Friday, August 31, 2007

!


اين رو كه ديدم، چشمام چهارتا شد! هر چي فكر كردم نتونستم عنواني براش انتخاب كنم! بچه‌هاي اين دوره زمونه... استغفرالله!

حيراني

آگاه شدم غلفت خود را ديدم ... بيدار شدم به خواب ديدم خود را
دو ماهه كه دارم تلاش مي‌كنم خودم رو جمع و جور كنم. خودم رو مشغول كنم و زندگي رو از دريچه‌اي جديد ببينم. توي اين دو ماه خيلي عوض شدم. خيلي فرقها كردم. ناخواسته به سمت و سوي اخلاقياتي راحتتر و بجوشتر متمايل شدم و اينقدر اين قضيه شديد و غريب بوده كه مرج به رويم زد: «پژ، توي اين يك ماهي كه نديمت خيلي عوض شدي... يعني اينقدر عوض شدي كه نتونستم بهت نگم!» مرج مهربان بود و گفت اين تغيير به سوي بهي بوده و نه بدي، ليك خود حيرانم كه اين نودميده كيست در پژمرده پژ حلول كرده؟
با تمام قوايم در حال مبارزه با آن وجود قديمي‌ام؛ آني كه غم سراپايش گرفته و شادي‌اش تمام به ماتم مات‌مانده‌اش است. اويي كه مي‌خواهد در گذشته باشد و همچنان اميدوار به بازوي نحيف كه مشكلات را خواهد كشت و زندگي‌شان را خواهد ساخت. اويي كه هنوز باور نكرده آن چنان جفا و بي‌مهري را. آني كه هنوز پدري است كه با ذره ذره وجودش، دل به مهر دختركش دارد. آني كه نادان است. آني كه نفهم است. آني كه مهربان است. آني كه در سينه دلي دارد. آني كه هست. آني كه اين چنين پوچ نيست. با او مي‌جنگم و مي‌دانم به خطايم ليك آخرين راه من است. از سر صبح تا به نيمه‌هاي شب خود را به كاري سخت و پرهمهمه سركوب كرده‌ام كه يادش نكنم. كه مجالش ندهم. كه خفه‌اش كنم. «خدايا... مرا چه كردي؟ گناهم چه بود كه عقوبتم چنيني»
باز تا سر مي‌كشم، تا به آينه نگاه مي‌كنم، تا مي‌خندم، تا مي‌گريم، تا خودم مي‌مانم و خود مي‌شوم...
مرد را دردي اگر باشد خوش است ... درد بي دردي علاجش آتش است
-
مرج دوباره ويران شد. اين بار از سوي خانواده‌اش. دختري را كه به چشم مي‌ديدم چگونه دوستش دارد، نامناسب خوانده‌اند و يا ما و يا او. مرج بيچاره سه شب مهمان بيمارستان بود و كسي خبرم نكرد. يك هفته بعدترش فهميدم. غصه‌ام شد. به دل ريختم. صدايم در نيامد.
مي‌گفت دخترك مي‌گويد هستم و تا آخر خط خواهم ماند، هرچه مي‌خواهد بشود، دوستت دارم و باكي از مشكلاتم نيست. من نمي‌برم. مرج را گفتم مكن اين كار را، مرو راهي كه من رفتم، مكن كاري كه من كردم كه شاهد زنده‌ام در مقابلت، از جماعت نسوان انتظار وفاي به عهدت نباشد، حرفشان را بيش از حرف مپندار، قولشان را جدي نگير كه وقتي سختشان شود، همه را به بهانه‌اي كوچك مي‌فروشند و مگر كمت نبود سه شب بيمارستان؟ همه را مي‌فروشند و عجب كه در مخيله‌شان آنچنان براهين و دلايلي بر درستي عملشان نازل مي‌شود كه خداي باريتعالي نيز باري نخواهد توانست در اين بناي لرزه ناخيز، ضربه‌اي بنوازد. عقل زن را عقل مخوان، عقلش نيز برده‌ي احساس است.
مكن برادر من، مكن!
-
در اين چند وقته كه از پيش‌شان رفتم، هر يك به سويي گرفتار شده‌اند؛ مرج كه بي‌اندازه منتظر دعوت مجلس نامزدي‌اش بودم كه چنان شد. سيد هم با موتورش تصادف كرد و سه شب مهمان بازداشتگاه. بارها گفتمش سيدجان، بيا برو گواهينامه‌ات را بگير، تو كه همه كارهايش را كردي، فقط مانده امتحان عملي، فردا صبح دو ساعت برو شهرك آزمايش و كار را تمام كن، كارهايت با من، جواب كارت هم خودم مي‌دهم، برو كارت را درست كن، خداي ناكرده برايت شر مي‌شود ها! هيچ گوش نگرفت. دو هفته پيش در خيابان با خانمي بچه به بغل برخورد مي‌كند، بدون گواهينامه. خانم يك شب به كما مي‌رود و سيد محجوب و آرام ما، سه شب را در بازداشتگاه، در كنار بزهكاران و ناكساني كه افتخارشان به تعداد خلافهايشان است، سر مي‌كند.
بي‌تعارف بگويم كه به كل از همه موتورسواران بدم مي‌آيد و در خيابان از برابر هر ماشيني و با هر سرعتي كه باشد، عبور مي‌كنم ليك اگر موتوري ببينم، مظلومانه مي‌ايستم و راه را به آنان مي‌دهم. سيد را ملامت مي‌كنم كه سزاوارش است ليك شما كه نمي‌دانيد چه جوان نيك و نازنيني است، چقدر سر به زير و چقدر امين، نمونه‌اي از مومنان واقعي؛ به خدا حيف است درگير چنين مشكلاتي شود، خطاكار است اما كاش بشود برايش ارفاقي قائل شد.
اين است مقابله‌ي دل و داد!
سوزنده اينجاست كه سيد به خاطر كار دفتر و تعهدي كه احساس مي‌كرد از مرخصي‌اش استفاده نمي‌كرد و آن وقت حاجي و ديگر مسئولين، وقتي اين اتفاق افتاد، هيچ به روي مباركشان هم نياوردند. فورا كسي را موقت بر جاي خالي‌اش نشاندند تا نبودش احساس نشود.
باز هم بسيار دير خبرم كردند كه خبر رسان خود درگير بيمارستان بود.
-
خبرها پاياني ندارد: حاجي و جناب مترجم عازم سفر خارجه‌اند. سفري كه من مي‌دانم به كجاست و به چه مناسبت و باز من مي‌دانم اعتبارش چيست و بهايش چقدر است. وقتي دست و پا مي‌زني كه خود را عالم و انديشمند نشان دهي و در داخل كسي كشفت نمي‌كند، خب روي به اينترنت و آن سوي آبها مي‌زني و يكي از اين موسسات پيدا مي‌شود و براي سميناري دو روزه كه با هزينه‌ي مدعوين برگزار مي‌شود! دعوتت مي‌كند كه بروي و آنجا عقده‌ي درك نشدن در وطن را خالي كني و جيبي خالي نمايي.
ياد بگيريم كسي را نصيحت كنيم كه نصيحتمان را بخواهد!
-
اما حاجي زاده هم -منظور پسر حاجي است!- عليرغم تمام هم و غم و نفوذي كه پدرش دارد و تلاشهايي كه به خرج داد، نتوانست از سربازي معاف شود و ناخواسته پست مديريتي خويش را بوسه داد و عازم آش خورستان شد. اينجاست كه باور مي‌داريم خدمت مقدس سربازي، براي همه است، از ريز گرفته تا درشت!
-
افتاده‌ام به دور نوشتن و مهملات نگاري. واكنشي دفاعي است در برابر افسردگي كه پشت در اتاق به انتظارم نشسته تا كي شود از نوشتن فارغ شوم و سر وقتم حاضر شود. هر آهنگي كه گوش مي‌كنم غمانه‌اي به يادم مي‌آورد، هر كجا را كه جستجو مي‌كنم نشانه‌اي دلم را مي‌فشارد، امروز صبح از فراز كوهستان به تهران خيره نشستم... تك تك خيابانها تلنباري از خاطراتند، مگر تا كي مي‌توانم خود را سركوب كنم؟ بعد كه اين مخدر بي‌اثر شد، آنگاه تكليف به چيست؟
-
«صفا» آبدارچي‌مان است. جوان باكلاسي است كه در رو در بايسي دوران پيسي افتاده و تن به اين كار داده. آدم فوق‌العاده باحالي است كه بعدها بيشتر از او خواهم نوشت. تمام تلاشم را به كار بستم تا بزرگان را قانع كنم جايگاهي درخور شأن و البته تواناييهاي بسيارش بدو بدهند. روزنه‌ي اميدي باز شده ليك هنوز قطعي نيست، هنوز جا دارد تا كارش را درست كنم. پرت شدم؛ رفيق باحال و با مرامي است. سر كار كه هستم و وقتي مي‌بينم زياده از حد مشغولم يا آزادم و درگير با خود، مي‌آيد و تكه‌اي مي‌اندازد و «ايول» معروفش را مي‌گويد و سعي مي‌كند از آن پريشاني به درم آرد.
در شركت همه را «ايول» گو كرده! فقط مانده مديرعاملمان بيايد و بگويد: «ايول؟» و ما جوابش دهيم: «حلّه، ايول!»
--
روزگاري است... اگرچه... تا بوده، گويا همين بوده!


پ.ن
چند وقتي هست كه سپنتا بلاگرولينگ رو صافيده و نمي‌تونستم بعد از آپديت، پينگ كنم. چند باري كه به دوست عزيزمان رنگين‌كماني زحمت دادم و چند بار هم از آي‌اس‌پي هاي ديگر استفاده كردم ولي خب در اين آدرس ميشه خيلي راحت آدرستون رو در بلاگرولينگ پينگ كنيد. گفتم شايد شما هم مشكل مشابه داشته باشيد و در پي راه حل.

Thursday, August 30, 2007

ميم مثل مادر

فقط مي‌توانم بگويم فيلم بدي نبود و بي شك خيلي بيش از اينها مي‌توانست باشد. حداقل به نظر من كه اصلا و ابدا در حد و اندازه‌ي تعريف و تمجيدهايي كه از آن مي‌شد، نبود.
--
عادت دارم به دير ديدن فيلمها!

Wednesday, August 29, 2007

منجي

به وجود منجي اعتقاد دارم. به هر نامي كه باشد فرقي نمي‌كند؛ مهدي، سوشيانس، عيسي، خضر، بودا و... ولي هميشه اين سئوال در گوشه‌ي ذهنم هست، سئوالي كه اي كاش كسي جوابش دهد: چرا به منجي اعتقاد داريم؟

Thursday, August 23, 2007

مشغوليت

خيلي وقته كه به دلخواهم هيچ ننوشتم. خيلي وقته كه اصلا چيزي ننوشتم. هر روزه انبوهي سوژه مي‌يابم و ليك وقتي براي ثبتشان نيست. مي‌ماند و از ياد مي‌رود يا تاريخ مصرفش منقضي مي‌شود. بيش از هر زمان ديگري در عمرم مشغول و پرمشغله‌ام. گويي از زندگي به كار پناه برده باشم، كار مي‌كنم كه زندگي از ياد ببرم! نتيجه چه خواهد بود؟ حتي خدا هم نمي‌داند!
تنها تفريحم شده كوهستان با دوستان و خواندن نوشته‌هاي دوستان در گوگلستان (همان گوگل ريدر خودمان!). كاش مي‌شد از آن طريق كامنت هم گذاشت. هم اينكه نويسنده بداند مطلبش خوانده شده -كه خوش مي‌دانيد لذتي است- و هم كرمي است كه به جان آدمي مي‌افتد آنگاه كه حرفي براي گفتن و نكته‌اي براي افزودن دارد ليك دستش كوتاه!
روزمر‌ه‌هايم سر به فلك كشيده. خبرهاي گونه‌گونم فراوان است. دعا كنيد وقت براي نوشتن نيابم كه بعيد نيست انبوهي مهملات و لاطائلات از زمين و زمان بر مرورگرتان ظاهر سازم؛ آنهم بدون اجي مجي لاترجي!
--
از سر كار بلاگيدن هم حاليدني دارد!

Thursday, August 16, 2007

بدشگون

استعلام قيمتي به شركت فلاني فكس كرديم با هزاران زحمت؛ هر بار كه شماره تلفن/ فكسشان را مي‌گرفتيم، پس از فشردن هفتمين رقم، ارتباط برقرار مي‌شد و هر بار از يك شركت گوشي را برمي‌داشتند (عجيب اينكه هميشه هم شركت مي‌افتاد نه منزل مسكوني و...!) تا بلاخره شماره را گرفتيم و فكس ارسال شد.
چند ساعت بعد براي ارسال جواب فكس تماس گرفتند و صفحه‌ي اول تا عنوان نامه پرينت گرفته شده بود كه فيوز پيش از كنتور ورودي برق ساختمان پريد. پس از اتصال مجدد برق، فكسمان پيغام داد كه به دليل مشكل به وجود آمده در برق دستگاه، فكسهاي موجود در حافظه پاك شده است!
ديروز تماس گرفتم با آن شركت كه فكس كذا را دوباره ارسال نمايند و مسئولش نبود. امروز صبح مجدد زنگ زدم و فكس را دوباره ارسال نمودند و اين بار تازه كاغذكش چند سانتي از كاغذ را درون كشيده بود كه به كل برق منطقه رفت!
حال در گرماي خاموشي كولر گازي پشت ميز سوت و كورم نشستم و در انديشه‌ي آن فكس بدشگون، بر روي كاغذ يادداشتي، اين مطلب را دست نويس مي‌كنم.
--
گويند عدو سبب خير مي‌شود به خواست خدا و راست است! اگر به لطف شگون آن فكس نبود، هيچ فرصتي براي نوشتن نمي‌يافتم!

Friday, August 10, 2007

ونك

حدود ساعت ده شب بود و داشتم به خانه برمي‌گشتم. قدم زنان وارد ميدان ونك شدم كه ديدم دو دختر حدودا بيست و شش، هفت ساله در حالي كه روسريهاي از سر افتاده‌شان را درست مي‌كردند به شتاب به سمت شمال آمدند و هنگامي كه از عرض خيابان رد شدند سرگرداندند و فرياد زدند: «وحشيها، بوق! كشها! بوقيدين! به مملكت» و رفتند. جلوتر گشت ارشاد ايستاده بود و آقايان و خانمهاي مهرورز! دستور مي‌دادند كه: «برين، اينجا جمع نشين...» و زمزمه‌هاي مردم كه: «دمشون گرم! حال كردم!» از كنار دو آقاي مهرورز كوچك (!) اندام كه مي‌گذشتم، شنيدم: «مّمد، نمي‌بايست كم بياري. دستاش رو اينجوري مي‌گرفتي، پرتش مي‌كردي توي ماشين!» خسته‌تر از آن بودم كه تكه‌ي بر سر زبان آمده‌ام را بپرانم: «نه آقا! نميشه كه! نامحرمه! گناه كبيره است!»