس می‌کنم روشنفکرم و طرفدار روابط آزادم ولی خب می‌ترسم یه وقت خدا و پیغمبر وجود داشته باشه و اون دنیا بیان یه حال اساسی ازم بگیرن. خب حالا چیکار کنم؟ گیر میکنم! بسته به اینکه امروز حالم چطور باشه یا به این گیر میدم یا به اون گیر میدم. امروز مصلح اجتماعیم و گلوم رو برای نجات دین و ایمون جر میدم ولی فردا که حالم یه جور دیگه بود به طرفداران آزادیهای جنصی میپیوندم بلکه یکی رو هم این وسطه پیدا کردم و یه حال اساسی بردم! خلاصه که حسابی حذب بادم!
--
جدا نمی‌دونم همه‌ی مردم دنیا اینجوری هستند یا این هم یکی از مصداقهای بارز ایرانی گری است! بابا جان حداقل آزادی بیان اینه که در محیط مجازی که خوانندگانش دوستان و همفکرانمون هستند، بتونیم حرف دلمون رو بدون سانسور بزنیم. چه از خدا و پیغمبر و ائمه ی اطهار و چه از پارتنرهای مختلفمون و ادا و اطوارهاشون و غیره. کی میخوایم یاد بگیریم سرمون رو تو هر سوراخی نکنیم و به کسی که کاری به کارمون نداره، کاری نداشته باشیم؟
ما اهالی وبلاگشهر که به نوعی قشر کمی باسوادتر و روشن‌تر جامعه هستیم اینقدر کم تحمل و -ببخشید- فضولیم، چه انتظاری داریم از عوام الناس؟
حداقل آزادی رو برای همدیگه قایل نیستیم. اگه امروز از عقایدمون درباره ی گناهان بنویسیم صد نفر میان و بهمون وصله های امل و... می چسبونن. اگه فردا بخوایم خاطره ی بوسه‌ی شیرینی رو که از محبوبمون گرفتیم رو اینجا ثبت کنیم، صد نفر دیگه میان و بهمون وصله های بی دین و... میچسبونن. بابا بسه به خدا! بسه به خدا!
انگار بین این جماعت ایرانی فقط می‌توان از مسائل خنثی گفت و شنید!

Sunday, April 13, 2008

سر به شانه

دانشگاه ما خارج از شهر است و برای رسیدن به آنجا، یک ساعتی باید در اتوبوس نشست. هرچند اتوبوسها نامناسب و ناراحت ولی بعضی از بچه‌ها تا در صندلی می‌نشینند انگار که همگی نگهبان شب کار باشند، فورا چورتشان می‌برد و ناگفته پیداست که یکی از ناراحتی‌های معمول در این میانه، کله‌ی آویزان بغل دستی است که گاه و بیگاه بر شانه‌ات می‌نشیند.
اول کار کمی خودت را جابجا می‌کنی که طرف بفهمد و معمولا با عذرخواهی سرش را به سمت دیگر می‌چرخاند -به تجربه دریافتم که هرکس در خواب جلد (به فتح جیم!) یک طرف است و همیشه به همان سمت چرتش می‌برد و حتی اگر سرش را به سمت مقابل هم کج کند، باز در ناخودآگاه مستی خواب به همان سوی پیشین برمی‌گردد- ولی داستان دنباله دار است! دوباره سرش بر شانه‌ات می‌نشیند و این بار کمی خشن‌تر رفتار می‌کنی و مثلا همراه با یکی از دست‌اندازهای انبوه جاده، تکان سختی می‌خوری که از خواب بپرد یا مثلا به بهانه‌ی اصلاح حالت نشستن، شانه‌ات را ییهو! از زیر سرش می‌کشی و اگر باز هم تکرار شد، چاره‌ای نیست جز اخطار لفظی و امید که ماجرا هیچگاه بیشتر از این کش پیدا نکند.
-
امروز هم همین اتفاق معمول، برایم افتاد و کناردستی خواب و بیدار سر به شانه‌ام گذاشت و خوش خوشان، خوابش برد که برد!
مرحله‌ی اول را اجرا کردم که بیدار شد و به سمت دیگر خوابید. ولی طبق معمول دوباره برگشت و سر به شانه‌ی خودم نهاد. در فکر بودم فاز دوم عملیات را اجرا کنم که ناگاه نوری در دلم تابیدن گرفت و تصمیم بر این که امروز مهربانتر از معمول باشم و اجازه دهم سر به شانه‌ام، بخوابد!
مگر نه اینکه همه داعیه‌ی مهر و محبت و نوع‌دوستی نامشروط داریم؟ مگر همگی حرکت آن جوان که به ایها الناس "Free Hug" می‌داد را تمجید و تحسین نکردیم و نگفتیم که اگر میشد در ایران هم چنین کاری کرد، همه داوطلب بودیم؟ خب این هم یک مدل دیگرش است دیگر، غیر از این است؟
--
پ.ن.
امروز در مود محبت بودم، دلتان را صابون نزنید که همیشه از این خبرها نیست!

پ.پ.ن.
ناسزا می‌نهیم برای اندیشه‌های ناپاک که پیوسته در صددند بندگان خدا را به آن گروهی که حتی رییس‌جمهور محترممان هم می‌دانند اصلا وجود خارجی ندارند، نسبت دهند!

Thursday, April 10, 2008

دوست

"I never had any friends later on like the ones I had when I was twelve. Jesus, does anyone?" [Stand by Me (1986)]

این آخرین حرف فیلم "با من بمان" یا همان Stand by me است. فیلمی که حتما و قطعا به یک بار دیدنش می‌ارزد.

پ.ن.
به خودم و زندگی‌ام که می‌نگرم، رنگی از افسوس و فغان بر چهرم می‌نشیند. جبر روزگار چنان بود که تمامی سالهای کودکی و نوجوانی را خوش‌نشینی کردیم و هر سال جایی بودیم و بعد از این محله به محله‌ای دیگر و جایی دیگر و... هیچ گاه نتوانستم دوستانی همیشگی داشته باشم که تا می‌آمدم با دور و بریهایم اخت شوم، باربری می‌آمد و اسباب‌کشی و بارها و بارها چشمان کودکیم که از غم دوری دوستان نمناک میشد. هیچ گاه لذت بچه محل بودن را با تمام وجود حس نکردم. هیچ گاه صمیمیت دوستانی که از بچگی با هم بودند را تجربه نکردم. این است که هنوز هم که هنوز است در روابط اجتماعی به شدت کند و ضعیفم. دوستیهایم هرچند صادقانه ولی محدود و کم عمق است. همین است که تقریبا هیچ دوست صمیمی و یارغاری ندارم. زخمی که بر روزگار بر قامتم وارد کرد و رد آن تا به مرگ به چهرم خواهد ماند.
این همه ننه غریبم خواندم که بگویم صلاحیت اظهار نظر درباره‌ی صحت این نقل قول را ندارم!

Tuesday, April 8, 2008

سوتی

یکی از خوبیهای گمنام بودن و نداشتن بازدیدکننده اینه که وقتی یه خبر اشتباهی توی وبلاگت میدی، کسی نمیفهمه!
داستان امروز ماست!
بنده‌ی خدایی که توی سازمان انرژی اتمی کار می‌کرد به ما گفته که امروز که روز ملی شدن انرژی هسته‌ای باشه به دستور رئیس جمهور قراره تعطیل رسمی اعلام بشه و اینقدر این حرف رو محکم زد و از طرفی این آدم هم اینقدر مورد اعتماد بود که من بلند شدم صاف اومدم اینجا نوشتمش! ولی امروز که مصادف با آن یوم الله دشمن شکنه، هیچ خبری نیست!
خلاصه اینکه اگه اینجا یه وبلاگ پرخواننده بود، الان می‌بایست به هزاران نفر جواب پس می‌دادم! که به خیر گذشت!

Monday, April 7, 2008

احوالپرسی

- ما همیشه به یاد شما بودیم و مرتب از بچه‌های دانشگاه جویای احوالت هستیم.
- ولی من الان سه ساله که دیگه به اون دانشگاه نمیرم!
- اِممم...
- خب، بله! دیگه چطوری؟!

Sunday, April 6, 2008

سخت‌گیری

- قصد بدی نداشتم به خدا؛ فقط می‌خواستم یه درس درست و حسابی بهش داده باشم. منتها نه اینکه معلم سخت گیری هستم، افتاد و... مرد! باور بفرمایید... بنده قاتل نیستم!